داستان ترسناک واقعی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


🔞 داستان ترسناک واقعی 🔞

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




📛 درسال1379 سارا دختری 18 ساله که به همراه خانواده ی خود به یکی از شهرهای شمالی رفته بود دردریا غرق شد
♨️20سال بعد از این حادثه پدر او همراه دختر کوچک خود به کنار همان ساحل رفت و صحنه ای عجیب دید ‼️
او سریعابه پلیس زنگ زد. بعد شروع به فیلمبرداری کرد.....👇داستانی دردناک و عجیب
👇👇

https://t.me/+LQN28MBZQ3cyNGI0


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
قرآنی که با طلا نوشته شده
گویا در جنگ جهانی از جیب یک سرباز در اومده ..

📓@dasctan📓




🔴احکام غسل‌جنابت چیست؟
🔴شش باورغلط درموردغسل جنابت
🔴احکام کامل صیغه و شرایط ان ...

مدتها با خیال اینکه احکامم رو بلدم نه از کسی میپرسیدم نه حوصله داشتم رساله رو بخونم؛ بعد از عضو شدن داخل این کانال متوجه شدم تمام نماز و روزه هایی که گرفتم اشکال داشتن حالا من موندم و پشیمونی که بخاطر تکبر خودم دچارش شدم.چاپلوسی نمیکنم واقعا کانالش عالیه👇👇
https://t.me/+gE1oJNYiOGs4NzA0


لوئيز رفدفن ، زني بود با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند و شش بچهشان بي غذا ماندهاند.
جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بياعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند.
زن نيازمند در حالي كه اصرار ميكرد گفت: «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را ميآورم .»
جان گفت نسيه نميدهد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه ميخواهد خريد اين خانم با من .»
خواربار فروش گفت: لازم نيست خودم ميدهم ليست خريدت كو ؟
لوئيز گفت : اينجاست.
- « ليستات را بگذار روي ترازو به اندازه ي وزنش هر چه خواستي ببر . » !!
لوئيز با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ي ترازو پايين رفت.
خواربارفروش باورش نميشد.
مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازهدار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ي ديگر ترازو كرد كفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا كفهها برابر شدند.
در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دلخوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است.
كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :
« اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده كن »
@dasctan




.
فقط بلدیم تا اسم #مرغ میاد ! چهار تیکه رون بندازیم کفِ ماهیتابه یه تَفتی بدیم آخرم رُب و پیاز !😐🤯

نه جووووونم! این که نشد مُرغ🤨😏

یه مرغی #مزه_دار کن و بپز که هرکی اومد خونت از #طعمش سیرمونی نگیره که هیچچچچچ ! آخرم دست بدامنت شه و ازت دستور بخاد😉

آموزش ۲۰ مدل پخت مرغ رستوران و هتلی👇

@donyayedeser


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
عمق اقیانوس رو ببینید تا کرک و پرتون بریزه🤯

📓@dasctan📓


بعد یه سال اومدم دوباره برم کلاس زبان ثبت نام کنم ولییی شهریه کلاس از ۵۰۰تومنی که میدادم شده ۱٫۳۰۰ 😒
گفتم اقا چه کاریهههه میرم عضو کانال بهترین استاد ایران میشم که رایگان انگلیسی رو یادمیده
اینم کانالش:
@ENGLISH


فرمول یادگیری انگلیسی در سال 2024 :

- داشتن گوشی و دسترسی به اینترنت
- روزانه ۷ دقیقا زمان گذاشتن در این کانال👇
⭐️- @ENGLISH


