_الان خوابی یا خودت و زدی به خواب؟
با چشم بسته جواب میدهم:
_معلومه که خوابم، اگه بیدار بودم تو توی اتاقم چیکار میکردی؟
دستش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بالا میگیرد:
_چشمات و باز کن.
چشمهایم را باز میکنم و صورتش را نزدیک به خودم میبینم. سطح هوشیاریام بالا میرود.
من خواب زیاد میدیدم اما این یکی زیادی واقعی به نظر میرسد.
دستم را بالا میبرم و ته ریشش را لمس میکنم.
به خودم میآیم. راست راستی محراب بود، در اتاقم، روی تختم.
میخواهم از جا بپرم که با فشردن بازویم مانع میشود:
_یعنی واقعا فرق خواب و بیداری و نمیفهمی؟
سر سنگین میشوم و با نگاهم، دلخوریام را نشان میدهم.
_اینجا چی کار میکنی؟ ماهرخ کو؟ مامان و بابا؟
به سمتم میچرخد و دستش را زیر سرش میگذارد :
_ کسی غیر از من و تو خونه نیست.
گر میگیرم و از این نزدیکی تمام تنم داغ میشود.
اولین بار بود کنار هم خوابیده بودیم آن هم بدون هیچ فاصلهای در حالی که تنمان به هم چسبیده و نفس هایمان ریتم یکسان گرفته
.
باز قصد بلند شدن میکنم که این بار با نزدیک کردن خودش مانعم میشود.
قلبم چنان بی قرار میتپد که نفسم را برایم تنگ کرده.
دستش گودی کمرم را میگیرد و خیره به صورتم آرام میگوید:
_تا حالا بهت گفته بودم تو بدون آرایش خوشگلتری...
به من،با موی پریشان و گره خورده و صورت رنگ پریده ی سر صبحم، با آن لباس های خانگی نخی لقب خوشگل را داده بود...!
دستم روی سینهاش مینشیند و نگاهم را از نگاهش میدزدم:
_میشه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت میکنیم.
رنگ نگاهش تغییر میکند.
تازه حواسم جمع یقه ی لباسم میشود و خجالت زده پتوی رویم را بالا میکشم و میخواهم برهنگی یقهام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را میگیرد.
نفسم به شماره میافتد وقتی سرش را میبینم که نزدیک و نزدیک تر میآید.
زودتر از آنچه که فکرش را میکردم گرمای لبش را حس میکنم و چشمهایم بسته میشود.
قلبش زیر دستم محکمتر میکوبد.
بیشتر به خودش فشارم میدهد. زن بودم و برای اولین بار سرشار از نیاز.
نیاز با او یکی شدن...
زمان و مکان را گم کردهام. ناگهانی عقب میکشد. به سختی پلکم باز میشود و نگاهش میکنم.
جایگزین محبت چند دقیقه قبلش، سرما و کینه ای شده که من را خیره ی خودش میکند.
بی مقدمه میپرسد :
_اون پسره هم تا همین جاها باهات پیش رفته؟
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
#پارت_واقعی ☝️☝️
محراب استاد موسیقی مرد سرد و #خشنی و که از تمام زن ها فراریه با بلاگر و خواننده ی معروف اینستاگرام نامزد میکنه اما نمیتونه بهش دست بزنه تا اینکه یک روز به خونش میره و...
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
نویسنده ی خاطره سازی و قصاص دوباره با یه رمان خفن دیگه برگشته 😍هزار بار تو پی وی ازم سراغشو گرفتید عضو بشید که یه فرصت ویژه ست تا یه رمان فول عاشقانه با یه قلم روان بخونی
با چشم بسته جواب میدهم:
_معلومه که خوابم، اگه بیدار بودم تو توی اتاقم چیکار میکردی؟
دستش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بالا میگیرد:
_چشمات و باز کن.
چشمهایم را باز میکنم و صورتش را نزدیک به خودم میبینم. سطح هوشیاریام بالا میرود.
من خواب زیاد میدیدم اما این یکی زیادی واقعی به نظر میرسد.
دستم را بالا میبرم و ته ریشش را لمس میکنم.
به خودم میآیم. راست راستی محراب بود، در اتاقم، روی تختم.
میخواهم از جا بپرم که با فشردن بازویم مانع میشود:
_یعنی واقعا فرق خواب و بیداری و نمیفهمی؟
سر سنگین میشوم و با نگاهم، دلخوریام را نشان میدهم.
_اینجا چی کار میکنی؟ ماهرخ کو؟ مامان و بابا؟
به سمتم میچرخد و دستش را زیر سرش میگذارد :
_ کسی غیر از من و تو خونه نیست.
گر میگیرم و از این نزدیکی تمام تنم داغ میشود.
اولین بار بود کنار هم خوابیده بودیم آن هم بدون هیچ فاصلهای در حالی که تنمان به هم چسبیده و نفس هایمان ریتم یکسان گرفته
.
باز قصد بلند شدن میکنم که این بار با نزدیک کردن خودش مانعم میشود.
قلبم چنان بی قرار میتپد که نفسم را برایم تنگ کرده.
دستش گودی کمرم را میگیرد و خیره به صورتم آرام میگوید:
_تا حالا بهت گفته بودم تو بدون آرایش خوشگلتری...
به من،با موی پریشان و گره خورده و صورت رنگ پریده ی سر صبحم، با آن لباس های خانگی نخی لقب خوشگل را داده بود...!
دستم روی سینهاش مینشیند و نگاهم را از نگاهش میدزدم:
_میشه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت میکنیم.
رنگ نگاهش تغییر میکند.
تازه حواسم جمع یقه ی لباسم میشود و خجالت زده پتوی رویم را بالا میکشم و میخواهم برهنگی یقهام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را میگیرد.
نفسم به شماره میافتد وقتی سرش را میبینم که نزدیک و نزدیک تر میآید.
زودتر از آنچه که فکرش را میکردم گرمای لبش را حس میکنم و چشمهایم بسته میشود.
قلبش زیر دستم محکمتر میکوبد.
بیشتر به خودش فشارم میدهد. زن بودم و برای اولین بار سرشار از نیاز.
نیاز با او یکی شدن...
زمان و مکان را گم کردهام. ناگهانی عقب میکشد. به سختی پلکم باز میشود و نگاهش میکنم.
جایگزین محبت چند دقیقه قبلش، سرما و کینه ای شده که من را خیره ی خودش میکند.
بی مقدمه میپرسد :
_اون پسره هم تا همین جاها باهات پیش رفته؟
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
#پارت_واقعی ☝️☝️
محراب استاد موسیقی مرد سرد و #خشنی و که از تمام زن ها فراریه با بلاگر و خواننده ی معروف اینستاگرام نامزد میکنه اما نمیتونه بهش دست بزنه تا اینکه یک روز به خونش میره و...
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
نویسنده ی خاطره سازی و قصاص دوباره با یه رمان خفن دیگه برگشته 😍هزار بار تو پی وی ازم سراغشو گرفتید عضو بشید که یه فرصت ویژه ست تا یه رمان فول عاشقانه با یه قلم روان بخونی