#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_246
جلوی ساختمان که نگه داشت بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به رو به رو زل زدم.
پوست لبم رو کندم و مسخره بود اما این اولین دعوای زندگی مون بود.
وقتی دیدم حرفی نمیزنه دستم رو به سمت دستگیره بردم که صدای خشدارش تو اتاقک ماشین پیچید.
_اگه نیاز نبود اصلا نمیرفتیم و فکر اینکه خواستم کلاه سرت بذارم و اینجوری عقدت کرد دور بنداز... تو در هر صورت زنم می شدی چه من میرفتم ایران چه نمیرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و جوابی بهش ندادم.
شاید هم نداشتم... شاید داشتم ولی حوصله بحث و کلکلک نداشتم.
هرچی که بود باعث شد حرفی نزنم.
از ماشین پیاده شدم و به طرف ساختمون رفتم.
نمی دونم بابا از این قضیه خبر داشت یا نه.
حس میکردم بهم خیانت بزرگی شده.
وقتی زنگ در رو زدم و بابا و همسرش به ملاقاتم اومدن و از نگاهشون فهمیدم انگار اینجا تنها کسی که خبر نداشت من بودم، باعث شد لبم به شکل پوزخند کج بشه.
_بابا...
از ادامه حرفش رو با بالا بردن کف دستم جلوگیری کردم.
مستقیم به طرف اتاق رفتم و در رو بهم کوبیدم.
#پارت_246
جلوی ساختمان که نگه داشت بدون اینکه از ماشین پیاده بشم به رو به رو زل زدم.
پوست لبم رو کندم و مسخره بود اما این اولین دعوای زندگی مون بود.
وقتی دیدم حرفی نمیزنه دستم رو به سمت دستگیره بردم که صدای خشدارش تو اتاقک ماشین پیچید.
_اگه نیاز نبود اصلا نمیرفتیم و فکر اینکه خواستم کلاه سرت بذارم و اینجوری عقدت کرد دور بنداز... تو در هر صورت زنم می شدی چه من میرفتم ایران چه نمیرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و جوابی بهش ندادم.
شاید هم نداشتم... شاید داشتم ولی حوصله بحث و کلکلک نداشتم.
هرچی که بود باعث شد حرفی نزنم.
از ماشین پیاده شدم و به طرف ساختمون رفتم.
نمی دونم بابا از این قضیه خبر داشت یا نه.
حس میکردم بهم خیانت بزرگی شده.
وقتی زنگ در رو زدم و بابا و همسرش به ملاقاتم اومدن و از نگاهشون فهمیدم انگار اینجا تنها کسی که خبر نداشت من بودم، باعث شد لبم به شکل پوزخند کج بشه.
_بابا...
از ادامه حرفش رو با بالا بردن کف دستم جلوگیری کردم.
مستقیم به طرف اتاق رفتم و در رو بهم کوبیدم.