«گریز از تو» مریم نیک فطرت


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


«مریم نیک فطرت» نویسنده رمان های:
تاریکی مهتاب(چاپ شده نشرعلی)
برکه خیال، عصیان فراموشی (نشرعلی)
کپی اکیدا ممنوع و حرام و بدون رضایت نویسنده است⛔
🦋 گریز از تو: آنلاین🦋
پس از اتمام چاپ میشود♥️
کانال محافظ👇
@maryamnikfetrat_novel

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to

دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏




Репост из: 🧿
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🗣
اگر دنبال یک قصه ی پر هیجان و اتفاقات غیر قابل پیش بینی هستی، سریع بزن رو لینک و معطلش نکن😉

https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0

شما فقط کلیپ 👆 و نگاه کن تا بفهمی این فقط یک تبلیغ نیست.
پیشنهاد همه ی رمان خون ها👏👏

اگر واقعا از قصه های تکراری با موضوعات کلیشه خسته شدی،‌کافیه ده تا پارت اول رو بخونی تا همه چیز دستت بیاد😍
در ضمن قصه قرار داد چاپ داره و احتمالا سانسور های زیاد..
پس قبل چاپ بخون و لذتش و ببر☺️

💥در وی آی پی به اتمام رسیده


Репост из: 🧿
زیر دلم تیر می‌کشید !
روی تخت افتاده و بی‌حس به سقف اتاقم خیره بودم. دیشب برام هی دوره می‌شد...


قطره اشکی از کنار چشمم افتاد. با فشرده شدن زنگ خونه صدای مادرم بلند شد:

-بسم الله این وقت ظهر کیه؟

با این حرف مادرم سریع نشستم که آخ آرامی از بین لب‌هایم بلند شد.! با این حال به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم و خیره شدم در حیاط.


مادرم با چادر گلی‌اش به سمت در خانه رفت و همین که آن را باز کرد صدای جیغش بلند شد:

-یا خدا... یا خدا بچه‌م...

به هق‌هقی بلند، ناباور به پاهای برادرم افتاد:

-دور سرت بگردم از زندان آزادت کردن؟ رضایت دادن؟ سرت نرفت بالای دار؟ یا خدااااا... دعاهامو جواب‌ دادی... پسرمو بهم برگردوندی...

و من در حالی که اشک می‌ریختم پرده‌ی اتاقمو انداختم و با حرص و غم لب زدم:

-دعاهات؟!

به سمت تختم رفتم. یاد دیشب برایم زنده شد، که رفته بودم پی التماس و جلب رضایت آن مرد خشک و بی احساس، تا برادرم اعدام نشود. چه‌قدر التماس کردم و در نهایت او چه پرسید؟
که آیا هنوز دخترم...؟

تنم یخ بست از مرور خاطرات. از دیشب که گفت باید به حرفش گوش کنم تا برادرم اعدام نشود. نجابتم را می‌خواست، تا بگذر از آن کینه‌ی چندین و ساله. گفته بود همین الآن باید تصمیم بگیری و من؟ من چاره ای نداشتم...!

در افکار خودم بودم که به یک باره در اتاقم محکم باز شد، نگاهم به هیکل برادرم وحید خورد. آزاد بود. همین برایم کافی بود. لبخندی تصنعی زدم و لبه‌ی تخت نشستم:

-خان‌داداش! خوش اومدی!

نگاه‌ام دوباره خیس شد‌. اشکم را پس زدم:

- باورم نمیشه باز خونه‌ای!

مادرم پشت سرش ایستاده بود. وحید اما بدون تشکری جدی لب زد:

-دیشب کجا بودی؟

تنم یخ بست و ساکت شدم. مادرم دخالت کرد:

- رفت پیش خانواده ی اون بنده خدا که مرده رضایت بگیره مادر به فکر تو بود وگرنه من نمیزارم بوم شب بره بیرون که!

وحید نزدیکم شد. و زمزمه کرد:

-چی گفتی که رضایت داد؟ چیکار کردی؟

چیزی فهمیده بود؟ زبانم به لکنت افتاد:

-اف افتاد افتادم به پاهاش م.. من برا‌‌‌.. برای تو...

حرفم قطع شد وقتی سمت حوله ی آویز کمدم رفت و بهش دست زد. هنوز نم داشت. وحید هر ثانیه برزخی‌تر می‌شد. به یک باره با قدم‌هایی بلند سمتم آمد و صورتم را میان دستان مردانه‌اش گرفت و داد زد:

- چه گوهی خوردی آلا؟!

با چشمای وحشت زده فقط خیره بودم به او که ادامه داد:

-چه گوهی خوردی که اون مرتیکه قبل آزادی بهم میگه شاید زنده موندی ولی بی‌حساب شدیم؟ مگه چی‌کار کرده باهات؟ من خاطر خواه آبجیش بودم اون چی؟

تنم لرز گرفت. فکم را طوری فشار داد که فریادی از درد کشیدم. ولی صدای داد او بلندتر بود:

-برای من بی ناموس بی غیرت چیکار کردی؟ برای این که سرم بالای دار نره چه گوهی خوردی؟ خودتو انداختی کنار اون مرتیکه آره؟ جـــــــــواب بــــــده آره؟

با دستام دستشو چنگ زدم و نالیدم:

-داداش ترو خدا دادا..

موهامو از پشت کشید:

-خــــــفـــه‌شـــــــــو

و مرا جوری در دیوار کوباند و به جان تنم افتاد، که هزار بار آرزو کردم کاش جان این آدم را نجات نمی‌دادم...


https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0
https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0

صدای ضجه های مادرم هم باعث نمی‌شد لحظه ای مشت و لگدش از روی بدنم کم شود‌. در نهایت با پایش طوری در شکمم کوبید که گرمی خون را از میان پایم حس کردم.


شلوار سفیدم پر از خون شد. وحید ترسیده عقب کشید و مادرم در سرش کوبید. در خودم پیچیدم و خیره در صورت وحید با جان کندن لب زدم:

-ارزش.. ارزشتم همون چوب دار آییی آی...

با حرص از اتاق خارج شد ولی صدای فریاد و شکسته شدن چیزی آمد:

-تورم میکشم مایع ننگ...

مادرم با صورت اشکی کنارم زانو‌ زد. من اما با درد نشستم و لب زدم:

-مامان... مامان پاشو در و قفل کن به خدا میکشتم!

