💐🍃💐🍃💐
#پارت۷۰
- رابطهت با سلمان خوبه؟!
لحنش خجل بود و صدایش آرام. دیبا تعجب کرده بود. انتظار این سوال را نداشت. طول کشید تا کلمات را در ذهنش هجی کند.
- آره... آره، چطور مگه؟!
- به خدا نمیخوام فکر کنی دارم تو زندگیت فضولی میکنم ولی سلمان واسه من خیلی مهمه، یعنی واسهی همهی ما. سلمان مثل داداش بزرگ منه. اون قدر هم تودار و آرومه که اصلا نمیشه فهمید تو سرش چی میگذره. میخواستم مطمئن بشم که اگه با ما درد و دل نمیکنا، لااقل حرفاش رو تو خودش نمیریزه. همین که با یه نفر حرف بزنه عالیه!
دیبا به فکر فرو رفته بود. درست که سد بینشان داشت ترک برمیداشت اما حالا که فکر میکرد مانده بود تا شکسته شود. سلمان اهل درد دل کردن نبود. دیبا هنوز از گذشتهی او هیچ نمیدانست. در حالیکه زندگی دیبا برای سلمان مثل داستانی خوانده شده بود.
- ناراحت شدی دیبا جان؟!
با سوال نیلوفر، به خودش آمد. از روغنی که چند دقیقهای میشد داخل تابه ریخته بود، دود بلند شده بود. بدون فکر کاسهی حاوی مواد کوکو را داخل آن چپه کرد. صدای وحشتناکی بلند شد. در تابه را گذاشت.
لبخندش مسخرهترین حرکتی بود که میتوانست انجام دهد.
- نه بابا، چرا باید ناراحت بشم. راستش داشتم به حرفات فکر میکردم.
- خب؟!
نیلوفر متفکرانه پرسید. ظاهرا جواب سوالاتش اهمیت ویژهای برایش داشت. دیبا پشت میز ناهارخوری نشست. کاش از خدا چیز دیگری میخواست.
- راستش رو بخوای نیلوفر جون من و سلمان هنوز اونقدرها با هم راحت نیستیم. یعنی... یعنی... چطور بگم؟!
سختش بود جملهاش را کامل کند. هم میخواست دردش را بر زبان بیاورد و هم شرمش میشد. آنقدرها با نیلوفر صمیمی نشده بود.
#پارت۷۰
- رابطهت با سلمان خوبه؟!
لحنش خجل بود و صدایش آرام. دیبا تعجب کرده بود. انتظار این سوال را نداشت. طول کشید تا کلمات را در ذهنش هجی کند.
- آره... آره، چطور مگه؟!
- به خدا نمیخوام فکر کنی دارم تو زندگیت فضولی میکنم ولی سلمان واسه من خیلی مهمه، یعنی واسهی همهی ما. سلمان مثل داداش بزرگ منه. اون قدر هم تودار و آرومه که اصلا نمیشه فهمید تو سرش چی میگذره. میخواستم مطمئن بشم که اگه با ما درد و دل نمیکنا، لااقل حرفاش رو تو خودش نمیریزه. همین که با یه نفر حرف بزنه عالیه!
دیبا به فکر فرو رفته بود. درست که سد بینشان داشت ترک برمیداشت اما حالا که فکر میکرد مانده بود تا شکسته شود. سلمان اهل درد دل کردن نبود. دیبا هنوز از گذشتهی او هیچ نمیدانست. در حالیکه زندگی دیبا برای سلمان مثل داستانی خوانده شده بود.
- ناراحت شدی دیبا جان؟!
با سوال نیلوفر، به خودش آمد. از روغنی که چند دقیقهای میشد داخل تابه ریخته بود، دود بلند شده بود. بدون فکر کاسهی حاوی مواد کوکو را داخل آن چپه کرد. صدای وحشتناکی بلند شد. در تابه را گذاشت.
لبخندش مسخرهترین حرکتی بود که میتوانست انجام دهد.
- نه بابا، چرا باید ناراحت بشم. راستش داشتم به حرفات فکر میکردم.
- خب؟!
نیلوفر متفکرانه پرسید. ظاهرا جواب سوالاتش اهمیت ویژهای برایش داشت. دیبا پشت میز ناهارخوری نشست. کاش از خدا چیز دیگری میخواست.
- راستش رو بخوای نیلوفر جون من و سلمان هنوز اونقدرها با هم راحت نیستیم. یعنی... یعنی... چطور بگم؟!
سختش بود جملهاش را کامل کند. هم میخواست دردش را بر زبان بیاورد و هم شرمش میشد. آنقدرها با نیلوفر صمیمی نشده بود.