#جانانجان348
هرچی کلنجار برم بخوابم نشد که نشد. هی قلت زدم. نشستم، راه رفتم، دراز کشیدم ... ولی نشد که نشد.
رفتم سمت در. درو باز کردم و آروم از اتاق رفتم بیرون.
همه جا تاریک بود. و سکوت مطلق. اصلا عجیب بود که خدمتکاری نداشت.
دلم میخواست برم پیشش. نمیدونم چرا کلافه بودم. چرا دائم میخواستم کنارم باشه و کنارش باشم!
نمیدونستم اتاقش کجاست و باید کدوم طرف برم.
داشتم تو اون تاریکی میگشتم که صدایی درست از پشت گوشم زمزمه وار اومد...
_چیزی میخوای؟ نکنه باز گرسنته؟
با صداش تا خواستم جیغ بکشم و برم جلو دست دور کمرم و دهنم گرفت و من و تو بغلش نگه داشت.
_هیششش.. آروم موش کوچولو.. آروم...
از ترس داشتم قبض روح میشدم از ترس. تقلا کردم حرف بزنم که گفت: جیغ نزن آروم
دستشو از جلو دهنم برداشت و دوباره گفت: جلو نرو مجسمه اس میافتی
تازه تو اون تاریکی جلومو دیدم که یه مجسمه ی بزرگ شیر بود. پس واسه همین نگهم داشته بود.
با لحن و صدای عصبانی و توبیخ گرانه گفت: چرا اومدی بیرون؟ چرا نخوابیدی تو تاریکی داری راه میری؟ عقل تو کله ات نیست توله سگ؟
_دلم میخواست پیشت باشم
با حرفم انگار یهو آب رو آتیش ریختم. خم شد دست زیر زانو و کمرم گرفت و یکباره بلندم کرد....
_بیا بریم ببینم چی میگی تو...
میخواستم بهش بگم، الان بهترین فرصت بود. بهترین زمان....
هرچی کلنجار برم بخوابم نشد که نشد. هی قلت زدم. نشستم، راه رفتم، دراز کشیدم ... ولی نشد که نشد.
رفتم سمت در. درو باز کردم و آروم از اتاق رفتم بیرون.
همه جا تاریک بود. و سکوت مطلق. اصلا عجیب بود که خدمتکاری نداشت.
دلم میخواست برم پیشش. نمیدونم چرا کلافه بودم. چرا دائم میخواستم کنارم باشه و کنارش باشم!
نمیدونستم اتاقش کجاست و باید کدوم طرف برم.
داشتم تو اون تاریکی میگشتم که صدایی درست از پشت گوشم زمزمه وار اومد...
_چیزی میخوای؟ نکنه باز گرسنته؟
با صداش تا خواستم جیغ بکشم و برم جلو دست دور کمرم و دهنم گرفت و من و تو بغلش نگه داشت.
_هیششش.. آروم موش کوچولو.. آروم...
از ترس داشتم قبض روح میشدم از ترس. تقلا کردم حرف بزنم که گفت: جیغ نزن آروم
دستشو از جلو دهنم برداشت و دوباره گفت: جلو نرو مجسمه اس میافتی
تازه تو اون تاریکی جلومو دیدم که یه مجسمه ی بزرگ شیر بود. پس واسه همین نگهم داشته بود.
با لحن و صدای عصبانی و توبیخ گرانه گفت: چرا اومدی بیرون؟ چرا نخوابیدی تو تاریکی داری راه میری؟ عقل تو کله ات نیست توله سگ؟
_دلم میخواست پیشت باشم
با حرفم انگار یهو آب رو آتیش ریختم. خم شد دست زیر زانو و کمرم گرفت و یکباره بلندم کرد....
_بیا بریم ببینم چی میگی تو...
میخواستم بهش بگم، الان بهترین فرصت بود. بهترین زمان....