داستان ترسناک واقعی
#ارسالی

سلام، من تینا هستم. این ماجرا برمی‌گرده به ۴ سال پیش، اون موقع ۱۲ سالم بود. همیشه شبا تا دیروقت بیدار می‌موندم و تازه وقتی سپیده می‌زد، خوابم می‌برد. یه شب خاص بود که هیچ‌وقت از یادم نمی‌ره. ساعت حدود ۳ صبح بود، داشتم آهنگ گوش می‌دادم و نقاشی می‌کشیدم تو اتاقم. خونه مادربزرگم قدیمیه، از اون خونه‌های دوبلکسی. اون شب هم خونه مادربزرگم بودم و مثل همیشه، در اتاقم باز بود. مادربزرگم گاهی نصفه شب بیدار می‌شه و میاد ببینه من چیکار می‌کنم.
همین‌طور که نقاشی می‌کشیدم، از گوشه چشمم دیدم یکی از جلوی در رد شد. سریع نبود، کامل دیدم که یه نفر با لباس سفید رد شد. دقیقاً مثل لباسای مادربزرگم. گفتم حتماً خودشه، اومده ببینه من بیدارم یا نه. ولی یه حس عجیبی داشتم. دل‌شوره گرفتم و نور گوشیمو روشن کردم تا ببینم مادربزرگم کجا رفت.
رفتم سمت اتاقش، ولی وقتی رسیدم، چیزی دیدم که باورم نمی‌شد. مادربزرگم روی تخت خوابیده بود، عمیق تو خواب. خرناس می‌کشید و اصلاً انگار از جاش تکون نخورده بود. اون لحظه فقط موندم و خیره شدم. پس اون کی بود که رد شد؟
دو روز بعد، تو خونه خودمون، ساعت ۷ صبح بود. دیدم مادرم از اتاقم داره میاد بیرون. همون لحظه، از آشپزخونه صدام کرد: «دخترم بیا صبحونه بخوریم.» گیج شده بودم! دوباره برگشتم به آشپزخونه نگاه کردم، مادرم اونجا بود. ولی یه لحظه بعد دوباره به اتاقم نگاه کردم، کسی اونجا نبود. با خودم گفتم شاید خیالاتی شدم، ولی وقتی دوباره به مادرم نگاه کردم، پشت سرش یه چیزی بود... شبیه خودش، با همون لباس، ولی با یه فرق بزرگ: صورتش رنگ‌پریده و چشم‌هاش کاملاً سیاه بود. مادرم همیشه چشم‌های آبی روشن داره، ولی این موجود خیلی ترسناک بود.
وقتی این ماجرا رو برای کسی تعریف می‌کردم، هیچ‌کس باور نمی‌کرد. تا یه شب اون موجود رو با چهره واقعی‌اش دیدم. قیافه‌ش وحشتناک بود: سرش کاملاً بی‌مو، چشماش تو حدقه می‌چرخید، ابرو نداشت، بینی‌اش هم رنگ پوستش نبود. دهنش هم خیلی بزرگ بود، انگار لب نداشت. ترسیده بودم، ولی نمی‌خواستم نشون بدم. بهش خیره شدم، اونم همین‌طور. ولی یه دفعه دهنش رو باز کرد و یه جیغ کشید که گوشام داشت می‌ترکید. فقط من شنیدم، هیچ‌کس دیگه صدای جیغ رو نشنید.
از اون به بعد دیگه تنها نمی‌خوابیدم. یه شب، مامانم می‌گفت تو خواب کنارم بودم که از صدای ناله بیدار شد. وقتی به من نگاه کرد، دید که بدنم از تخت جدا شده و به سمت سقف رفته. بالای سرم یه سایه سیاه بود که انگار داشت منو می‌کشید. مامانم اسممو صدا زد، ولی من جیغ کشیدم و افتادم پایین. اون شب دیگه به هوش نیومدم و وقتی تو بیمارستان بیدار شدم، فهمیدم سرم خورده به لبه تخت و ترک خورده.
فکر می‌کردیم دیگه تموم شده، ولی یه شب مامانم می‌گفت تو خواب اومدم بیدارش کردم و بردمش تو اتاقم. در رو روش قفل کردم و هرچی داد زد، کسی صدای مامانو نشنید. فردا صبح بابام در رو باز کرد و مامانم رو پیدا کرد. منو هم تو حیاط، بیهوش پیدا کردن.
این مدت، هر چیزی که به دعا و مسائل دینی مربوط می‌شد، منو عصبانی می‌کرد. هیچ‌کس نمی‌دونست چیکار کنه. مادربزرگم منو برد پیش یه دعا نویس. دعا رو بالای سرم خوند و من بیهوش شدم. دعا نویس گفت وقتی به خونه رسیدم، حالم خوب می‌شه و واقعاً هم همین‌طور شد. وقتی بیدار شدم، ۱۰ شب گذشته بود.
حالا باور می‌کنید یا نه، به خودتون بستگی داره. ولی حواستون به این چیزا باشه، چون اصلاً شوخی‌بردار نیست. من که تا قبلش به این چیزا اعتقادی نداشتم، حالا دیگه می‌دونم باید مراقب باشیم
📓@dasctan📓


هنوزم برای مهمونات مرغ تکراری درست میکنی؟؟؟

بعضیا چون نمیدونن با مرغ چیا میشه درست  کرد ترجیح میدن همون مرغو درست کنن

بیا اینجا تا بهت بگم باهمون مرغ میشه چه غذاهای شیک و مجلسی و راحتی درست کرد😉👇
@donyayedeser


از غذاهای تکراری خسته شده بودم دیگه
هر روز مرغ برنج خورشت
😒

تا اینکه از وقتی عضو این کانال شدم آموزش انواع غذاهای ساده و خوشمزه بدون هزینه های زیادی

خانم هایی که شاغل هستن یا بچه کوچیک دارن زیاد وقت آشپزی ندارن بیان تو انواع غذا های سه سوته و آسون رو براشون گذاشتم👇
https://t.me/+se4IfyLEGWliZWQ0


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
پنج مکانی که هیچ ساعتی اونجا کار نمی‌کنه!