مادرم که از جا پاشد، خودم ر با همان وضعیت خونین به سمت گوشی کشاندم...

https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0
https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0
https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0

روی مبل دراز کشیده در حال دود کردن سیگارش بود. با شنیدن صدای زنگ موبایلش، سمت اتاق خوابش رفت. لحظه‌ی آخر نگاه‌اش روی تخت مانده بود. با مکث گوشی را برداشت و با دیدن شماره ی ناشناس جواب داد:

-بله؟

همان موقع صدای گریه دخترکی که از دیشب تا الآن یک لحظه هم از ذهنش پاک‌ نشده بود در گوشش پیچید:

-الو آقا دامیار؟!

https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0
https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0

یه رمان #فول_جنایی و #انتقامی❤️‍🔥🔥
اگه از سبکای #جنایی_انتقامی که در منجر به #عشقی_دردناک بشه خوشت میاد، این رمان مال توعه🫵🏻🔥


_الان خوابی یا خودت و زدی به خواب؟
با چشم بسته جواب می‌دهم:
_معلومه که خوابم، اگه بیدار بودم تو توی اتاقم چی‌کار می‌کردی؟
دستش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بالا می‌گیرد:
_چشمات و باز کن.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و صورتش را نزدیک به خودم می‌بینم.
سطح هوشیاری‌ام بالا می‌رود.
من خواب زیاد می‌دیدم اما این یکی زیادی واقعی به نظر می‌رسد.
دستم را بالا می‌برم و ته ریشش را لمس می‌کنم.
به خودم می‌آیم. راست راستی محراب بود، در اتاقم، روی تختم.
می‌خواهم از جا بپرم که با فشردن بازویم مانع می‌شود:
_یعنی واقعا فرق خواب و بیداری و نمی‌فهمی؟
سر سنگین می‌شوم و با نگاهم، دلخوری‌ام را نشان می‌دهم.
_اینجا چی کار می‌کنی؟ ماه‌رخ کو؟ مامان و بابا؟
به سمتم می‌‌چرخد و دستش را زیر سرش می‌گذارد :
_ کسی غیر از من و تو خونه نیست.
گر می‌گیرم و از این نزدیکی تمام تنم داغ می‌شود.
اولین بار بود کنار هم خوابیده بودیم آن هم بدون هیچ فاصله‌ای در حالی که تن‌مان به هم چسبیده و نفس هایمان ریتم یکسان گرفته

.
  باز قصد بلند شدن می‌کنم که این بار با نزدیک کردن خودش مانعم می‌شود.
قلبم چنان بی قرار می‌تپد که نفسم را برایم تنگ کرده.
دستش گودی کمرم را می‌گیرد و خیره به صورتم آرام می‌گوید:
_تا حالا بهت گفته بودم تو بدون آرایش خوشگل‌تری...
به من،با موی پریشان و گره خورده و صورت رنگ پریده ی سر صبحم، با آن لباس های خانگی نخی لقب خوشگل را داده بود...!
دستم روی سینه‌اش می‌نشیند و نگاهم را از نگاهش می‌دزدم:
_می‌شه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت می‌کنیم.
رنگ نگاهش تغییر می‌کند.
تازه حواسم جمع یقه ی لباسم می‌شود و خجالت زده پتوی رویم را بالا می‌کشم و می‌خواهم برهنگی یقه‌ام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را می‌گیرد.
نفسم به شماره می‌افتد وقتی سرش را می‌بینم که نزدیک و نزدیک تر می‌آید.

زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کردم گرمای لبش را حس می‌کنم و چشم‌هایم بسته می‌شود.
قلبش زیر دستم محکم‌تر می‌کوبد.
بیش‌تر به خودش فشارم می‌دهد. زن بودم و برای اولین بار سرشار از نیاز.
نیاز با او یکی شدن...
زمان و مکان را گم کرده‌ام. ناگهانی عقب می‌کشد. به سختی پلکم باز می‌شود و نگاهش می‌کنم.
جایگزین محبت چند دقیقه قبلش، سرما و کینه ای شده که من را خیره ی خودش می‌کند.
بی مقدمه می‌پرسد :
_اون پسره هم تا همین جاها باهات پیش رفته؟

https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
#پارت_واقعی ☝️☝️


محراب استاد موسیقی مرد سرد و #خشنی و که از تمام زن ها فراریه با بلاگر و خواننده ی معروف اینستاگرام نامزد می‌کنه اما نمی‌تونه بهش دست بزنه تا این‌که یک روز به خونش می‌ره و...
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0


نویسنده ی خاطره سازی و قصاص دوباره با یه رمان خفن دیگه برگشته 😍هزار بار تو پی وی ازم سراغشو گرفتید عضو بشید که یه فرصت ویژه ست تا یه رمان فول عاشقانه با یه قلم روان بخونی


Репост из: 🧿
- نامزدی رو بهم زد فقط چون مادرم غسال بود.

محمد فریاد زد:
- تو بهم درغ گفتی شغل مادرت رو نگفتی. چرا نگفتی اون زنیکه مردشور.

اشک در چشمان یاسمن حلقه زد اما محال بود غرورش را بخاطر این مرد زیر پا بگذارد و اشک بریزد.

سرش را پایین انداخت و‌برای اینکه محمد بغضش را حس نکند گفت:
- من نگفتم چون قبل تو هم همین بلا رو بخاطر شغل مادرم سرم آورده بودن.

مرد پوزخند زد:
- می‌خواستی سر من شیره بمالی؟

چیزی درون دخترک‌شکست ا‌و نمی‌خواست دروغ بگوید او فقط عاشق بود


https://t.me/+zok81WmeLbwxODRk
https://t.me/+zok81WmeLbwxODRk

با عجله به سمت غسالخانه می‌رفت که صدلی آشنایی گفت:
-یواش‌تر برو. می‌خوری زمین. چرا این همه عجله داری؟

صدایش آشنا بود.طوری که دختر از حرکت ایستاد و با شدت به سمت صدا چرخید.
به مرد که  نصف صورتش با ماسک پوشیده شده بود نگاه کرد، مگر می‌شد چشم‌هایش را نشناسد. او روزی عاشق این چشم‌ها بود

متحیر پرسید:
- محمد! تو اینجا چیکار می‌کنی؟

مرد با لبخند و عشقی عمیق نگاهش کرد:
- اومدم اینجا تا بهت ثابت کنم چقدر عاشقتم و هیچ‌چیز نمی‌تونه مانع من و تو بشه.

دختر پوزخند زد:
- فکر نمی‌کنی یک‌کم دیر شده...

