#ممنوعه
عشق ممنوعه پدرخوانده🔞
دستانم را دور کمرش قفل می کنم و سرم را از میان چند دکمه ی باز پیراهنش به سینه ی برهنه اش می چسبانم.
تشدید ضربان قلبش و بالا رفتن دمای بدنش را به آنی حس می کنم.
و صدای بم و مردانه اش که بابهت زمزمه می کند:
_لنا..
انگشت اشاره ام را روی سینه اش به حرکت درمی آورم.
تنش زیر دستانم منقبض می شود و سعی دارد از من فاصله بگیرد.
_لنا تو تب داری حالت خوب نیست..
با گفته اش لبخند بی حالی روی لبهایم می نشیند.
_من خوبم مهراج خوبم..بابایی بچگیام مرد بزرگسالی هام..
با این حرف زیر چشمش نبض می گیرد.
_دخترم دارم میگم تب داری تب شدید..
با این حرفش مستانه می خندم.
طوریکه دمای بدن او را هرلحظه بالاتر می برم.
_من دختر تو نیستم .. الان دیگه نیستم ..
_می فهمی چی داری میگی لنا؟من پدرتم ..
می خواهد مرا از خودش فاصله دهد که قفل دستانم دور کمرش محکم تر می شود.
_نیستی مهراج تو پدرتم نیستی لااقل من که سالهاست این حس بهت ندارم..
حرکت انگشتم اینبار روی شکم چند تکه اش می لغزد.
مرد جذاب من..
مهراج سی و شش ساله که از بچگی مرا مرد و مردانه بزرگ کرده بود.
بی آنکه خبر داشته باشد این عزیزدردانه اش دلش سالهاست پیش او گیر است.
درست از زمانی که فرق بین پدر واقعی و پدرخوانده را فهمیده بود.
اینبار لبهایم را به گردن داغش نزدیک می کنم.
حال که به بهانه ی مریضی ام بعد از مدت ها در دامن افتاده و حاضر است بابت خوب شدن حالم هرکاری بکند مثل خوابیدن امشبش در کنار من که بخاطر تب شدیدم پذیرفته بود نباید این موقعیت را از دست بدهم!
مهراج مرد سفت و سختی است.
نباید اجازه دهم از چنگم در برود.
او خاطرخواه زیاد دارد.
همکارانی که معطل در دام انداختن همکار پزشک جذاب و خوشتیپشان هستند.
من نباید این موقعیت را از دست بدهم.
همین که لبهایم گردن داغ و کوره ی آتشش را لمس می کنند.
با یک حرکت می خواهد مرا از خود دور کند که با شکست مواجه می شود.
حقیقت دارد که می گویند مغز که درست کار نمی کند زور جسم بی نهایت می شود.
حال زور من ظریف در برابر اوی چهارشانه می چربید.
لبهایم را تب دار روی سیبک گلویش می فشارم.
و صدای ناله وار او از میان لبهایش بیرون می پرد.
_لنا تو دختر منی هیچ می فهمی داری چیکار می کنی؟
با همان صدای کشداری که گویا از عوارض هذیان گویی های تب شدیدم است زمزمه می کنم:
_دخترتم؟! پس چرا با لمست دمای بدنت داره سر به فلک میذاره؟ کدوم پدر از بوسیده شدن توسط دخترش به این حال می افته؟هوم؟
سپس شروع به کشیدن لبهایم به روی گردن داغ و سوزان و خوشبویش می کنم.
که اینبار درمانده می نالد:
_لنا..
با یک حرکت همانطور که گردنش اسیر یک دستم است با دست دیگرم فکش را قفل می کنم و قبل از فرارش از زیر دستم می نالم:
_من عاشقتم مهراج ..خیلی وقته که جون میدم برای یه نگاه ریزت..می خوام مال تو باشم..می خوام مال من باشی ..من نمی خوام دخترت باشم..می خوام زنت باشم..
جان به جان شدنش را به چشم می بینم.
و فشاری که از زور حرکت و گفته ی غیرمنتظره ی من دارد متحمل می شود.
_تو تب داری لنا..داری هذیون میگی..
با همان حالت مستانه می نالم:
_آره تب دارم خیلیم شدیده اما این تب عشق توعه..
قبل از هر ری اکشنی از جانب او با یک حرکت لبهایش را می قاپم.
که با این حرکت سینه ی داغش سخت تکان می خورد.
و باز هم تمام تلاشش را برای رهایی از من می کند.
که به یک آن فکری به سرم می زند.
حامله شدنم از او می تواند او را مال من کند.
آری بهترین راه بدست آوردن این مرد سرسخت همین است.
همانطور که لبهایش اسیر لبهایم هستند با یک حرکت روی تنش خیمه می زنم.
حتی سرسخت ترین مردها هم در این موقعیت شل می شوند.
حال که شهوتش را به اسارت گرفته ام نباید این موقعیت را از دست بدهم.
دستانم را به یقه ی پیراهنش می رسانم و با یک حرکت تا ته جرش می دهم.
https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0https://t.me/+7g7zh_iGR300MjQ0