💐🍃💐🍃💐
#پارت۱۰
سلمان که جملهاش را نیمه تمام گذاشت، دست به دو طرف باز کرد و با لحنی طلبکار گفت:
_چیه باز ؟ بهخاطر یه دقیقه بیشتر تو اتاق موندن هم باید بهت جواب پس بدم؟!
نه نگاه به زیر افتاده و چشمان دودوزن سلمان برایش قابل فهم بود و نه عرقی که از شقیقههایش راه گرفته بود.
_میرم غذا رو گرم کنم!
میخواست اعتراضش را بلند تر به گوش او برساند که سلمان با گفتن این جمله راه هر حرفی را به او بست.
در کسری از ثانیه او مانده بود و دری که محکم رویش بسته شد.
روبه در دهنی کج و "دیوونهای" زیرلب زمزمه کرد.
این مرد دیوانه بود و دیر یا زود او را هم دیوانه میکرد.
تاپ گلهگشادش را از سر بیرون کشید و آن را به طرف حمام پرت کرد.
از جا برخاست و خودش را به دراور رساند.
تعدادی از لباسهایش در کشوی آن بودند. کشوی دوم آن را کشید و اولین تیشرتی که به دستش رسید را بیرون آورد.
آن را مقابلش گرفت تا پشت و رویش را معلوم کند.
به قصد پوشیدن آن را بالاتر از سر برد. دستانش روی هوا ماند، تیشرت را آرام پایین آورد، کمی پایینتر.
نفس در سینهاش حبس شد و دهانش باز ماند، حالا به سلمان حق میداد.
او را در بد وضعیتی دیده بود.
بعد از رفتن حامی ،کلافه از گرما و چسبندگی شلوار جینش ، آن را بیرون کشیده بود و جلوی حمام پرت کرده بود. تاپش هم بود و نبود نداشت.
از هر طرف که نگاه میکردی هر چه زیر آن بود، مشخص میشد.
کم مانده بود گریهاش بگیرد، بدجور سوتی داده بود.
از روز اول قرار بود هم اتاق باشند اما این هم اتاقی در چندماه به اندازهی چندشب بیشتر نبود.
سلمان همیشه دلیلی برای فرار از این اتاق و پناه بردن به اتاق کارش داشت.
آب دهانش را با صدا فرو داد. چشم بست و نفسی تازه کرد. مشت آرامی به دراور کوبید. به درکی زیر لب زمزمه کرد و تند تند تیشرت را پوشید.
هیچ وقت آنقدر ها سفت و سخت نبود. کسی هم نبود به او گیر بدهد. دارا به روشن فکری معروف بود و دانا سنی نداشت که کسی جدیاش بگیرد.
شانه بالا انداخت. برای خودش که مهم نبود، سلمان هم باید عادت میکرد. محرم بودند دیگر ، قرار که نبود تا آخر عمر همخانه بمانند!
خودش هم به آنچه در سرش میگذشت باور نداشت، اما اگر خودش را آرام نمیکرد، مجبور بود تا ابد خودش را در این اتاق حبس کند!
#پارت۱۰
سلمان که جملهاش را نیمه تمام گذاشت، دست به دو طرف باز کرد و با لحنی طلبکار گفت:
_چیه باز ؟ بهخاطر یه دقیقه بیشتر تو اتاق موندن هم باید بهت جواب پس بدم؟!
نه نگاه به زیر افتاده و چشمان دودوزن سلمان برایش قابل فهم بود و نه عرقی که از شقیقههایش راه گرفته بود.
_میرم غذا رو گرم کنم!
میخواست اعتراضش را بلند تر به گوش او برساند که سلمان با گفتن این جمله راه هر حرفی را به او بست.
در کسری از ثانیه او مانده بود و دری که محکم رویش بسته شد.
روبه در دهنی کج و "دیوونهای" زیرلب زمزمه کرد.
این مرد دیوانه بود و دیر یا زود او را هم دیوانه میکرد.
تاپ گلهگشادش را از سر بیرون کشید و آن را به طرف حمام پرت کرد.
از جا برخاست و خودش را به دراور رساند.
تعدادی از لباسهایش در کشوی آن بودند. کشوی دوم آن را کشید و اولین تیشرتی که به دستش رسید را بیرون آورد.
آن را مقابلش گرفت تا پشت و رویش را معلوم کند.
به قصد پوشیدن آن را بالاتر از سر برد. دستانش روی هوا ماند، تیشرت را آرام پایین آورد، کمی پایینتر.
نفس در سینهاش حبس شد و دهانش باز ماند، حالا به سلمان حق میداد.
او را در بد وضعیتی دیده بود.
بعد از رفتن حامی ،کلافه از گرما و چسبندگی شلوار جینش ، آن را بیرون کشیده بود و جلوی حمام پرت کرده بود. تاپش هم بود و نبود نداشت.
از هر طرف که نگاه میکردی هر چه زیر آن بود، مشخص میشد.
کم مانده بود گریهاش بگیرد، بدجور سوتی داده بود.
از روز اول قرار بود هم اتاق باشند اما این هم اتاقی در چندماه به اندازهی چندشب بیشتر نبود.
سلمان همیشه دلیلی برای فرار از این اتاق و پناه بردن به اتاق کارش داشت.
آب دهانش را با صدا فرو داد. چشم بست و نفسی تازه کرد. مشت آرامی به دراور کوبید. به درکی زیر لب زمزمه کرد و تند تند تیشرت را پوشید.
هیچ وقت آنقدر ها سفت و سخت نبود. کسی هم نبود به او گیر بدهد. دارا به روشن فکری معروف بود و دانا سنی نداشت که کسی جدیاش بگیرد.
شانه بالا انداخت. برای خودش که مهم نبود، سلمان هم باید عادت میکرد. محرم بودند دیگر ، قرار که نبود تا آخر عمر همخانه بمانند!
خودش هم به آنچه در سرش میگذشت باور نداشت، اما اگر خودش را آرام نمیکرد، مجبور بود تا ابد خودش را در این اتاق حبس کند!