راهش را گرفت و رفت.
محمد به دنبالش دوید:
- یاسمن من یک‌ماهه که اینجا فقط بخاطر تو همه سختی‌های این شغل رو به جون خریدم

https://t.me/+zok81WmeLbwxODRk
https://t.me/+zok81WmeLbwxODRk


#گریز_از_تو
#پارت_1053


_یه لحظه بیا بشین دایی جان.

شاید سالی یکبار از لفظ دایی جان برای او استفاده میکرد. همان هم برای زمانی بود که میخواست خشمش را سرد کند! ارسلان مقاومت نکرد‌. می‌ترسید تکرار حرف های یاسمین از زبان او، قلبش را از کار بیندازد.

شایان صندلی چوبی کنار میز کار او را برداشت و مقابلش نشست. با دیدن چهره ی درهم او دستی به موهایش کشید. دل دل کردن دیگر سودی نداشت.

_همه چی باهم کنفیکون شده. انگار دنیا چشم نداره دو روز خوشحال بودنت و ببینه.

رگ های پیشانی ارسلان هر لحظه کبودتر میشد.

_ولی تو ارسلانی، از پس هر طوفانی برمیای.

_من از پس یاسمین برنمیام شایان.

سینه ی شایان سوخت. یاسمین تنها طوفانی بود از همان روز اول جانش را کنفیکون کرد و مقاومتش را شکست. بغض کوچکی ته قلبش با خاک یکسان شده بود. مثل همیشه...

_امروز خیلی چرت و پرت گفت، اعصابت و ریخت بهم! اما می‌دونی که خیلی حساس و دل نازکه. نمیتونه در برابر هر واقعیتی دووم بیاره.

چشم های ارسلان با مکث و آرام از کف زمین کنده شد تا به نگاه پریشان او رسید. جمله ی آخر یاسمین تازه داشت توی ذهنش تداعی میشد.

_دیروز که آزمایش داد فهمیدیم حامله ست.

پریدن پلک های او از چشمش دور نماند‌. بعد بلافاصله مشت شدن دست هایش را دید و کُند شدن قفسه ی سینه اش...

_داشت از استرس میمرد که اگه تو بفهمی چی میشه. حقم داشت، منم می‌ترسیدم چه برسه به یاسمین. اگه این ماجرا پیش نمیومد امکان نداشت بذارم بفهمی.

کسی دست انداخته بود توی سر ارسلان و داشت مویرگ های مغزش را پاره میکرد. چرا زبانش کار نمیکرد؟!

_بهش گفتم میبرمش دکتر زنان تا بی سر و صدا حلش کنیم. گفتم اگه ارسلان بفهمه روز خوش نمیذاره برات. گفتم که...

دست لرزان او که میان حرفش بالا آمد، زبانش بسته شد. نفس عمیقی کشید و باز با صدایی آرام تر گفت:

_اتفاق عجیبی نیفتاده که اون دختر مستحق سرزنش باشه. فقط باید...

_کافیه شایان، کافیه...

صدایش رو موجی بلند بند بازی میکرد. موجی که مانده بود خودش را به تن صخره ها بکوبد یا روی سینه ی ساحل آرام بگیرد...!





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1052


صورت ارسلان جمع شد. تاج ابروهایش چسبید بهم و کنار پلک هایش برای بار چندم چین برداشت. صدای نفس هایش دیگر نمی آمد. همانطور ساکت و صامت فقط سرش را تکان داد‌. انگار از شنیده اش مطمئن نبود! اصلا انگار در این دنیا نبود... نگاهش یک لحظه کشیده شد سمت چشم های بسته شایان و بعد دوباره چرخید سمت دخترکی که دیگر توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. اول دستش و بعد کم کم تمام تنش رها شد روی تخت‌...

_چی؟

انگار یک قرن گذشت تا همین واژه را روی زبانش چید. چهره اش مچاله شده و گوش هایش را تا حد امکان تیز کرده بود تا فقط یک کلمه دیگر از زبان یاسمین بشنود.

شایان با مکث پلک گشود. نفسش به سختی از میان برونش های تنفسی اش عبور کرد و بالاخره رها شد. نیم نگاهش سمت یاسمین با آن تن مچاله پر از درد بود. پر از نگرانی و دلواپسی...

_بریم بیرون، حرف می‌زنیم ارسلان.

بیرون رفتن از این اتاق عاقلانه ترین راه حل ممکن بود. محکم مچ دست ارسلان را گرفت و آرام تر گفت؛

_یاسمین حالش خوب نیست، الانم زده به سرش فقط چرت و پرت میگه. ما بریم بیرون، من خودم برات تعریف میکنم داستان چیه.

نگاه منگ ارسلان باز هم چرخید روی یاسمین. زانوهایش توی شکمش بود و شانه هایش ریز ریز تکان میخورد. سردش شده بود؟! پاهایش سست شد.

_یاسمین؟!

شایان محکم دستش را فشرد. بیشتر از این توان تحمل این فضا را نداشت.

_بریم بیرون حرف میزنیم. الان فقط بریم...

شیار چشمان او باریک تر شد. بی اراده پاهایش را تکان داد و سمت در رفت‌. رفتنش از روی اختیار نبود. شبیه گریختن از یک مهلکه بود... شبیه نادیده گرفتن یک فاجعه!

بعد از بیرون رفتن، شایان سریع در اتاق را بست و متین را صدا زد. انگار او هنوز در پیچ پله ها بود که سریع بالا آمد. نگاهش چند ثانیه به صورت سرخ ارسلان و رگ های برجسته اش ماند. درون چشمانش جنگ بود. حرف نمی‌زد اما فشار عصبی سایه انداخته بود روی تنش!

_متین جان، بگو آسو بیاد پیش یاسمین. من نگران این دخترم... حواست بهش باشه.

با چشم گفتن او، سریع ارسلان را کشاند سمت اتاق خودش‌. بهت و حیرت او باعث شده بود راحت هیکل سنگینش را اینور آنور بکشد. نگاه متعجب متین هنوز دنبالشان بود که در را بست.



دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏


#گریز_از_تو
#پارت_1051


_واسه من اتاقت و عوض کردی؟ غلط کردی. غلط می‌کنی اگه بخوای اوضاع رو برگردونی به چند ماه قبل...

شایان خواست با فریادی بلند صدای او را ببرد که یاسمین‌ باز هم با همان حجم انباشته توی گلویش زبان باز کرد.

_دیگه تموم شد‌.

