پسره شب اول ازدواج رختخوابشون رو از هم جدا میکنه و به دختره میگه بدترین شب زندگیمه
چون ازدواجشون اجباری بوده....
فقط همین مانده بود شب اول ازدواجم برادرشوهرم عماد من را لُختوپتی در حمام ببیند!
در و پیکر نداشت که این حمام، بهتر از این نمیشد!
عماد با دیدن من دستش را محکم گذاشت روی چشمهایش و
دستپاچه از حمام بیرون رفت و چند بار پشتسرهم تکرار کرد:
-ببخشید لیلی خانم...ببخشید واقعاً...بهخدا فکر میکردم کسی تو حموم نیست...خاک بر سرم!
اَه گندت بزنند! آمدم یک دوش بگیرم، همه بدبختیها در عرض چند دقیقه آوار شد روی سرم
هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که ازدواجم آنقدر افتضاح باشد که برای یک دوش گرفتن، آن هم برای شب اول محرمیتم این همه دردسر به جان بخرم!
و جلوی خِیل آدم دنبال چسانفسان حمامِ عروس باشم که همه با خبر شوند بله! خبری است!
دارم خودم را برای رفتن به بستر پسر دُردانهشان ترگلورگل میکنم.
صدای قدمهای والا در پلهها پیچید...دلم پیچ خورد.
مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر میگذرد، گفته بود.
چیزهایی که مادرم زحمت گفتنشان را به خودش نداده بود
نگاهم خورد به رختخوابهای وسط اتاق.
تشکها کاملاً بههم چسبیده بودند.
حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود...اینکه شب را کنارش به صبح برسانم.
ازش بدم نمیآمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم همکلام نبودیم...حالا زن و شوهر...
قلبم یکیدرمیان میزد. در اتاق بیهوا باز شد و نگاهم نشست روی صورت والا.
والا یک دور نگاهش را بین لباسهای تنم و آرایش صورتم که خوب میدانستم ناشیانه بود، چرخاند
چشمانش یک جوری شد...انگار که خالی از هر حسی شود. میدانستم که دوستم ندارد.
داشت لباسهای بیرونش را درمیآورد و من بین اینکه نگاهم را بدزدم و یا راحت باشم گیر کرده بودم.
نفسم را فوت کردم و رفتم روی یکی از تشکها دراز کشیدم.
والا به داخل اتاق برگشت. نامحسوس با چشم دنبالم گشت و مرا روی تشک دید. در تاریکی جلو آمد.
نگاهش به تشک خالی کنارم بود و نگاهِ من به او.
نزدیک تشک که شد جریان سردی از زیر پوستم گذشت.
نشست کنار تشکم... نفس در سینهام حبس شد و خودم را برای هر حرکتی از طرف او آماده کردم.
فکر کردم میخواهد کنارم دراز بکشد،
اما کاری که انجام داد،
متفاوت با تمام چیزی بود که انتظارش را میکشیدم و خودم را برایش آماده کرده بودم.
والا داشت تشکهای بههم چسبیدهمان را از هم جدا میکرد!
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
لبهی تشک خودش را گرفت و سمت مخالف کشید.
نگاه پر از بهت من چسبید به حرکات دستهایش، تشکش را به اندازهی یک متر از من فاصله داد.
حیف که اتاق کوچک بود، وگرنه اگر جا داشت بیشتر از این هم از من فاصله میگرفت.
از پ رفتار سرد و دور از انتظارش نگرانم کرد و نفهمیدم چه شد که روی فضای خالی بین تشکها خودم را جلو کشیدم
نگاهم بیاختیار نشست روی صفحهی موبایلش.
والا برای کسی پیام فرستاده بود:
«دارم مزخرفترین شب زندگیم را پشت سر میذارم!»
زبانم چسبید به سقف دهانم و چشمانم روی صفحه خشکید.
مزخرف؟!
من را میگفت؟!
