° ایوای جاوید °
#پارت331
نفس ایوا بند آمد و انگار که با شنیدن صدای جاوید، مانند بادکنکی که تا آخرین حد باد شده باشد، یک دفعه ترکید و با صدای بدی، پشت تلفن به گریه افتاد.
حرف هایش دست خودش نبود.
این که در حالت عادی اگر سرش را هم میزدند حاضر نمیشد انقدر ندار با جاوید حرف بزند اما حالا، در شرایط نرمالی نبود!
بعد از اینکه جاوید از او دلخور شده بود و خانه را ترک کرده بود، اینبار حتی تا نیمه شب هم به خانه بر نگشته بود.
و ایوای آسیب دیده، ترس از رها شدن داشت.
زخم های روح و تنش را با جاوید تحمل کرده بود و اگر جاوید قرار بود ترکش کند....
نمیتوانست.
نمیتوانست ادامه بدهد.
پس بی اختیار، با گریه شکایت کرد:
- انقدر ازم بدتون میاد که امشب دیگه شب رو هم خونه نیومدید؟
جاوید با درد چشمش را بهم فشرد.
هرکاری که میکرد، دست آخر زهر میشد به جان این دختر.
خیر سرش با آن همه ادعا، از پس یک دختر هفده ساله برنمیآمد!
چه می گفت وقتی حتی از رو دررویی با ایوا هم خجالت میکشید.
تمام لحظات شب گذشته در سرش چرخ میخورد.
بی اختیار دستش را روی معدهاش فشرد و آوای نامفهومی از بین لبهایش خارج شد.
ایوا ادامه داد:
- میخواید... میخواید بفرستیدم خونه مامانم؟ اذیتتون میکنم؟ من نمیخوام انقدر زندگی رو به کامتون تلخ کنم ولی مثل اینکه هرکار هم بکنم تهش باز چیزی از طفیلی بودنم کم نمیکنه!
تقریبا نالید:
- بسه ایوا....
نمردیم و عذاب وجدان گرفتن جاوید خان هم دیدیم😏
عجبببب بابا عجبببب😐
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥
#پارت331
نفس ایوا بند آمد و انگار که با شنیدن صدای جاوید، مانند بادکنکی که تا آخرین حد باد شده باشد، یک دفعه ترکید و با صدای بدی، پشت تلفن به گریه افتاد.
حرف هایش دست خودش نبود.
این که در حالت عادی اگر سرش را هم میزدند حاضر نمیشد انقدر ندار با جاوید حرف بزند اما حالا، در شرایط نرمالی نبود!
بعد از اینکه جاوید از او دلخور شده بود و خانه را ترک کرده بود، اینبار حتی تا نیمه شب هم به خانه بر نگشته بود.
و ایوای آسیب دیده، ترس از رها شدن داشت.
زخم های روح و تنش را با جاوید تحمل کرده بود و اگر جاوید قرار بود ترکش کند....
نمیتوانست.
نمیتوانست ادامه بدهد.
پس بی اختیار، با گریه شکایت کرد:
- انقدر ازم بدتون میاد که امشب دیگه شب رو هم خونه نیومدید؟
جاوید با درد چشمش را بهم فشرد.
هرکاری که میکرد، دست آخر زهر میشد به جان این دختر.
خیر سرش با آن همه ادعا، از پس یک دختر هفده ساله برنمیآمد!
چه می گفت وقتی حتی از رو دررویی با ایوا هم خجالت میکشید.
تمام لحظات شب گذشته در سرش چرخ میخورد.
بی اختیار دستش را روی معدهاش فشرد و آوای نامفهومی از بین لبهایش خارج شد.
ایوا ادامه داد:
- میخواید... میخواید بفرستیدم خونه مامانم؟ اذیتتون میکنم؟ من نمیخوام انقدر زندگی رو به کامتون تلخ کنم ولی مثل اینکه هرکار هم بکنم تهش باز چیزی از طفیلی بودنم کم نمیکنه!
تقریبا نالید:
- بسه ایوا....
نمردیم و عذاب وجدان گرفتن جاوید خان هم دیدیم😏
عجبببب بابا عجبببب😐
پارت های دو سال آینده رو همین الان بخونید👇
https://t.me/c/1962736477/18033
از 40 هزارتومان تخفیف ویژهمون هم جا نمونید🔥🔥🔥