قلب ارسلان در صدم ثانیه تپیدن را فراموش کرد. مردمک چشمهایش به حد آنرمالی گرد شده و چشمان سرخش داشت از حدقه بیرون میزد.

_دیگه همه چی تموم شد. من دیگه...

_تو گوه میخوری!

گوش های شایان زنگ زد. سقف داشت روی سرشان خراب میشد. یاسمین با لبخند تلخی، دستش را روی تخت تکیه گاه کرد و بزور روی زانوهای دردناکش ایستاد. از شدت ضعف تمام توانش به مویی بند بود.

_یه... یه زن حامله رو با... با بچه تو شکمش کشتی؟!

کلماتش منقطع بود و بی ثبات. شبیه هذیان های یک بیمار سایکوتیک... شبیه جنون!

_اون بچه... اون...

شایان طاقت نیاورد‌. شاید امروز در همین نقطه، سکته میکرد و همه چیز تمام میشد.

_یاسمین خواهش میکنم حرف نزن.

نفس دخترک با درد از سینه اش رها داشت. زانوهایش میلرزید... چشمهایش خود زمستان بود.

_چون... چون... حامله بود کشتیش؟!

پلک های ارسلان به طرز عصبی تیک برداشته بود. کسی توی سرش هاون میکوبید!

_یاسمین اگه بخوای ادامه بدی خودم میام میزنم تو دهنت.

هیچکدام صدایش را نشنیدند. ارسلان زل زده به لب های دخترک و او با غم و ترس عجیبی خیره مانده بود به چشم های بی قرار او...

_اون دختر... عاشقت بود. بهش... رحم نکردی.

شایان هم بی طاقت سمتش برگشت. ضربان قلبش افتاده بود روی دور تند. الان وقت گفتن حقیقت نبود.

_من... منم می‌کشی؟ مثل اون دختر بیچاره...

ارسلان جمله هایش را یکی در میان می‌شنید‌. صداها توی سرش بیشتر شد...

_من دوست دارم ارسلان. خیلی زیاد... خیلی.

پلک های ارسلان پرید.‌ نفس هایش تند تر شد. قلبش داشت از چشمهایش بیرون میزد.

_من... من... حاملم...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1050


_برو بیرون... فقط برو...

ارسلان سردرگم دوم قدم جلو رفت که صدای جیغ ناگهانی او زیر فشار ترک های بغض همانجا نگهش داشت.

_به من نزدیک نشو...

اگر یک روانپزشک در آن حال میدیدش به حتم برایش تشخیص جنون مینوشت.‌

_بهت گفتم دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو‌‌. هیچ وقت...

پاهای شایان حیران و درمانده قفل شده بود روی زمین و چشمهایش زیر عینکش هر لحظه گرد تر میشد که بالاخره زبانش را تکان داد.

_بیا عقب ارسلان.

سر ارسلان با حالت بدی تکان خورد. جانش داشت به لبش می‌رسید. انگار افتاده بود وسط شعله های آتش...برگشته بودند به چند ماه قبل؟ شیش ماه؟ یا بیشتر؟

خندید‌. بلند و بی وقفه... با حرصی آشکار و خشمی که کسی درون آتشش هیزم می‌ریخت.
همانطور شبیه دیوانه ها یک قدم سمت دخترک برداشت که شایان جان داد به قدم هایش و مقابلش ایستاد.

_برو کنار شایان...

_خواهش میکنم ارسلان. بریم بیرون حرف میزنیم.

سر او باز هم بی هدف تکان خورد.

_حرف بزنیم؟ چه حرفی؟ من با این خانم کار دارم که فکر کرده با این ناز کردناش من از گذشته ام پشیمون میشم.

تن صدایش لحظه به لحظه اوج می‌گرفت.

_تو چی فکر کردی با خودت؟ حالا یه آتویی از ارسلان گیر آوردم، ناز میکنم براش. اتاقمو عوض میکنم که بعدش اون بیاد منت کشی... که مثلا حس پشیمونی داشته باشه از کشتن اون دختر؟

شایان با درد چشم هایش را بست. چهره ی یاسمین را نمی‌دید. فقط ایستاده بود مقابل سینه ی پهن ارسلان تا قدم های او پیشروی نکند.

_من پشیمون نیستم از کارم. میخوای چیکار کنی؟ چیکار میتونی بکنی؟ قهر کنی غمبرک بزنی اینجا، من آدم میشم؟

شایان کف دست هایش را به کتف های او کوبید.

_خواهش میکنم دهنت و ببند ارسلان. الان...

گوش های ارسلان اصلا صدای او را نمیشنید.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1049


صدای نفس های تبدیل شده بود به خرناس که هجوم برد سمت اتاق و در بخت برگشته را به سینه ی دیوار کوباند و داخل رفت. چشم هایش بیش از این جایی برای هجوم خون نداشت. دست هایش از شدت خشم میلرزید که نگاهش را دور تا دور اتاق بی روح چرخاند تا رسید به جسمی که پایین تخت، در خود مچاله شده بود. پاهایش را جمع کرده و چانه چسبانده بود به کاسه ی زانویش و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. شبیه کسی که فقط چند قدم با جان دادن فاصله داشت... شبیه مرده ایی که به طرز معجزه آسایی پلک میزد.

شبیه یک جنگل یخ زده، با درختانی که زیر فشار دانه های برف کمر خم کرده بودند.
ارسلان جلو نرفت‌. همانجا، در پنج قدمی اش ایستاد و باز هم زل زده به تن چمباتمه زده اش، صدایش را روی سرش کشید.

_اینجا چه غلطی میکنی یاسمین؟

پلک های شوره زده ی دخترک تکان نخورد. میمیک صورتش هیچ حسی را منتقل نمی‌کرد!

_مگه من با تو نیستم؟ مگه با تو حرف نمی‌زنم؟

شایان با عقب راندن متین، جرات کرد و داخل اتاق رفت. اوضاع طوری نبود که اجازه دهد آن ها تنها باشند.

_صدات و بیار پایین ارسلان.

دندان های ارسلان روی هم میخوردند.

_کر شدی؟ فکر کردی با سکوتت میتونی وادارم کنی به پشیمونی؟

لب های دخترک بی اراده یک منحنی کج ساخت. یکی از زانوهایش را دراز کرد و پیشانیش را چسباند به کاسه ی زانوی دیگرش...

_برو بیرون!

