💚💚💚
💚💚
💚
#سانای
#پارت_162
#کپی_فوروارد و ... #ممنوع
تن دختر - که انگار درد لبش رو از یاد برده بود - زیر دست مرد رو به بالا قوس برداشت و ناله ی ظریفی از میون لب هاش فرار کرد.
- جم... شید... خان...
در حالی که نیشگون ظریفی از پوست تن دختر می گرفت، غرید .
- آره، همینه می خوام صدای ناله ات رو بشنوم. التماس هات رو باید بشنوم... فقط وقتی که دختر خوبی باشی جایزه می گیری عزیزم.
گاز ریزی از لب دخترک گرفت تا تنش رو از خودش جدا کنه و به محض جدا شدن پوست تن دختر، باز دستش نوازشگرانه دختر رو بی تاب کرد.
- فقط وقتی من بگم حق داری کاری بکنی عزیزم، تکون نمی خوری تا من بگم. می خوای من رو داشته باشی؟ باید صدای ناله هات اتاق رو پر کنه. .. بلندتر... بلندتر
صدای ناله های دختر درست مثل مخدر شادی آوری بود که توی رگ و پی تنش تزریق می شد و بهش حس قدرت می داد.
چقدر این حس قدرت و تسلط رو دوست داشت. چقدر شنیدن التماس های این زن حس خوبی بهش می داد.
هنوز هم خواستنی بود. هنوز هم جذاب بود. انقدر که هر زنی برای بودن باهاش التماسش رو می کرد.
انگار شیطان توی ذهنش بلند قهقهه زد و به فریاد در اومد.
احمق... ابله... همه ی این زن ها دنبال پول تو هستند نه خودت. هیچ کسی تو رو برای خاطر خودت نمی خواد. هیچ کسی تو رو تا حالا برای خودت نخواسته. هر زنی که واقعا خواستی تو رو پس زده. می فهمی؟
قلبش از حس درد تیزی تیر کشید. بی اختیار و بدون این که مراعات حال دختر زیر تنش رو بکنه حرکاتش شدت گرفت تا حس بدی رو که قلبش رو آتش زده بود از خودش دور کنه.
تمام تنش عرق کرده بود و قلبش دیوانه وار می کوبید. یه جرقه، یه فکر، یه ترس قلبش رو به لرزه در آورده بود.
حس می کرد چیزی درست نیست و فکرش درست مثل تنش بی امان در تقلا بود. انگار ذهنش با تنش توی یه رقابت تنگاتنگ تقلا می کرد.
چی رو از یاد برده بود؟ چی داشت ذهنش رو اذیت می کرد؟ چرا به یاد نمی آورد؟ انبار؟ انبار کارخونه؟
تنش که با آخرین پس لرزه های تقلاهاش روی تن دختر رها شد، انگار جرقه ای توی ذهنش درخشید.
در یک آن چشم هاش از وحشتی عمیق گشاد شدند و ضربان قلبش - که تازه داشت آروم می گرفت - بالا رفت.
بی اختیار از جا جهید و تن بی جون و کبود دختر زیر دستش رو - که راضی و کرخت از حال رفته بود - به کنار زد و به سرعت از تخت پایین پرید و به سمت گوشی موبایلش دوید.
ای کاش اون چیزی که حدس می زد از انبار گم نشده باشه که دودمان همه رو به باد می داد. ضربان قلبش هر لحظه بالاتر می رفت و نفسش به شماره افتاده بود.
توی یه چشم به هم زدن طول اتاق رو طی کرد. به محض رسیدن به گوشی، اون رو از روی میز چنگ زد و به سرعت شماره ی حسن رو گرفت. چند ثانیه هم نشد که صدای حسن توی گوشی پیچید.
- بله آقا امری...
صدای فریادش اجازه نداد حسن حرفش رو تموم کنه.
- حسن بدو برو انبار ببین دیوار سالمه یا نه بجنب تن لش... بجنب.
صدای نعره اش چنان قدرتی داشت که پاهای مرد قبل از این که فکرش به کار بیفته به سمت انبار دوید و در همون حال توی گوشی نفس نفس زنان تایید کرد.
- دارم می رم آقا... دارم می رم
حس می کرد زانوهاش دیگه تاب تحمل وزنش رو ندارند.
یی اختیار و در حالی که چشمش به گوشی موبایل - که روی بلند گو قرار داشت بود - به دیوار تکیه زد.
ای کاش اون جیزی که حدس می زد، اتفاق نیفتاده باشه. ای کاش...
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود اما حس می کرد قرن هاست منتظر شنیدن صدای حسن پشت خط مونده.
بالاخره بعد از چندین دقیقه شنیدن صدای پاشنه ی پای مرد که با سرعت و پی در پی به زمین کوبیده می شد و صدای باز و بسته شدن درهای بی پایانی صدای وحشت زده و آشفته ی حسن توی گوشی پیچید.
-خراب کردن آقا... آقا دیوار ته انباری رو خراب کردن... خراب شده...
قلبش انگار صربانی رو جا انداخت که در یک لحظه قلبش تیر کشید و آخی پر از درد از میون لب هاش بیرون زد.
آخرین چیزی که قبل از آوار شدن روی زمین شنید صدای جیغ دختر بود - که برهنه و ترسیده از تحت بیرون جهید و فریاد زنان به سمتش دوید و بعد همه ی دنیا مقابل چشم هاش سیاه شد و دیگه هیچ چیزی نشنید.
******
https://t.me/+koCMo0BH1uI5OTNk@nazanmohammadi_writer💚
💚💚
💚💚💚