#گریز_از_تو
#پارت_1052
صورت ارسلان جمع شد. تاج ابروهایش چسبید بهم و کنار پلک هایش برای بار چندم چین برداشت. صدای نفس هایش دیگر نمی آمد. همانطور ساکت و صامت فقط سرش را تکان داد. انگار از شنیده اش مطمئن نبود! اصلا انگار در این دنیا نبود... نگاهش یک لحظه کشیده شد سمت چشم های بسته شایان و بعد دوباره چرخید سمت دخترکی که دیگر توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. اول دستش و بعد کم کم تمام تنش رها شد روی تخت...
_چی؟
انگار یک قرن گذشت تا همین واژه را روی زبانش چید. چهره اش مچاله شده و گوش هایش را تا حد امکان تیز کرده بود تا فقط یک کلمه دیگر از زبان یاسمین بشنود.
شایان با مکث پلک گشود. نفسش به سختی از میان برونش های تنفسی اش عبور کرد و بالاخره رها شد. نیم نگاهش سمت یاسمین با آن تن مچاله پر از درد بود. پر از نگرانی و دلواپسی...
_بریم بیرون، حرف میزنیم ارسلان.
بیرون رفتن از این اتاق عاقلانه ترین راه حل ممکن بود. محکم مچ دست ارسلان را گرفت و آرام تر گفت؛
_یاسمین حالش خوب نیست، الانم زده به سرش فقط چرت و پرت میگه. ما بریم بیرون، من خودم برات تعریف میکنم داستان چیه.
نگاه منگ ارسلان باز هم چرخید روی یاسمین. زانوهایش توی شکمش بود و شانه هایش ریز ریز تکان میخورد. سردش شده بود؟! پاهایش سست شد.
_یاسمین؟!
شایان محکم دستش را فشرد. بیشتر از این توان تحمل این فضا را نداشت.
_بریم بیرون حرف میزنیم. الان فقط بریم...
شیار چشمان او باریک تر شد. بی اراده پاهایش را تکان داد و سمت در رفت. رفتنش از روی اختیار نبود. شبیه گریختن از یک مهلکه بود... شبیه نادیده گرفتن یک فاجعه!
بعد از بیرون رفتن، شایان سریع در اتاق را بست و متین را صدا زد. انگار او هنوز در پیچ پله ها بود که سریع بالا آمد. نگاهش چند ثانیه به صورت سرخ ارسلان و رگ های برجسته اش ماند. درون چشمانش جنگ بود. حرف نمیزد اما فشار عصبی سایه انداخته بود روی تنش!
_متین جان، بگو آسو بیاد پیش یاسمین. من نگران این دخترم... حواست بهش باشه.
با چشم گفتن او، سریع ارسلان را کشاند سمت اتاق خودش. بهت و حیرت او باعث شده بود راحت هیکل سنگینش را اینور آنور بکشد. نگاه متعجب متین هنوز دنبالشان بود که در را بست.
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏
#پارت_1052
صورت ارسلان جمع شد. تاج ابروهایش چسبید بهم و کنار پلک هایش برای بار چندم چین برداشت. صدای نفس هایش دیگر نمی آمد. همانطور ساکت و صامت فقط سرش را تکان داد. انگار از شنیده اش مطمئن نبود! اصلا انگار در این دنیا نبود... نگاهش یک لحظه کشیده شد سمت چشم های بسته شایان و بعد دوباره چرخید سمت دخترکی که دیگر توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. اول دستش و بعد کم کم تمام تنش رها شد روی تخت...
_چی؟
انگار یک قرن گذشت تا همین واژه را روی زبانش چید. چهره اش مچاله شده و گوش هایش را تا حد امکان تیز کرده بود تا فقط یک کلمه دیگر از زبان یاسمین بشنود.
شایان با مکث پلک گشود. نفسش به سختی از میان برونش های تنفسی اش عبور کرد و بالاخره رها شد. نیم نگاهش سمت یاسمین با آن تن مچاله پر از درد بود. پر از نگرانی و دلواپسی...
_بریم بیرون، حرف میزنیم ارسلان.
بیرون رفتن از این اتاق عاقلانه ترین راه حل ممکن بود. محکم مچ دست ارسلان را گرفت و آرام تر گفت؛
_یاسمین حالش خوب نیست، الانم زده به سرش فقط چرت و پرت میگه. ما بریم بیرون، من خودم برات تعریف میکنم داستان چیه.
نگاه منگ ارسلان باز هم چرخید روی یاسمین. زانوهایش توی شکمش بود و شانه هایش ریز ریز تکان میخورد. سردش شده بود؟! پاهایش سست شد.
_یاسمین؟!
شایان محکم دستش را فشرد. بیشتر از این توان تحمل این فضا را نداشت.
_بریم بیرون حرف میزنیم. الان فقط بریم...
شیار چشمان او باریک تر شد. بی اراده پاهایش را تکان داد و سمت در رفت. رفتنش از روی اختیار نبود. شبیه گریختن از یک مهلکه بود... شبیه نادیده گرفتن یک فاجعه!
بعد از بیرون رفتن، شایان سریع در اتاق را بست و متین را صدا زد. انگار او هنوز در پیچ پله ها بود که سریع بالا آمد. نگاهش چند ثانیه به صورت سرخ ارسلان و رگ های برجسته اش ماند. درون چشمانش جنگ بود. حرف نمیزد اما فشار عصبی سایه انداخته بود روی تنش!
_متین جان، بگو آسو بیاد پیش یاسمین. من نگران این دخترم... حواست بهش باشه.
با چشم گفتن او، سریع ارسلان را کشاند سمت اتاق خودش. بهت و حیرت او باعث شده بود راحت هیکل سنگینش را اینور آنور بکشد. نگاه متعجب متین هنوز دنبالشان بود که در را بست.
دقت کنید از گریز هیچ فایلی از جانب من منتشر نشده! مرسی که حلال میخونید و خودتون و مدیون نمیکنید🙏