صدایش انگار از زیر خروارها برف بیرون آمد. سرد بود و بی جان... روح نداشت... همه ی اعضای بدنش تن داده بودند به این بازی مرگ بار!
ارسلان با تعجب نگاهش کرد. انگار یک چاقو از پشت، آرام و مداوم وارد فضای قفسه سینه اش میشد. سیبک گلویش میان هجوم درد بزور بالا و پایین شد.

_چی گفتی؟

فک یاسمین از شدت فشار دندان هایش میلرزید.

_حرف بزن... مثل آدم اون زبون درازت و تکون بده. من و روانی نکن!

اینبار جفت پاهایش دراز شد روی زمین و استخوان هایش درد را با غلظت ییشتری به جان خریدند. هیچکس فکر آن جنین بی نوا نبود. حتی خودش!




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1048


_آقا؟!

ارسلان با دست دیگرش دستگیره را گرفت و کشید...

_تو این اتاق چه غلطی می‌کنی؟

یک راست رفته بود سراغ بازخواست کردنش.‌ زبان نرمی نداشت تا بپرسد چرا در حریم خودمان نیستی! مستقیم رفت سراغ توپ و تشری که سال ها از او این شخصیت را ساخت.

_بیا در و باز کن ببینم...

شایان بلند شد و بازویش را گرفت.

_داد نزن ارسلان.

ارسلان منطق نداشت. مغزش کار نمیکرد... ذهنش از دیشب با شمارش خط های سیاه گذشته، کپک زده بود.

_داد میزنم. کی بهش گفته اتاقش و عوض کنه؟ کی بهش گفته انقدر ناز نازی بشه که خودش و حبس کنه؟

مدام دستگیره را بالا و پایین میکرد به امید اینکه یاسمین خودش در را باز کند.

_طلب داری؟ داشته باش... مگه اینجا خونه باباته که تا تقی به توقی میخوره برام ناز و ادا میای؟ بیا در و باز کن.

شایان از پشت عینکش، ناباور نگاهش میکرد.

_دیوونه شدی ارسلان؟ این حرفا یعنی چی؟

کنار پلک های ارسلان از شدت اخم چین افتاده و افسارش را داده بود دست شیطان... چشمهایش سرخ تر و رگ های متورم پیشانی اش داشت بیرون میزد.

_بیا این در و باز کن تا نشکوندمش و مثل وحشی ها نیومدم سرت خراب شم. بیا... اون روی منو بالا نیار یاسمین.

متین سردرگم عقب تر رفت. جرات جیک زدن نداشت. شایان مانده بود برای آرام کردن او چه خاکی توی سرش بریزد. دستگیره زیر انگشتان او داشت از جا در می‌آمد.

_بیا بیرون تا روانی نشدم. بیا این در بیصاحاب و باز کن دختر...

چشمانش دیگر ستاره نداشت. همان دیشب همه باهم کمر بسته بودند به خاموشی چشمانش!

شایان کف دستش را چسباند به پیشانی اش تا شاید خون به مویرگ های مغزش برسد. ارسلان که عقب رفت، پلک هایش پرید‌. مکثش علامت خوبی نداشت و همان هم شد... متین و شایان باهم عقب رفتند و او... با کتف راستش خیز برداشت سمت در و انگار تمام خشمش را روی آن خالی کرد که با یک حرکت، قفلش باز شد و چارچوب را رها کرد.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1047

صدای صحبتش با ماهرخ می آمد و زن که با استرس سعی داشت وضعیت را برایش توضیح دهد. متین از نرده های مجاور خم شده و اشراف اندکی به پایین داشت. اردلان بود، ارسلان و ماهرخ... و آسویی دورتر از همه با تشویش دست و پنجه نرم میکرد.

ارسلان که سمت پله ها آمد متین سریع تن عقب کشاند و کنار شایان ایستاد.

_داره میاد...

شایان مستأصل تر از هر زمانی چهار انگشتش را کوبید به در و با عجز یاسمین را صدا زد.

_تو رو خدا لجبازی و بذار کنار.

صدای کوبش پاهای ارسلان روی پله ها شبیه کوبیدن بر طبلی بود که قرار بود یک رسوایی در این عمارت به پا کند. صدای قدم های او نزدیک تر شد و شایان... ناامید تر از قبل، از در فاصله گرفت و روی همان صندلی نشست. متین چسبیده بود به دیوار و وقتی او بالا آمد، بزور زانوهایش را صاف کرد.

_آقا...

چشمهای ارسلان اول کشیده شد سمت در اتاق خودشان و قدمی جلو رفت. قدم اولش به دوم ختم نشد که با دیدن در باز و چراغ خاموش و تخت خالی، انگار سقف روی سرش پایین آمد. همان نگاه مبهوت با چند ثانیه اختلاف شایان را نشانه رفت و بعد متینی که مانده بود چطور این وضعیت را توجیه کند.

_یاسمین کجاست؟

دهان متین باز شد اما کلمه ای روی زبانش نیامد. ارسلان جلو رفت و شایان را مخاطب قرار داد.

_یاسمین کو شایان؟ چرا تو اتاقمون نیست؟

صدایش هیچ حسی نداشت. تمام وجودش میان خشم و نگرانی دست و پا میزد که دیگر قدرت نداشت روی صدا و کلمه هایش تمرکز کند.

شایان نگاهش نکرد. همان‌طور در اوج درماندگی دست بالا برد و به در اتاقی اشاره زد که دخترک همان ماه اول ساکنش بود. سرش روی گردنش خم شد. طوری که با همان گردن خم و نگاه سرخی که از یک شب نخوابیدن نشأت میگرفت، ناباوری اش را نشان داد.

_اونجاست؟

شایان فقط به همان نگاه اکتفا کرد. متین سر پایین انداخت و ارسلان... بی مقدمه و ناگهانی، مثل دیوانه ها، صدایش را روی سرش انداخت.

_یاسمین؟

شایان تکانی خورد. مشت او که روی در فرود آمد، متین جرات کرد و جلو رفت.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1046


نگاه متین ماند به چهره ی او و شایان لب بهم فشرد و سرش را چرخاند. انعکاس استیصال از چشمهایش قابل انکار نبود. متین نفس پر دردی کشید و بعد با یک، دو دوتا چهارتا پشت انگشتش را به در کوبید.

_زلزله؟! خوابیدی؟

برای به حرف آوردن او و باز شدن در باید به هر نرمشی چنگ می انداخت.

_بیا بیرون یکم جیغ بزن، دلم برات تنگ شده.

شایان کلافه کف دستش را به پیشانی اش چسباند. انحنای لب های متین به تلخی میزد...

_آسو هم اومده، پایین منتظره تا بریم پیشش. دوتایی یکم پشت سر من حرف بزنید بلکه دلتون وا شه.

دست شایان از روی پیشانی اش پایین آمد و عصبی به تلاش بی فایده ی او نگاه کرد.

_متین جان؟ بهتر نیست در و بشکونی بری داخل؟

_آدمی که دلش میخواد تنها باشه رو نباید تحت فشار گذاشت دکتر.

ابروهای شایان دو مرتبه جمع شد. سرش تکان آرامی خورد و کمرش را از صندلی فاصله داد.

_آدم و سالم آره رها میکنیم تا آروم شه. اما دختری که چند ماه پیش سابقه خودکشی داشته و الانم به حد کافی انگیزه اش و داره، نه... نمیتونیم رهاش کنیم.

اینبار بلند شد و خودش مقابل در ایستاد.

_در ضمن من یه چیزایی میدونم که شما اطلاع نداری و بهتره تو این شرایط وانفسا از اون بُعد روانشناسی فاصله بگیری.

متین میان حیرت، جفت دستهایش را بالا گرفت و یک قدم عقب رفت.

_هر چی شما بگی!

شایان نگاه از او گرفت و ضربه ای به در کوبید. دیگر آرامش نداشت... تمام خودداری اش را به نگرانی هایش باخته بود.

_بیا مثل بچه ی آدم در و باز کن یاسمین. نذار صدام و بلند کنم و بعد در و بشکونم.

چند ثانیه منتظر ماند بلکه صدایی از او آسوده اش کند اما با کش آمدن سکوتش، صبرش سر آمد و سمت متین چرخید.

_بیا بشکنش.

متین مکث کرد. دستی به موهای سیاهش کشید و چند قدم از در فاصله گرفت و خیز برداشت تا با یک هجوم کوتاه قفل را بشکند که یک لحظه با شنیدن صدای ویراژ ماشین و بعد خاموش شدنش، همانطور مثل مجسمه سر جایش خشک شد‌. شایان تکانی خورد. همراه نگرانی و آشفتگی، حالا ترس هم توی نگاهش دو دو میزد.

_ارسلان اومد...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1045


_کار شیدا بوده. دقیقا از همون شبی که رفتین رستوران گم و گور شده.

شانه های شایان با مکثی کوتاه بالا پرید. اجزای چهره اش مچاله بود و ابروهای جوگندمی اش درهم!

_چرا به فکر خودم نرسید؟!

_اقا از دیشب افتاده به پوست کندن شهر که اون دختر و پیدا کنه. اما بنظرم فایده ای نداره.

شایان نفس عمیقی کشید.

_چیزی که نباید میشد، اتفاق افتاده و زندگی نسبتا آروم اینا از هم پاشیده... فکر ارسلان الان باید رو چیز مهم تری متمرکز باشه تا سرویس کردن دهن شیدا!

ایستاده بودند مقابل در اتاق یاسمین، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، صحبت میکردند. چه خوب که اردلان پایین رفته و کنارشان نبود.

_اقا رو دیشب دیدم، حالش خوب نبود دکتر... بیشتر از یاسمین نه اما کمتر هم عذاب نمی‌کشه.

_درسته اما آقا نباید انتظار داشته باشه که عاقبت کاراش هیچ وقت تو زندگیش سبز نشه. خدا هم خوب میدونه آدمیزاد و از کجا بزنه.

گوشه ی پلک های متین از شدت جمع شدن چشمهایش چین افتاد.

_یعنی خدا منتظر بود تا ارسلان خان و از تنها نقطه ی امیدش بزنه؟

پوزخند شایان شبیه افتادن یک برگ زرد از درخت بود. سبک و بی بال... بدون هیچ امیدی برای ادامه حیات!

_آقا نمیتونه تو زندگی واسه خدا هم تعیین تکلیف کنه و بهش زور بازو نشون بده‌. بیا روراست باشیم متین جان، حتی اگه آتئیست باشی و تا اخر عمر تو ابهام دست و پا بزنی باز هم دنیا بابت اعمالت جلوت وامیسته.

متین ناامید بلند شد و مقابل در اتاق ایستاد. گوشش را چسباند به در تا شاید صدای گریه ی یاسمین را بشنود اما جز سکوتی دردناک چیزی نصیبش نشد. شایان نشسته بود به خواندن روضه ایی که هیچکس حتی توان مرورش را نداشت.

_اون دختر گناهکار بود. درست... با هدف اومد تو این خونه درست... اما ارسلان حق نداشت با اون وضعیت جونش و بگیره.

متین کلافه شد: بیخیال تو رو خدا. هفت سال از اون ماجرا گذشته.

_اما بعد هفت سال دوباره برگشته و بیخ گلومون و گرفته. غمگین ترین بخش ماجرا اینجاست که یه دختر بی گناه تر از همه ی ما فقط به جرم عاشق شدن، داره ذره ذره آب میشه. اونم با...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1044


تُن صدایش با مکث کوتاهی پایین آمد و تمام حرصش را ریخت توی نفس های کش دارش.

_عزیزم تو شرایطت عادی نیست که بخوای خودت و تو اتاق حبس کنی‌. بیا بیرون حرف بزنیم!

انقباض شانه هایش کمتر شد. پاهایش را دراز کرد و همان طور در حالت نشسته، سرش را گذاشت روی تخت. بی اراده یاد پیانویی افتاد که ارسلان برایش خریده بود. آن شب وقتی در آغوشش تاب خورد قول داده برایش بنوازد و او با یک لیوان چایی بنشیند به تماشای رقص انگشتانش... لبخندش زیر نور آفتاب تندی که ضخامت پرده را هم رد می‌کرد، شبیه یک آدم رو به احتضار بود. تلخ، سرد با بغضی خشک!
حتی انگشتانش هم به کلاویه ها نرسیده بود. یک روز و یک شب اندازه ی یک سال گذشته بود!

_یاسمین بخدا اگه ارسلان بیاد و ببینه خودت و حبس کردی بلوا به پا میکنه. بیا بیرون شر و بخوابون.

دو شب پیش در آغوش او از شدت خوشی نزدیک بود تا اوج آسمان پرواز کند برای چیدن یک ستاره و حالا... منتظر بود تا ارسلان سر برسد و بلوا به پا کند. صدای گفتگوی آرام شایان و اردلان و بعد دوباره صدای عصبی شایان به گوشش خورد.

