💚💚💚
💚💚
💚
#سانای
#پارت_164
#کپی_فوروارد و ... #ممنوع
از در خونه که بسرون زد ساعت یک ربع به یازده بود. خوب بود که نزدیک خونه قرار گذاشته بودند اگر نه هیچ معلوم نبود توی شلوغی و ترافیک سنگین این روزها ساعت چند می تونست سر قرار برسه .
مطمئن بود که قطعا آصلان از این وضعیت و دیر کردنش حسابی سواستفاده می کرد و برای از زیر جواب در رفتن همین بهونه رو بل می گرفت و می زد به چاک جاده .
از همه بدتر این بود که با همین بهانه بارها و بارها و مدت ها از زیر جواب دادن در می رفت.
قطعا هم بعدش هر بار که می خواست باهاش قرار بذاره با اون ژست مردونه ی مسخره شونه بالا می داد و می گفت که تقصیر خودش بوده که دیر کرده و سر قرار نرفته بود!
بعد هم حضرت آقا دماغش رو باد می داد که یه بار کارهای مملکتی اش رو زمین گذاشته و سرقرار حاضر شده بود و الا دیر کرده و نیومده بود و دیگه وقت نداره!
خوب بود که از قبل می دونست اگر حتی یه دقیقه دیر کنه گرفتار این بازی های آصلان می شه و برای همین توی نزدیکترین فاصله از خونه قرار گذاشته بود.
با عجله در رو پشت سرش به هم کوبید و به اطرافش نگاه کرد.
پراید سفید هاچ بک جلوی در منتظرش بود. آهی از سر آسودگی کشید و به سرعت به سمت اسنپی که در حین حاضر شدن گرفته بود دوید.
در رو باز کرد و خودش رو روی صندلی عقب پرت کرد و نفس، نفس زنان به مرد راننده اشاره کرد تا راه بیفته.
- لطفا هر چقدر می شه تند برید آقا، یه کم عجله دارم و دیرم شده.
مرد جوانی که پشت فرمان ماشین نشسته بود با درک جمله ی آلا سرش رو به سرعت تکون داد و در بسته شده و نشده پا رو پدال گاز گذاشت.
- خیالتون راحت خانم شما به موقع توی مقصدتون هستید.
و ماشین با جیغ بلند لاستیک های عقبش مثل تیری که از چله کمان رها می شه از جا کنده شد و پشت سرش ابری از دود و خاک به جا گذاشت.
***
https://t.me/+koCMo0BH1uI5OTNk
@nazanmohammadi_writer
💚
💚💚
💚💚💚
💚💚
💚
#سانای
#پارت_164
#کپی_فوروارد و ... #ممنوع
از در خونه که بسرون زد ساعت یک ربع به یازده بود. خوب بود که نزدیک خونه قرار گذاشته بودند اگر نه هیچ معلوم نبود توی شلوغی و ترافیک سنگین این روزها ساعت چند می تونست سر قرار برسه .
مطمئن بود که قطعا آصلان از این وضعیت و دیر کردنش حسابی سواستفاده می کرد و برای از زیر جواب در رفتن همین بهونه رو بل می گرفت و می زد به چاک جاده .
از همه بدتر این بود که با همین بهانه بارها و بارها و مدت ها از زیر جواب دادن در می رفت.
قطعا هم بعدش هر بار که می خواست باهاش قرار بذاره با اون ژست مردونه ی مسخره شونه بالا می داد و می گفت که تقصیر خودش بوده که دیر کرده و سر قرار نرفته بود!
بعد هم حضرت آقا دماغش رو باد می داد که یه بار کارهای مملکتی اش رو زمین گذاشته و سرقرار حاضر شده بود و الا دیر کرده و نیومده بود و دیگه وقت نداره!
خوب بود که از قبل می دونست اگر حتی یه دقیقه دیر کنه گرفتار این بازی های آصلان می شه و برای همین توی نزدیکترین فاصله از خونه قرار گذاشته بود.
با عجله در رو پشت سرش به هم کوبید و به اطرافش نگاه کرد.
پراید سفید هاچ بک جلوی در منتظرش بود. آهی از سر آسودگی کشید و به سرعت به سمت اسنپی که در حین حاضر شدن گرفته بود دوید.
در رو باز کرد و خودش رو روی صندلی عقب پرت کرد و نفس، نفس زنان به مرد راننده اشاره کرد تا راه بیفته.
- لطفا هر چقدر می شه تند برید آقا، یه کم عجله دارم و دیرم شده.
مرد جوانی که پشت فرمان ماشین نشسته بود با درک جمله ی آلا سرش رو به سرعت تکون داد و در بسته شده و نشده پا رو پدال گاز گذاشت.
- خیالتون راحت خانم شما به موقع توی مقصدتون هستید.
و ماشین با جیغ بلند لاستیک های عقبش مثل تیری که از چله کمان رها می شه از جا کنده شد و پشت سرش ابری از دود و خاک به جا گذاشت.
***
https://t.me/+koCMo0BH1uI5OTNk
@nazanmohammadi_writer
💚
💚💚
💚💚💚