#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_250
نگاهم روی شیخ مات شد که شال رو جلوی چشمام تکون داد تا از دستش بگیرم.
نفس پر حرصم رو بیرون دادم و همونجور خیره نگاهش کردم که خودش کلاه رو از روی سرم برداشت.
انگشتاش لای موهام لغزید و مرتبشون کرد.
خودش شال رو روی موهام انداخت و از مرتب بودنش خیالش راحت شد، از روی صندلی بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت.
بدون اینکه دستش رو بگیرم بلند شدم و از هواپیما بیرون اومدیم.
کنجکاو نگاهم رو به اطراف دوختم که همه داشتن فارسی حرف میزدن.
تا زمانی که از فرودگاه بیرون بزنیم نگاه کنجکاو من روی همه می چرخید و استایل هاشون یه چیز فرای عجیب برام بود.
انگار شیخ اینجا هم آدم داشت که مردی با دیدنمون سریع جلو اومد و چمدون هارو از دستمون گرفت و تو صندوق عقب ماشینش گذاشت و با احترام در رو برامون باز کرد.
هردو عقب نشستیم و من عین بچه ها به شیشه چسبیدم و به بیرون خیره شدم.
همه چیز اینجا حتی آدم هاشون برام تازگی داشت.
_سیم کارت هارو اوردی؟
_بله آقا الان بهتون میدم.
حتی نگاه نکردم که چکار دارن میکنن. فقط با درخواست شاپور که موبایلم رو میخواست تا سیم کارت جا به جا کنه بهش دادم.
#پارت_250
نگاهم روی شیخ مات شد که شال رو جلوی چشمام تکون داد تا از دستش بگیرم.
نفس پر حرصم رو بیرون دادم و همونجور خیره نگاهش کردم که خودش کلاه رو از روی سرم برداشت.
انگشتاش لای موهام لغزید و مرتبشون کرد.
خودش شال رو روی موهام انداخت و از مرتب بودنش خیالش راحت شد، از روی صندلی بلند شد و دستش رو به سمتم گرفت.
بدون اینکه دستش رو بگیرم بلند شدم و از هواپیما بیرون اومدیم.
کنجکاو نگاهم رو به اطراف دوختم که همه داشتن فارسی حرف میزدن.
تا زمانی که از فرودگاه بیرون بزنیم نگاه کنجکاو من روی همه می چرخید و استایل هاشون یه چیز فرای عجیب برام بود.
انگار شیخ اینجا هم آدم داشت که مردی با دیدنمون سریع جلو اومد و چمدون هارو از دستمون گرفت و تو صندوق عقب ماشینش گذاشت و با احترام در رو برامون باز کرد.
هردو عقب نشستیم و من عین بچه ها به شیشه چسبیدم و به بیرون خیره شدم.
همه چیز اینجا حتی آدم هاشون برام تازگی داشت.
_سیم کارت هارو اوردی؟
_بله آقا الان بهتون میدم.
حتی نگاه نکردم که چکار دارن میکنن. فقط با درخواست شاپور که موبایلم رو میخواست تا سیم کارت جا به جا کنه بهش دادم.