#رســـــــ𝕾𝖆𝖒𝖆𝕰𝖘𝖋𝖆𝖓𝖉𝖎ـــــــलखकـــمخون👑
#پارت_1
_این دیگه چیه؟
_خون!!!
نگاهی به باریکه خون انداختم خون بود دیگر
_چرا این رنگیه....این.....من خون طلایی و قرمز دیدم اما این....
ربات وار کلمات را تکرار کردم....
_فقط خونه
_اما این رنگی؟
نگاه براقم عنبیههای مرد را هدف گرفت
_چشمهات خدای من رنگشون عوض شد تا چند دقیقه پیش آبی بود الان....طلایه؟
ناله وار گفتم
_درد دارم
واقعا درد داشتم گویی تنم از عزل تا ابد در شگنجهگاه بوده
توجه مرد به باریکه خون جلب شد تنم زخمی تر از ان بود که در بهت رنگ عجیب خونم غوطهور باشد و باشم
دنیا تیره و تار بود انگار در مهی از بی زمانی فرو رفتم
من کجام؟
این سئوال مغزم را پر کرده بود
شروع به بستن تن زخمیام کرد که نا گاه با بهت خیره ام شد.
_یا عیسی تو یک مالی؟ واقعا یک مالی فقط مالها خون....
کلماتش باعث شورشی در جانم شد یک انفجار و تمام
یک هالهی صاعقه مانند از تنم بیرون جهید و مرد را به زمین افکند......
با بهت چشم بستم و بعد....
من بودم و یک جنگل
یکجنگل بی انتها
صدای زوزه گرگ ...صدای نالهی خرس و صدای غرش شیر مرا احاطه کرده بود........
_قاتل
قاتل
قاتل
درختها فریاد میکشیدن
_قاتل قاتل قاتل
برگهای خشک شده به طرفم هجوم آوردن و تنم را دریدن از درد به خود پیچیدم و..... بوم
این بار در اتاقی بودم.
اتاقی بدون هیچ وسیلهی
تهی از هر چیزی
اتاقی مملو از سایههای محرک....
سایه ها به طرفم هجوم آوردن و بعد
تنم زیر تن سایه ها ستایش میشد لبهای خیس سایه زیر گلویم نشست و سنگینی کسی روی تنم خیمه زد
با حس سرما نگاهی به تن لختم انداختم سایهی دیگر روی تنم خیمه زده بود با نیشخندی که نمیدیم اما به وضوح حسش میکردم خودش را به من نزدیک تر کرد و با جسم مردونه اش به تنم تاخت و.....
-----
_نه نه نه نکن لعنتی نکن نه نه
_آنا آنا بیدار شو خواب دیدی
آنا جان
_نه
با تکونی که به تنم خورد سریع توی تخت نشستم نفس زنان محیط آشنایی اطراف را برانداز کردم
توی اتاقم بودم
_بخور کابوس دیدی
_خواب بود
_آره عزیزم خواب بود.... بخور
#𝓢𝓪𝓶𝓪𝓔𝓼𝓯𝓪𝓷𝓭𝓲ـــᴇᴛᴇʀɴᴀʙʟᴏᴏᴅــــ𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓵𝓸𝓸𝓭❤️🔥
#پارت_1
_این دیگه چیه؟
_خون!!!
نگاهی به باریکه خون انداختم خون بود دیگر
_چرا این رنگیه....این.....من خون طلایی و قرمز دیدم اما این....
ربات وار کلمات را تکرار کردم....
_فقط خونه
_اما این رنگی؟
نگاه براقم عنبیههای مرد را هدف گرفت
_چشمهات خدای من رنگشون عوض شد تا چند دقیقه پیش آبی بود الان....طلایه؟
ناله وار گفتم
_درد دارم
واقعا درد داشتم گویی تنم از عزل تا ابد در شگنجهگاه بوده
توجه مرد به باریکه خون جلب شد تنم زخمی تر از ان بود که در بهت رنگ عجیب خونم غوطهور باشد و باشم
دنیا تیره و تار بود انگار در مهی از بی زمانی فرو رفتم
من کجام؟
این سئوال مغزم را پر کرده بود
شروع به بستن تن زخمیام کرد که نا گاه با بهت خیره ام شد.
_یا عیسی تو یک مالی؟ واقعا یک مالی فقط مالها خون....
کلماتش باعث شورشی در جانم شد یک انفجار و تمام
یک هالهی صاعقه مانند از تنم بیرون جهید و مرد را به زمین افکند......
با بهت چشم بستم و بعد....
من بودم و یک جنگل
یکجنگل بی انتها
صدای زوزه گرگ ...صدای نالهی خرس و صدای غرش شیر مرا احاطه کرده بود........
_قاتل
قاتل
قاتل
درختها فریاد میکشیدن
_قاتل قاتل قاتل
برگهای خشک شده به طرفم هجوم آوردن و تنم را دریدن از درد به خود پیچیدم و..... بوم
این بار در اتاقی بودم.
اتاقی بدون هیچ وسیلهی
تهی از هر چیزی
اتاقی مملو از سایههای محرک....
سایه ها به طرفم هجوم آوردن و بعد
تنم زیر تن سایه ها ستایش میشد لبهای خیس سایه زیر گلویم نشست و سنگینی کسی روی تنم خیمه زد
با حس سرما نگاهی به تن لختم انداختم سایهی دیگر روی تنم خیمه زده بود با نیشخندی که نمیدیم اما به وضوح حسش میکردم خودش را به من نزدیک تر کرد و با جسم مردونه اش به تنم تاخت و.....
-----
_نه نه نه نکن لعنتی نکن نه نه
_آنا آنا بیدار شو خواب دیدی
آنا جان
_نه
با تکونی که به تنم خورد سریع توی تخت نشستم نفس زنان محیط آشنایی اطراف را برانداز کردم
توی اتاقم بودم
_بخور کابوس دیدی
_خواب بود
_آره عزیزم خواب بود.... بخور
#𝓢𝓪𝓶𝓪𝓔𝓼𝓯𝓪𝓷𝓭𝓲ـــᴇᴛᴇʀɴᴀʙʟᴏᴏᴅــــ𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓵𝓸𝓸𝓭❤️🔥