به شب اول ازدواجمان؟
به شبی که قرار بود کنار من به صبح برساند؟
همخونهای پر از تعلیق و هیجان😍
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌
چون ازدواجشون اجباری بوده....
فقط همین مانده بود شب اول ازدواجم برادرشوهرم عماد من را لُختوپتی در حمام ببیند!
در و پیکر نداشت که این حمام، بهتر از این نمیشد!
عماد با دیدن من دستش را محکم گذاشت روی چشمهایش و
دستپاچه از حمام بیرون رفت و چند بار پشتسرهم تکرار کرد:
-ببخشید لیلی خانم...ببخشید واقعاً...بهخدا فکر میکردم کسی تو حموم نیست...خاک بر سرم!
اَه گندت بزنند! آمدم یک دوش بگیرم، همه بدبختیها در عرض چند دقیقه آوار شد روی سرم
هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که ازدواجم آنقدر افتضاح باشد که برای یک دوش گرفتن، آن هم برای شب اول محرمیتم این همه دردسر به جان بخرم!
و جلوی خِیل آدم دنبال چسانفسان حمامِ عروس باشم که همه با خبر شوند بله! خبری است!
دارم خودم را برای رفتن به بستر پسر دُردانهشان ترگلورگل میکنم.
صدای قدمهای والا در پلهها پیچید...دلم پیچ خورد.
مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر میگذرد، گفته بود.
چیزهایی که مادرم زحمت گفتنشان را به خودش نداده بود
نگاهم خورد به رختخوابهای وسط اتاق.
تشکها کاملاً بههم چسبیده بودند.
حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود...اینکه شب را کنارش به صبح برسانم.
ازش بدم نمیآمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم همکلام نبودیم...حالا زن و شوهر...
قلبم یکیدرمیان میزد. در اتاق بیهوا باز شد و نگاهم نشست روی صورت والا.
والا یک دور نگاهش را بین لباسهای تنم و آرایش صورتم که خوب میدانستم ناشیانه بود، چرخاند
چشمانش یک جوری شد...انگار که خالی از هر حسی شود. میدانستم که دوستم ندارد.
داشت لباسهای بیرونش را درمیآورد و من بین اینکه نگاهم را بدزدم و یا راحت باشم گیر کرده بودم.
نفسم را فوت کردم و رفتم روی یکی از تشکها دراز کشیدم.
والا به داخل اتاق برگشت. نامحسوس با چشم دنبالم گشت و مرا روی تشک دید. در تاریکی جلو آمد.
نگاهش به تشک خالی کنارم بود و نگاهِ من به او.
نزدیک تشک که شد جریان سردی از زیر پوستم گذشت.
نشست کنار تشکم... نفس در سینهام حبس شد و خودم را برای هر حرکتی از طرف او آماده کردم.
فکر کردم میخواهد کنارم دراز بکشد،
اما کاری که انجام داد،
متفاوت با تمام چیزی بود که انتظارش را میکشیدم و خودم را برایش آماده کرده بودم.
والا داشت تشکهای بههم چسبیدهمان را از هم جدا میکرد!
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
لبهی تشک خودش را گرفت و سمت مخالف کشید.
نگاه پر از بهت من چسبید به حرکات دستهایش، تشکش را به اندازهی یک متر از من فاصله داد.
حیف که اتاق کوچک بود، وگرنه اگر جا داشت بیشتر از این هم از من فاصله میگرفت.
از پ رفتار سرد و دور از انتظارش نگرانم کرد و نفهمیدم چه شد که روی فضای خالی بین تشکها خودم را جلو کشیدم
نگاهم بیاختیار نشست روی صفحهی موبایلش.
والا برای کسی پیام فرستاده بود:
«دارم مزخرفترین شب زندگیم را پشت سر میذارم!»
زبانم چسبید به سقف دهانم و چشمانم روی صفحه خشکید.
مزخرف؟!
من را میگفت؟!
به شب اول ازدواجمان؟
به شبی که قرار بود کنار من به صبح برساند؟
همخونهای پر از تعلیق و هیجان😍
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