#پست1096
نمیتوانم همانطور بایستم و به کار کردن بقیه نگاه کنم. سالاد و ژله را از قبل آماده کرده بودم. میز را هم چیده بودم. شام هم با بهادر بود که حالا با مسئولیتش را با آبتین و متین تقسیم کرده.
نگاهی به آشپزخانه میکنم و میبینم که آبتین درحال هم زدن برنجیست که توی آب جوش ریخته. با خجالت میگویم:
-آبتین بیام؟
آبتین نگاهی میکند و تا دهان باز میکند، بهادر قبل از او میگوید:
-بلده بابا این کارهست! قبلنم برنج دم کردن همیشه کار خودش بود. یَک برنجی میذاره که هیچ باباشم نمیتونه! دونه دونهی برنجا سیخ به پات وایمیستن! دون، خوش قد و بالا، خوشتیپ، عینَهو خودش!
لبهایم را توی دهانم جمع میکنم که نخندم! آبتین با تمسخر میگوید:
-و خوشمزه عین بهادر!
دیگر نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. بهادر سر به سمتش میچرخاند:
-تیکه انداختی؟
آبتین ابروانش را بالا میدهد و با همان لحن مسخره میگوید :
-اه از کجا فهمیدی؟
بهادر قیافهای میگیرد و زیر لب چیزی میگوید، که فقط متشخصش را میشنوم!
خنده ام را رها میکنم و کنار بهادر مینشینم.
-بذار کمکت کنم زود تموم شه...
و بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، خودم سیخی برمیدارم و گوجهها را سیخ میزنم.
آبتین برنج را دم میگذارد و بهادر سیخ زدن جوجهها را تمام میکند و متین پایین میآید:
-زغالا امادهست. جوجه ها رو بدید.
بهادر بلند میشود و میگوید:
-دستت درد نکنه، تو بیا بشین، من و حوری میریم...
سیخ بلند میشوم:
-البته حورا بها جان! بریم...
نمیتوانم همانطور بایستم و به کار کردن بقیه نگاه کنم. سالاد و ژله را از قبل آماده کرده بودم. میز را هم چیده بودم. شام هم با بهادر بود که حالا با مسئولیتش را با آبتین و متین تقسیم کرده.
نگاهی به آشپزخانه میکنم و میبینم که آبتین درحال هم زدن برنجیست که توی آب جوش ریخته. با خجالت میگویم:
-آبتین بیام؟
آبتین نگاهی میکند و تا دهان باز میکند، بهادر قبل از او میگوید:
-بلده بابا این کارهست! قبلنم برنج دم کردن همیشه کار خودش بود. یَک برنجی میذاره که هیچ باباشم نمیتونه! دونه دونهی برنجا سیخ به پات وایمیستن! دون، خوش قد و بالا، خوشتیپ، عینَهو خودش!
لبهایم را توی دهانم جمع میکنم که نخندم! آبتین با تمسخر میگوید:
-و خوشمزه عین بهادر!
دیگر نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. بهادر سر به سمتش میچرخاند:
-تیکه انداختی؟
آبتین ابروانش را بالا میدهد و با همان لحن مسخره میگوید :
-اه از کجا فهمیدی؟
بهادر قیافهای میگیرد و زیر لب چیزی میگوید، که فقط متشخصش را میشنوم!
خنده ام را رها میکنم و کنار بهادر مینشینم.
-بذار کمکت کنم زود تموم شه...
و بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، خودم سیخی برمیدارم و گوجهها را سیخ میزنم.
آبتین برنج را دم میگذارد و بهادر سیخ زدن جوجهها را تمام میکند و متین پایین میآید:
-زغالا امادهست. جوجه ها رو بدید.
بهادر بلند میشود و میگوید:
-دستت درد نکنه، تو بیا بشین، من و حوری میریم...
سیخ بلند میشوم:
-البته حورا بها جان! بریم...