#پناهگاه_طوفان
#پارت_هشتصد_هفت
شروع به برش ماهی کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.
_طبیعتا باید همینجوری باشه. معمولا پدر و مادرا توی این داستان حساس میشن.
برش ماهی برداشتم و نگاهم کامل به انوش دادم.
_ولی خب انگار حساسیت و علاقه شما به یاشار باعث شده این حساسیت بیشتر بشه و افراطی به نظر برسه.
کمی چنگال توی هوا تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم.
_ولی من درکتون می کنم.
برش توی دهنم گذاشتم و با آرامش تمام شروع به جوویدنش کردم.
انوش هم لبخندی زد و برش گوشی توی دهنش گذاشت.
+منظورم به جمله آخرت بود.
منتظر نگاهش کردم و با اینکه دقیقا می دونستم داره در مورد کدوم بخش ماجرا حرف میزنه ولی ترجیح دادم خودش بیانش کنه.
برش دیگه ای از گوشت جدا کرد و در حینی که توی دهنش میگذاشت نگاهم کرد.
+اینکه بخش مهم زندگی یاشار شدی.
ابرویی بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.
_نشدم؟
+من اینطوری فکر نمیکنم.
لبخندم عمق گرفت و سری تکون دادم.
_پس اینجا چیکار می کنین؟!
حرکت آرواره های فک اش رو به سکون رفت و با نگاهی تیز و فکی منقبض شده نگاهم کرد.
قصد نداشتم ولش کنم برای همینم منم مثل خودش محکم و قاطی نگاهش کردم.
_اگه فکر می کنین من توی زندگی یاشار نقشی ندارم یا حداقل نقش مهمی ندارم پس چرا تهدید!
چنگال توی دستش فشرده شد و این یعنی همونجایی که باید، گیرش انداختم.
نگاهم دوباره به نگاهش دادم
_نقطه اشتراک من و شما متاسفانه یا خوشبختانه یاشاره. اگه از نظرتون من برای یاشار اونقدر مهم نیستم که شما و منافعتون به خطر بیافتین پس چرا روز در میون منو می کشین یک جایی و ریز و درشت بارم می کنین و با چندتا تهدید احمقانه و بی فکر سعی میکنین فراریم بدین؟
باز هم سکوت نصیبم شد و من هیچ از این سکوت راضی نبودم.
_فکر می کنین اینکه اینجا جلوی من بشینید و منو با خواهرم تهدید کنین اتفاقی میافته! به نظر من که این اصلا در شان شما نیست.
+پناه تند نرو.
صدای بردیا توی گوشم پیچید و من بی توجه به تذکرش نگاه تیز شده ام حواله انوش کردم.
_من به زور وارد زندگی کسی نشدم. پسر شما هم بچه نبوده که فکر نشده انتخاب کنه. به طور کلی هم شخصیت بی آزار و آرومی دارم ولی یک اما داره.
نگاهش دقیق توی نگاهم چرخید و شاید اشتباه می کردم ولی برق تحسین توی نگاهش میشد خوند.
_شخصیت آرومی دارم اما تا وقتی که کسی پا روی دمم نذاره.
+پناه زبونت کنترل کن دختر.
این بار نیاز بود که دعوت به آرامشم کرده بود.
_من و شما که قرار نیست پا روی دم همدیگه بذاریم، قراره؟
انوش با مکث لبخندی زد و با رها کردن چنگال توی بشقاب و صدایی که تولید کرد نگاه اطرافیان به سمتمون کشید.
+من کسی که بخواد منافعم به خطر بندازه رو تهدید نمی کنم دخترجون.
#پارت_هشتصد_هفت
شروع به برش ماهی کردم و نیم نگاهی بهش انداختم.
_طبیعتا باید همینجوری باشه. معمولا پدر و مادرا توی این داستان حساس میشن.
برش ماهی برداشتم و نگاهم کامل به انوش دادم.
_ولی خب انگار حساسیت و علاقه شما به یاشار باعث شده این حساسیت بیشتر بشه و افراطی به نظر برسه.
کمی چنگال توی هوا تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم.
_ولی من درکتون می کنم.
برش توی دهنم گذاشتم و با آرامش تمام شروع به جوویدنش کردم.
انوش هم لبخندی زد و برش گوشی توی دهنش گذاشت.
+منظورم به جمله آخرت بود.
منتظر نگاهش کردم و با اینکه دقیقا می دونستم داره در مورد کدوم بخش ماجرا حرف میزنه ولی ترجیح دادم خودش بیانش کنه.
برش دیگه ای از گوشت جدا کرد و در حینی که توی دهنش میگذاشت نگاهم کرد.
+اینکه بخش مهم زندگی یاشار شدی.
ابرویی بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.
_نشدم؟
+من اینطوری فکر نمیکنم.
لبخندم عمق گرفت و سری تکون دادم.
_پس اینجا چیکار می کنین؟!
حرکت آرواره های فک اش رو به سکون رفت و با نگاهی تیز و فکی منقبض شده نگاهم کرد.
قصد نداشتم ولش کنم برای همینم منم مثل خودش محکم و قاطی نگاهش کردم.
_اگه فکر می کنین من توی زندگی یاشار نقشی ندارم یا حداقل نقش مهمی ندارم پس چرا تهدید!
چنگال توی دستش فشرده شد و این یعنی همونجایی که باید، گیرش انداختم.
نگاهم دوباره به نگاهش دادم
_نقطه اشتراک من و شما متاسفانه یا خوشبختانه یاشاره. اگه از نظرتون من برای یاشار اونقدر مهم نیستم که شما و منافعتون به خطر بیافتین پس چرا روز در میون منو می کشین یک جایی و ریز و درشت بارم می کنین و با چندتا تهدید احمقانه و بی فکر سعی میکنین فراریم بدین؟
باز هم سکوت نصیبم شد و من هیچ از این سکوت راضی نبودم.
_فکر می کنین اینکه اینجا جلوی من بشینید و منو با خواهرم تهدید کنین اتفاقی میافته! به نظر من که این اصلا در شان شما نیست.
+پناه تند نرو.
صدای بردیا توی گوشم پیچید و من بی توجه به تذکرش نگاه تیز شده ام حواله انوش کردم.
_من به زور وارد زندگی کسی نشدم. پسر شما هم بچه نبوده که فکر نشده انتخاب کنه. به طور کلی هم شخصیت بی آزار و آرومی دارم ولی یک اما داره.
نگاهش دقیق توی نگاهم چرخید و شاید اشتباه می کردم ولی برق تحسین توی نگاهش میشد خوند.
_شخصیت آرومی دارم اما تا وقتی که کسی پا روی دمم نذاره.
+پناه زبونت کنترل کن دختر.
این بار نیاز بود که دعوت به آرامشم کرده بود.
_من و شما که قرار نیست پا روی دم همدیگه بذاریم، قراره؟
انوش با مکث لبخندی زد و با رها کردن چنگال توی بشقاب و صدایی که تولید کرد نگاه اطرافیان به سمتمون کشید.
+من کسی که بخواد منافعم به خطر بندازه رو تهدید نمی کنم دخترجون.