📓@dasctan📓


🔞حکم شرعی رابطه بازن شوهردار چیست

مشاهده ➡️


🔴بلایی که سر دختر بچه ی پنج ساله آمد

«من مادر  دو دختر بچه هستم، دو شیفت کار می کردم که بتونم معاشمون رو تأمین کنم. چون همسرم فوت کرده بود شرایطمون خیلی سخت بود. هرشب توی مسیر محل کارم دخترهام رو میذاشتم پیش یکی از همسایه ها، اون شب ، همه چیز به نظر عادی می اومد.دخترم ملیکا کاملا سالم بود. اما اواسط شب، از طرف اون خانم یه پیامک برام اومد  که داره ملیکا رو می بره بیمارستان. موقعی که من رسیدم بچه م تموم کرده بود .فقط ۵ سالش بود. وقتی علت مرگ بچه م رو از زبون پزشک شنیدم پام سست شد و محکم افتادم روی زمین
دکتر گفت دخترتون رو ترسوندن و علت مرگش ترس شدید بوده که منجر به ایست قلبی شده
خانم همسایه گفت پسر نوجوانش دیروز یه ماسک ترسناک خریده بود و وقتی اتاق تاریک بود با همون ماسک رفته بود بالای سر ملیکا که باهاش شوخی کنه
اما یهو دیدم بچه از حال رفت فکر کردم شاید غش کرده و آب بهش بدم خوب میشه
اما هرکار کردم به هوش نیومد تا اینکه زنگ زدم اورژانس ولی متاسفانه بچه تموم کرده بود

از تمام مادرا میخام بچه هاشونو به خاطر کار یا هرچیزی به هرکسی نسپرن از خودشون جداشون نکنن😔

✅ این پست را با عزیزانتان به اشتراک بگذارید

‌⁣📓@dasctan📓


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
یک قدم تا مرگ!
این افراد خوش شانس ترین آدمهان
!

📓@dasctan📓


شاید باور نکنید ولی یک خانواده ۹ نفره رشتی بعد از حدود ۳ سال گروگان گرفته شدن تو خونه خودشون؛ آزاد شدن!

قضیه از این قراره که سال ۱۴۰۱؛ گروگانگیرا که از آشناهاشون بودن؛ به بهانه ای اینا رو کشوندن به مکانی و اونجا همشون رو با قرص بیهوش کردن و پسشون آوردن خونه‌ خودشون و به مدت ۳ سال توی خونه خودشون گروگانشون گرفتن.توی این ۳ سال انواع و اقسام شکنجه ها میشدن و تمام اموالشون هم به صورت وکالتی ازشون گرفتن.حتی برای حمام هم هر ۲۰ روز یک بار بهشون مهلت میدادن اونم در حد ۱۰ دقیقه طوریکه درب حموم هم باز می بوده.قشنگ یه فیلم جنایی از روش میشه ساخت!این گروه با استفاده از شگردهای پیچیده و فریبکارانه، اعضای خانواده را اسیر کرده و به مدت نزدیک به ۳ سال آنها را در منزل شخصی‌شان در منطقه منظریه زندانی کردند. ربایندگان توانستند طی ۲۹ ماه اعضای خانواده را با استفاده از داروهای روان‌ گردان، خواب‌ آور و شکنجه‌ های غیرانسانی از مسیر طبیعی زندگی منحرف کنند. این تیم علاوه بر حبس و آزارهای جسمی و روانی، اقدام به انتقال قانونی اموال منقول و غیرمنقول خانواده کردند. به گونه‌ای که هیچ شکی در روند انتقال این اموال به نهادهای قانونی باقی نماند و انتقالات به‌ظاهر قانونی و بدون هیچ‌گونه تردید صورت گرفت.
به گفته ی یکی از گروگانها، سرکرده گروگانگیران یک زن و از آشنایان آن‌ها بود که در مراسم‌های مذهبی با خانواده آن‌ها رفت و آمد داشت.
📓@dasctan📓


ساعت ده شب منتظر همسرم بودم تا از سر کار برگرده که زنگ در به صدا دراومد.
به سمت در رفتم اما از چشمی در صورت همسایه بغلی رو دیدم.


در رو باز کردم و زن همسایه به محض باز شدن در توی خونه پرید و با صورت خونی و اشکی روی زمین نشست.
اون بهم گفت که شوهرش قصد جونشو کرده و ازم خواست که اونو توی خونه‌ام مخفی کنم.دستشو گرفتم و توی خونه بردمش. یه لیوان ابمیوه بهش دادم و ازش خواستم آروم باشه و ماجرارو تعریف کنه.
بهم گفت شوهرش دچار سو تفاهم شده که اون بهش خیانت کرده و به همین خاطر عصبانیه.حدود 30 دقیقه بعد زنگ در به صدا دراومد.به سمت در رفتم که با همسرم روبرو شدم.کیفشو گرفتم و باهم به داخل خونه رفتیم.وقتی به هال رسیدیم همسایه رو ندیدم که باعث گرد شدن چشمام شد.
با چشم کل خونه رو از نظر گذروندم اما پیداش نکردم.به سمت اتاقا و دستشویی هم رفتم. درست بعد این که اخرین اتاقو چک کردم با حرف شوهرم سر جام میخ شدم.
اون‌گفت:"همین الان پلیسا و مردمو دیدم که اطراف خونه همسایه کناری جمع شده بودن. مثل این که جسد اقای همسایه و بچشو توی زیرزمین خونشون پیدا کردن.
@dasctan

Показано 20 последних публикаций.