_بخدا قسم در و میشکونما... یک کلمه حرف بزن من گردن شکسته بفهمم زنده ایی. قلبم وایستاد یاسمین.

این مرد چه گناهی داشت که به پای تک تک مصیبت هایشان بسوزد؟! لب باز کرد و بزاق خشکش را قورت داد. لب های ترک خورده اش زخم شده بود.

_حالم خوبه...

صدای نفس آسوده ی شایان را با آه عمیقی شنید.‌ لبخند زد‌. می‌ترسیدند دخترک بازهم بلایی سر خودش بیاورد.

_حالا بیا بیرون دایی جان‌. با موندنت تو اون اتاق هیچی عوض نمیشه جز داغون شدن خودت.

صدای آرام اردلان با نگرانی بلند شد. چیزی که گفت یاسمین متوجه نشد اما جواب تند شایان را شنید.

_متین تو راهه داره میاد، به محمد چیزی نگفتم که سریع به گوش ارسلان نرسه.

_متین میتونه راضیش کنه؟

شایان سر تکان داد و همان گوشه روی صندلی نشست.

_تنها امیدم متینه‌! من دعوای اینارو ببینم سکته میکنم. ارسلان بیاد و ببینه این خانم اتاقش و عوض کرده و در و رو خودش قفل کرده حتما این خونه و رو سرمون خراب میکنه.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1043


_شاید سه چهار ماه دیگه! چرا می‌پرسی؟

پلک های لرزانش خیس شد. دیگر نگاهش نکرد و قدم های بی جانش را کشاند سمت پله ها...

_زودتر برو!

حیرت اردلان را پشت سرش حس کرد‌.

_تو جنی شدی یاسمین؟

_این خونه دیگه چیز قشنگی نداره. زودتر برو پی زندگیت. تا این خونه رو سرمون خراب نشده برو!

اردلان ساکت شد. یاسمین پا گذاشت روی پله و با شمردن قدم هایش بالا رفت‌. روز دومی که در این خانه بود و ماهرخ میخواست فراری اش دهد، پله ها با شمردن آمده بود پایین... آن روزها هم ارسلان برایش یک غریبه ی ترسناک بود. امشب اما... نطفه ی همان مرد در بطنش، ذره ذره جانش را می‌گرفت.

به راهروی اتاق ها که رسید، محکم دستش را بند نرده ها کرد تا زیرپایش خالی نشود. نگاهش به در اتاقشان ماند. لب هایش کج شد. چند ماه گذشته بود؟ شیش ماه یا بیشتر...؟! تاب و توانش لحظه به لحظه داشت آب می‌رفت که پاهایش را یک قدم عقب برد و بعد شبیه کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد سمت همان اتاقی رفت که قبل از اعتراف عشقش به ارسلان در آن ساکن بود. ورق برگشته بود! همینقدر ساده و به سستی یک کاغذ و نوشته هایش!

_چه زود تموم شد ارسلان خان...!

"""""""""""""""""""""


تقه ایی به در خورد و به دنبالش صدای شایان باعث شد تکانی بخورد.

_یاسمین جان بیداری؟

بدنش خشک خشک بود و استخوان هایش از شدت درد فریاد می‌زدند. چند ساعت از کابوس دیشب گذشته بود؟! این اتاق ساعت نداشت اما از نوری که دامنش تا وسط اتاق پهن کرده بود میشد حدس زد که چند ساعتی از صبح گذشته...

_بیدار شو یاسمین. چرا در و قفل کردی دختر؟

همانجا پای تخت زانوهایش را جمع کرد توی شکمش و زل زد به پنجره و حفاظ پشتش! معده اش از شدت درد و گرسنگی غر غر میکرد.
دستگیره ی در چند بار پایین و بالا شد و پشت بندش صدای عصبی شایان خطاب به اردلان بالا رفت.

_از دیشب در و رو خودش قفل کرده و تو حتی حالش و نپرسیدی بچه؟ اگه چیزیش بشه چه خاکی تو سرمون کنیم؟

_دایی بخدا من فکر کردم رفته اتاق خودشون بخوابه. روم نشد برم سروقتش، چمیدونستم اینجاست آخه!

شایان باز هم حرصش را روی دستگیره خالی کرد.

_یاسمین یه چیزی بگو بلکه بفهمم خوبی...





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1042


_من میرم بالا!

اردلان بازوهایش را رها نکرد.

_بذار به دایی زنگ بزنم. اون میاد همه چی و درست می‌کنه.

لبخندش تلخ شد. چهره درمانده ی شایان از ذهنش پاک نمیشد!

_دیگه فرقی نمیکنه!

صورت او از حیرت جمع شد.

_یعنی چی؟ یهویی زلزله شد؟

یاسمین بازویش را از دست او بیرون کشید. دامنه ی افکارش از هیچ کثافتی مصون نبود. توی ذهنش کسی مدام تکرار میکرد:

" من کشتمش... تو همین خونه"

در همین خانه آن دختر را کشته بود؟! با وجود بارداری اش؟! ‌

وقتی روی پاهایش ایستاد تازه زلزله ی درونش را لمس کرد. هیچ جمله ایی... با هیچ واژه ایی نمی‌توانست حالش را توصیف کند‌.

_خیلی سال پیش، اینجا زلزله شد فقط ما بی خبر بودیم و داشتیم زیر خرابه های آباد شده اش زندگی کردیم.

پدرش را در همین دم و دستگاه کشته بودند. مادرش تا لب مرگ رفته و هنوز خبری از حالش نداشت و خودش مثل یک مجرم با هویتی جعلی زندگی میکرد. زلزله ی اصلی سال ها قبل از مهاجرتش رخ داده بود. همان روزهایی که فکر میکرد آینده ی صورتی اش را در کشور غریب میسازد و پدرش را خشنود میکند از مستقل شدنش. همان پدری که حتی میان خروارها خاک زندگی اش را رسانده بود به این نقطه ی کور...
چند قدم که جلو رفت صدای شکست خورده و حیران اردلان را شنید.

_داداش چیکار کرده یاسمین؟!

زانوهایش با خساست وزن بدنش را تاب می آوردند. ارسلان اسطوره ی این پسر بود!

_هیچی...

_من شبیه احمقام؟ چون آرومم و حرف نمیزنم باید احمق فرضم کنید؟

ایستاد. زخم دل این پسر با برادرش درمان نمیشد. ارسلان درمان نبود... احیا میکرد اما پشت بندش درد بدتری به جانشان می انداخت. روی همان قدم های ناپایدار برگشت و زل زد به او...

