Репост из: 🧿
.....بیست و یک اسفند ۱۳۸۶
امروز صیغه کردیم
نمی دونستم محضردار از آشناهای باباست
موقع بیرون اومدن از دفترش صدام زد
- بابا جان زنت خبر داره؟؟؟
قلبم ریخت......
اگه یلدا می فهمید......
سوار ماشین که شدم خیس عرق بودم
دستهای نسترن دور بازوم پیچید و بوسه ی مرطوبش گونه ام را خیس کرد
- عزیزم.... خوبی..؟؟؟!!!!
ماشین رو روشن کردم و دنده رو جا انداختم
قرار بود به عنوان سفر کاری برم تهران اما داشتم با بهترین رفیق ِ یلدا، همسرم، می رفتم ماه عسل ......شیراز....
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
امروز صیغه کردیم
نمی دونستم محضردار از آشناهای باباست
موقع بیرون اومدن از دفترش صدام زد
- بابا جان زنت خبر داره؟؟؟
قلبم ریخت......
اگه یلدا می فهمید......
سوار ماشین که شدم خیس عرق بودم
دستهای نسترن دور بازوم پیچید و بوسه ی مرطوبش گونه ام را خیس کرد
- عزیزم.... خوبی..؟؟؟!!!!
ماشین رو روشن کردم و دنده رو جا انداختم
قرار بود به عنوان سفر کاری برم تهران اما داشتم با بهترین رفیق ِ یلدا، همسرم، می رفتم ماه عسل ......شیراز....
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy