سلام
الان ۲۱ سالمه و ساکن کرج هستم
تو پادگانی که من سربازش بودم ، تعداد اتفاقای ماورایی که برام افتاد خیلی زیاد بود
دونه دونه ارسال میکنم حالا
از یکیش شروع کنیم
پادگان ما ۱۳ تا برجک داشت
یه پادگان بسیار مهم و بزرگ که بصورت مخفی و بینام و نشون تو یکی از بیابونها و تپههای اطراف تهران قرار داشت ؛ اونجا مربوط به پدافندهای هوایی و موشکی بود پس هیچ جای پادگان تو شب اثری از نور نبود
همه تو تاریکی مطلق پست میدادن
فاصله موقعیتهای پستی از همدیگه بسیار زیاد بود
یعنی وقتی میرفتی برای پست دادن ؛ تنهای تنها بودی ، تاریک بود ، سرد بود ، و ساکت بود .
برجک شماره ۱۳ آخرین برجک پادگان بود که انتهای پادگان بین دوتا تپه خیلی بزرگ تقریبا شبیه کوه ، قرار داشت
چندین سال قبل یه سرباز اونجا خودکشی کرده بوده و سقفشم سوراخ بوده بخاطر تیری که اون سرباز زده ، شیشههاش شکسته و کثیف و پر از تارعنکبوت و .... در کل ؛ اون برجک متروکه شده بود ، بخاطر اون جریان هیچکسو نمیزاشتن بره اونجا که سربازا احساس بدی بهشون دست نده .
از قضا ، یه شب پست ساعت ۲ شب تا ۴ صبح ؛ افتاد برای من ، اونم کجا ؟ برجک ۱۲ ! دقیقا یکی مونده به برجک متروکه !
برجک ۱۲ حداقل ۲۵۰ متری فاصله داشت با برجک ۱۳ ؛ خلاصه منم یکمترس داشتم بطور کلی از برجک ۱۲ هم میترسیدم چون اونجام خیلی داستانا داشت که بعدا میگم ...
آقا چیزی نگفتم و رفتم سر پستم .
مسیر این برجک طوری بود که مینی بوس باید از جاده اصلی خارج میشد و میزد تو دل حاک و بیابون تا یکم نزدیک برجک بشه که سرباز بتونه برسه به برجک.
رفتم بالا
۱۵ دقیقه ای از پستم گذشته بود که مشغول فکر کردن بودم... خیلی مشکلات داشتم، همیشه پستایی که میدادم واسم ۱۰ دیقه میگذشت از بس که فکر میکردم متوجه گذر زمان نمیشدم ، چون تاریک بود ، ساکت بود ، تنها بودم ، فقط فکر میکردم .
بعد از یک ربع بیس دیقه ، یهو چشمم افتاد به برجک ۱۳ ... دیدم سرباز اسلحشو گذاشته زمین !
گفتم دنیارو ببین توروخدا !
( تو خدمت هرچی سابقه خدمتت بیشتر باشه مقام و منزلتت بالاتره و نسبت به بقیه امتیازات ویژه تری داری )
با خودم گفتم من با ۱۲ ماه یگان ؛ سلاحمو زمین نمیزارم ! این کدوم چُصماهیه ؟! ( یگان خدمتی ناچیز )
بزا بیسیم بزنم بهش بگم بردار سلاحتو ( یگانهای بلاتر میتونستن به یگانهای پایین تر دستور بدن)
بیسیم خواستم بزنم دیدم انگار کار نمیکنه
با برجک ۱۱ ارتباط گرفتم صدامو داشت
با مرکز ارتباط گرفتم صدامو داشت
ولی برجک ۱۳ انگار نه انگار
گذشت یه چن دقیقه بعد
دیدم همینجوری برای خودش ول میچرخه رو تو راهروی برجک
کلاهشم گذاشته سرش
سلاحشم دستش نیست
پلههارو بالا پایین میکنه ! دیگه اصلا تو کتم نرفت! اینکار ممنوعه !
داد زدم چیکار داری میکنی احمق ؟!
داری جلب توجه میکنی !
وایسا سرجات !
ولی احتمالش خیلی کم بود که صدام بهش برسه
ولی انگار رسید
دیدم ثابت وایساد به سمت من
دستشو به علامت سلام برد بالا ✋🏻
انگار میخواست بگه متوجه صدات شدم
بعدش دیگه بالا پایین نکرد .
همونجا موند سر جاش
حتی تو هوای سرد که نفسشو محکم بیرون میداد میتونستم بخار نفسشو از دور ببینم چون مهتاب میتابید از پشتش
پستم تموم شد ساعت ۴ صبح مینی بوس اومد دنبالم ... سوار شدم
دیدم راننده دور زد
گفتم آقای مرادی برجک ۱۳ یادت رفت کجا میری
یهو همه برگشتن نگام کردن 😳
پاسبخش گفت کصخل شدی ؟!
چیمیگی ؟
اولین بارته میای تو این پادگان ؟ ۱۲ ماه یگان داری خیر سرت !
یهو کلم داغ شد 😳
تازه یادم افتاد !!!!
کل بدنم گرم شد
انگار کل تایم پست یادم نبود که اونجا متروکس
چون قبلش تو فکر بودم
اصلا حواسم نبود به این موضوع
یهو فهمیدم اینهمه مدت چخبر بوده
یکساعت و نیم من به برجک متروکه نگاه کردم
الکی داد و بیداد کردم
اونی که اونجا دیدم فقط یه روح بوده
روح همون سرباز
دیگه به کسی چیزی نگفتم
ولی خیلیا بعد از من گفتن که این اتفاق براشون افتاده
امیدوارم جالب بوده باشه واستون .
@dasctan
الان ۲۱ سالمه و ساکن کرج هستم
تو پادگانی که من سربازش بودم ، تعداد اتفاقای ماورایی که برام افتاد خیلی زیاد بود
دونه دونه ارسال میکنم حالا
از یکیش شروع کنیم
پادگان ما ۱۳ تا برجک داشت
یه پادگان بسیار مهم و بزرگ که بصورت مخفی و بینام و نشون تو یکی از بیابونها و تپههای اطراف تهران قرار داشت ؛ اونجا مربوط به پدافندهای هوایی و موشکی بود پس هیچ جای پادگان تو شب اثری از نور نبود
همه تو تاریکی مطلق پست میدادن
فاصله موقعیتهای پستی از همدیگه بسیار زیاد بود
یعنی وقتی میرفتی برای پست دادن ؛ تنهای تنها بودی ، تاریک بود ، سرد بود ، و ساکت بود .
برجک شماره ۱۳ آخرین برجک پادگان بود که انتهای پادگان بین دوتا تپه خیلی بزرگ تقریبا شبیه کوه ، قرار داشت
چندین سال قبل یه سرباز اونجا خودکشی کرده بوده و سقفشم سوراخ بوده بخاطر تیری که اون سرباز زده ، شیشههاش شکسته و کثیف و پر از تارعنکبوت و .... در کل ؛ اون برجک متروکه شده بود ، بخاطر اون جریان هیچکسو نمیزاشتن بره اونجا که سربازا احساس بدی بهشون دست نده .
از قضا ، یه شب پست ساعت ۲ شب تا ۴ صبح ؛ افتاد برای من ، اونم کجا ؟ برجک ۱۲ ! دقیقا یکی مونده به برجک متروکه !
برجک ۱۲ حداقل ۲۵۰ متری فاصله داشت با برجک ۱۳ ؛ خلاصه منم یکمترس داشتم بطور کلی از برجک ۱۲ هم میترسیدم چون اونجام خیلی داستانا داشت که بعدا میگم ...
آقا چیزی نگفتم و رفتم سر پستم .
مسیر این برجک طوری بود که مینی بوس باید از جاده اصلی خارج میشد و میزد تو دل حاک و بیابون تا یکم نزدیک برجک بشه که سرباز بتونه برسه به برجک.
رفتم بالا
۱۵ دقیقه ای از پستم گذشته بود که مشغول فکر کردن بودم... خیلی مشکلات داشتم، همیشه پستایی که میدادم واسم ۱۰ دیقه میگذشت از بس که فکر میکردم متوجه گذر زمان نمیشدم ، چون تاریک بود ، ساکت بود ، تنها بودم ، فقط فکر میکردم .
بعد از یک ربع بیس دیقه ، یهو چشمم افتاد به برجک ۱۳ ... دیدم سرباز اسلحشو گذاشته زمین !
گفتم دنیارو ببین توروخدا !
( تو خدمت هرچی سابقه خدمتت بیشتر باشه مقام و منزلتت بالاتره و نسبت به بقیه امتیازات ویژه تری داری )
با خودم گفتم من با ۱۲ ماه یگان ؛ سلاحمو زمین نمیزارم ! این کدوم چُصماهیه ؟! ( یگان خدمتی ناچیز )
بزا بیسیم بزنم بهش بگم بردار سلاحتو ( یگانهای بلاتر میتونستن به یگانهای پایین تر دستور بدن)
بیسیم خواستم بزنم دیدم انگار کار نمیکنه
با برجک ۱۱ ارتباط گرفتم صدامو داشت
با مرکز ارتباط گرفتم صدامو داشت
ولی برجک ۱۳ انگار نه انگار
گذشت یه چن دقیقه بعد
دیدم همینجوری برای خودش ول میچرخه رو تو راهروی برجک
کلاهشم گذاشته سرش
سلاحشم دستش نیست
پلههارو بالا پایین میکنه ! دیگه اصلا تو کتم نرفت! اینکار ممنوعه !
داد زدم چیکار داری میکنی احمق ؟!
داری جلب توجه میکنی !
وایسا سرجات !
ولی احتمالش خیلی کم بود که صدام بهش برسه
ولی انگار رسید
دیدم ثابت وایساد به سمت من
دستشو به علامت سلام برد بالا ✋🏻
انگار میخواست بگه متوجه صدات شدم
بعدش دیگه بالا پایین نکرد .
همونجا موند سر جاش
حتی تو هوای سرد که نفسشو محکم بیرون میداد میتونستم بخار نفسشو از دور ببینم چون مهتاب میتابید از پشتش
پستم تموم شد ساعت ۴ صبح مینی بوس اومد دنبالم ... سوار شدم
دیدم راننده دور زد
گفتم آقای مرادی برجک ۱۳ یادت رفت کجا میری
یهو همه برگشتن نگام کردن 😳
پاسبخش گفت کصخل شدی ؟!
چیمیگی ؟
اولین بارته میای تو این پادگان ؟ ۱۲ ماه یگان داری خیر سرت !
یهو کلم داغ شد 😳
تازه یادم افتاد !!!!
کل بدنم گرم شد
انگار کل تایم پست یادم نبود که اونجا متروکس
چون قبلش تو فکر بودم
اصلا حواسم نبود به این موضوع
یهو فهمیدم اینهمه مدت چخبر بوده
یکساعت و نیم من به برجک متروکه نگاه کردم
الکی داد و بیداد کردم
اونی که اونجا دیدم فقط یه روح بوده
روح همون سرباز
دیگه به کسی چیزی نگفتم
ولی خیلیا بعد از من گفتن که این اتفاق براشون افتاده
امیدوارم جالب بوده باشه واستون .
@dasctan