_کی باید برگردی؟

چشم‌های اردلان توی چهره جمع شده اش دو دو میزد. یاسمین شبیه یک مجسمه ی رو به سقوط، بی حالت نگاهش میکرد.


_الان این یعنی چی؟

_کی برمیگردی آمریکا؟





گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1041


سرما از نوک انگشتان پایش اول رسیده بود به دستانش و بعد لب های خشکش که مثل یک کویر بی آب ترک خورده و میسوخت. در ساختمان محکم خورد به چارچوبش و شیشه های سرتاسری بلند سالن لرزیدند. لوسترها تکان خفیفی خوردند و بزرگی زلزله در عمق قلب دخترک به ده ریشتر رسید. پاهایش دراز شد و همه چیز در هاله ی مبهم و خاکستری فرو رفت. یک سالن خالی با بانگ سکوت و نوری که میان چشمانش هر لحظه از رمق میفتاد.

صدای قدم هایی تند روی پله ها آمد. دوباره سکوت برقرار شد و چند ثانیه بعد دوباره همان قم ها جان گرفتند‌...

_یاسمین؟

چشم های او بسته بود. نفس هایش در جدال با قفسه ی سینه اش بزور خودش را بالا می‌کشاند. اردلان بازویش را گرفت... تنش سرد بود. انگار از مرگ برگشته و قلبش با خواهش و تمنا میزد! صدایش با وحشت بالا رفت و دست دیگرش به صورت او چسبید.

_یاسمین؟!

پلک های او لرزید‌. ارسلان رفته بود؟!

_وای، یاسمین دختر چشمات و باز کن.

_رفت...

اردلان با تعجب نگاه از لب های نیمه باز او گرفت و میان سالن خالی چرخاند.

_کی رفت؟ داداش؟

_انکار... نکرد... رفت!

غمی که میان این سه کلمه جریان داشت قابل شمارش نبود. کسی ناخن بلندش را محکم روی قلبش کشیده و با دیدن رد زخم و اشک هایش پیروزمندانه و بلند میخندید.

_دیدی؟ رفت... حتی نموند دفاع کنه.

اردلان گیج تر از همیشه سرش را تکان داد. بازوی او را گرفت و ضربه ی آرامی به گونه اش کوبید.

_چشمات و باز کن بعد باهام حرف بزن.

پلک های یاسمین برای لرزیدن باهم رقابت میکردند. انگار گیر کرده بود زیر خروارها برف...

_زنگ بزنم داداش برگرده؟

_منو ببر بالا. به کسی... چیزی... نگو! باشه؟

اردلان چند ثانیه خیره نگاهش کرد.

_داداش دیگه دلت اذیت کردنت و نداره یاسمین. من مطمئنم...

انگار یک دانه برف روی لبخندش آب شد. لب هایش کویر بود و توی چشمهایش یک جنگل بیرحمانه میسوخت.




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to


#گریز_از_تو
#پارت_1040


_با عِلم به اینکه شمیم عاشقت بود حاضر شدی بکشیش ارسلان؟!

از لابه لای ترس و عذاب و بغض، اینبار حسی شبیه حیرت توی چشمهایش سو سو میزد.

_بچه ی توی شکمش مال تو بود؟

انگار ارسلان را زمین کوبیدند که در لحظه خون توی عروقش مسیر برعکسی را طی کرد! چرا برف بند نمی آمد؟ چرا آسمان این زمهریر را از دامنش جمع نمی‌کرد؟!

_زنی که عاشقت بود و با بچه ی تو شکمش کشتی؟!

این جملات محتوای همان نامه ی سیاهی بود که خط به خط توی ذهنش صف می‌کشید. محتوایش را چند بار خوانده و حالا مغزش شروع کرده بود به پردازش!

_سال ها خودت و با گناهکار بودنش تبرعه کردی؟ اون لحظه وجدانت و با چی سر بریدی؟

بی اراده زانوهایش را تا شکمش بالا آورد و دست دورشان پیچید. کف پاهایش از شدت سرما توی جوراب ذق ذق میکرد. زمستانی که سه ماه پیش با بار و بندیلش رفت، دوباره برگشته بود؟!
ذهنش یک قدم جلوتر رفت. مردمک هایش تنگ شد. آن دختر از ارسلان باردار بود؟!
صدای کشیدن چیزی روی سرامیک ها، تنگی مردمک هایش را از بین برد.

_یاسمین؟

همه چیز تار بود. ارسلان جلو آمد، روی یک زانو نشست و زل زد به چهره ایی که رنگش را به حیرتی عظیم فروخته بود. دست جلو برد تا بازوی دخترک را بگیرد که او مثل یک دیوانه، با جنونی آنی و حرکتی هیستریک خودش را عقب کشید. دست ارسلان روی هوای ماند. با سری که از گیجی گردنش را خم کرد.

_بهم گوش بده...

میان ذهنش تصاویری واضح از آغوش آن ها توی عکس ها منعکس شد. ارتعاش دست هایش را به خوبی حس میکرد وقتی که بالا آمدند برای دوری کردن از آغوش او...

_بهم دست نزن.

تصاویرشان از دور شبیه فرو رفتن دو نفر در باتلاق بود...

_یاسمین؟

یاسمین گفتنش شبیه خواندن شعری بود با بیت های سرگردان... انگار میخواست با صدا زدنش، خاطرات نه چندان دور عشقشان را به ذهن درهم ریخته ی دخترک یادآوری کند.‌

_بهم نزدیک نشو!

چشم هایش برق میزد. سرش تیر میکشید و مویرگ های مغزش دیگر رمق یاری کردن ذهنش را نداشتند.

_دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو...

زانوی خم شده ی ارسلان صاف نمیشد. جانش بالا نمی آمد... آسمان سیاه قلبش کز کرده گوشه ی سینه اش و عزا گرفته بود برای بازگشت پاییزی دیگر...




گریز از تو  در چنل vip با 1200 پارت به اتمام رسیده وچند ماه از اینجا جلوتره!
برای عضویت در چنل vip، می‌تونید مبلغ 40 هزار تومن رو به شماره کارتِ👇
6393461045433816
"به نام مریم نیک فطرت"
واریز کنید و پس از ارسال عکس یا اسکرین‌شات از فیش واریزی به آی‌ دی ادمین بنده در تلگرام، لینک چنل vip رو دریافت کنید❤️👇
@ad_goriz_az_to

Показано 20 последних публикаций.