#شیخ_عرب🧸🍼🍫
#پارت_238
قدمی جلو رفتم و دست بابا رو گرفتم و آروم گفتم:
_بابا منظورت چیه؟ من خود شیخ رو دوست دارم نه مال و اموالش رو!
سری با تاسف تکون داد و تو صورتم محکم گفت:
_ازدواج فقط عشق توش مهم نیست ملودی تو با اینکارت قشنگ برده و مطیع شیخ میشی.
این حرف رو زد و از کنارم با خشم گذشت.
حرف های بابا برام عجیب بود نمیدونم چرا اینجور عقیده ای داشت فکر نمیکردم پول براش انقدر اهمیت داشته باشه.
گیج روی تخت نشستم و موبایلم رو برداشتم و بهش خیره شدم.
انقدر گیج و ناراحت بودم که دلم میخواست زنگ شیخ بزنم و درموردش صحبت کنم ولی خب اینکار اصلا درست نبود.
پوف کلافه ای کشیدم و نگاهی به لباس هام انداختم.
از تو کمد لباس های راحتی برداشتم و بعد از تعویضشون به سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم.
به تخت برگشتم و سرم رو زیر پتو کردم.
سعی کردم با فکر به عقد و شادی های بعدش این حال گرفته رو از خودم دور کنم که هیجانم دوبرابر شد از اینکه میخوام همسر شیخ شاپور بشم.
لبم رو گاز گرفتم و پلک هام رو بهم فشار دادم تا هرچه زودتر خواب برم.
به گفته شیرین فردا باید با شیخ به خرید برم و تو ذهنم مرور کردم تا چی بخرم.
#پارت_238
قدمی جلو رفتم و دست بابا رو گرفتم و آروم گفتم:
_بابا منظورت چیه؟ من خود شیخ رو دوست دارم نه مال و اموالش رو!
سری با تاسف تکون داد و تو صورتم محکم گفت:
_ازدواج فقط عشق توش مهم نیست ملودی تو با اینکارت قشنگ برده و مطیع شیخ میشی.
این حرف رو زد و از کنارم با خشم گذشت.
حرف های بابا برام عجیب بود نمیدونم چرا اینجور عقیده ای داشت فکر نمیکردم پول براش انقدر اهمیت داشته باشه.
گیج روی تخت نشستم و موبایلم رو برداشتم و بهش خیره شدم.
انقدر گیج و ناراحت بودم که دلم میخواست زنگ شیخ بزنم و درموردش صحبت کنم ولی خب اینکار اصلا درست نبود.
پوف کلافه ای کشیدم و نگاهی به لباس هام انداختم.
از تو کمد لباس های راحتی برداشتم و بعد از تعویضشون به سرویس رفتم و دست و صورتم رو شستم.
به تخت برگشتم و سرم رو زیر پتو کردم.
سعی کردم با فکر به عقد و شادی های بعدش این حال گرفته رو از خودم دور کنم که هیجانم دوبرابر شد از اینکه میخوام همسر شیخ شاپور بشم.
لبم رو گاز گرفتم و پلک هام رو بهم فشار دادم تا هرچه زودتر خواب برم.
به گفته شیرین فردا باید با شیخ به خرید برم و تو ذهنم مرور کردم تا چی بخرم.