#جانانجان350
_تو اون پارتی وقتی همه چیز ریخت بهم سردرگم شده بودم ترسیده بودم. هرکس یه سمت فرار میکرد.
نفهمیدم چی شد که یهو تو دست یه عده اسیر شدم.
من اولش فکر میکردم از آدمای خودتن. ولی بعد فهمیدم انگار دشمت بودن. حافظه ام رو از دست داده بودم و چیزی یادم نمیومد از گذشته.
کم کم یادم اومد. اولش بخش هایی یادم اومده بود که فکرمو سمت این برد که آدرین آدم خوبیه ولی...
با دستش بازومو محکم فشار داد و از لای دندوناش غرید: اسم اون حروم زا*ده رو نیار...
بغضم شکست. اشکم راه گرفت رو صورتم و گفتم: خیلی عذاب کشیدم... خواستم فرار کنم نذاشت. نمیدونم چه بلایی سرم آورد که نمیتونستم حتی تکون بخورم
فشار دستش رو بازوم بیشتر شد. مطمئن بودم اگه همین الان اینجا جلوش بود خرخره اش رو میجویید.
سعید هم کم اذیتم نکرده بود ولی تو اوج دردی که بهم میداد، امن بود و درمان...
_دائم تو خماری بودم. تو خواب و بیداری... بعد فهمیدم تو بدنم چیزی جاساز میکرده...
_به بدترین شکل ممکن تیکه پاره اش میکنم
_سعید...
خیره چشماشو نگاه کردم و ادامه دادم: میخوام یه چیز بگم. میدونم به حد مرگ شاید به جنون برسی ولی صبر کن... بذار تا تهش بگم
_بگو
از صورت قرمز شده اش، رگ گردن ورم کرده اش.. از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود به شدت داره خودشو نگه میداره.
_آخرین باری که با تو سک*س داشتم توی من خالی کرده بودی خودتو. وقتی پیش آدرین بودم نمیدونم اونم به من تع...
_نگو..
داشن به جنون میرسید ولی باید میگفتم. دستمو گذاشتم رو سر سینه اش، نگاهمو آوردم پایین و گفتم: من حامله ام. یبارم یادم نیست اون به من تعرض کرده باشه. ولی نمیدونمم که... این بچه..
_تو اون پارتی وقتی همه چیز ریخت بهم سردرگم شده بودم ترسیده بودم. هرکس یه سمت فرار میکرد.
نفهمیدم چی شد که یهو تو دست یه عده اسیر شدم.
من اولش فکر میکردم از آدمای خودتن. ولی بعد فهمیدم انگار دشمت بودن. حافظه ام رو از دست داده بودم و چیزی یادم نمیومد از گذشته.
کم کم یادم اومد. اولش بخش هایی یادم اومده بود که فکرمو سمت این برد که آدرین آدم خوبیه ولی...
با دستش بازومو محکم فشار داد و از لای دندوناش غرید: اسم اون حروم زا*ده رو نیار...
بغضم شکست. اشکم راه گرفت رو صورتم و گفتم: خیلی عذاب کشیدم... خواستم فرار کنم نذاشت. نمیدونم چه بلایی سرم آورد که نمیتونستم حتی تکون بخورم
فشار دستش رو بازوم بیشتر شد. مطمئن بودم اگه همین الان اینجا جلوش بود خرخره اش رو میجویید.
سعید هم کم اذیتم نکرده بود ولی تو اوج دردی که بهم میداد، امن بود و درمان...
_دائم تو خماری بودم. تو خواب و بیداری... بعد فهمیدم تو بدنم چیزی جاساز میکرده...
_به بدترین شکل ممکن تیکه پاره اش میکنم
_سعید...
خیره چشماشو نگاه کردم و ادامه دادم: میخوام یه چیز بگم. میدونم به حد مرگ شاید به جنون برسی ولی صبر کن... بذار تا تهش بگم
_بگو
از صورت قرمز شده اش، رگ گردن ورم کرده اش.. از چشمای به خون نشسته اش معلوم بود به شدت داره خودشو نگه میداره.
_آخرین باری که با تو سک*س داشتم توی من خالی کرده بودی خودتو. وقتی پیش آدرین بودم نمیدونم اونم به من تع...
_نگو..
داشن به جنون میرسید ولی باید میگفتم. دستمو گذاشتم رو سر سینه اش، نگاهمو آوردم پایین و گفتم: من حامله ام. یبارم یادم نیست اون به من تعرض کرده باشه. ولی نمیدونمم که... این بچه..