ققنوس‌من- لیلاحمید


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


آثار قبلی:
ازدواج من
آخرین برگ روی دیوار
سایه‌ی رؤیا
با خیالت می‌رقصم
@lilium1001
https://t.me/+Sb5K2M1aFYtr9CV3

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: ققنوس‌من- لیلاحمید
- چه گوهی خوردی آلا؟!
با چشمای وحشت زده خیره بودم به او که ادامه داد:
-چه گوهی خوردی که اون مرتیکه قبل آزادی بهم میگه شاید زنده موندی ولی بی‌حساب شدیم؟ مگه چی‌کار کرده باهات؟ من خاطر خواه آبجیش بودم اون چی؟
فکم را طوری فشار داد که فریادی از درد کشیدم. ولی صدای داد او بلندتر بود:
-برای من بی ناموس بی غیرت چیکار کردی؟ برای این که سرم بالای دار نره چه گوهی خوردی؟ خودتو انداختی کنار اون مرتیکه آره؟
با دستام دستشو چنگ زدم و نالیدم:
-داداش ترو خدا دادا..
-خــــــفـــه‌شـــــــــو
و مرا جوری در دیوار کوباند و به جان تنم افتاد، که هزار بار آرزو کردم کاش جان این آدم را نجات نمی‌دادم...
https://t.me/+8R9PJIF25sZjMTg0




Репост из: 😍
دست ظریف دختر روی بازوی لخت و مردانه‌ی او نشست!
دقیقا همان نقطه‌ای که زخمی شده بود و من روزها پشت سر هم زخمش را تیمار داری کردم!
دخترک با ان ناخن های لاک خورده‌ و انگشتان پر از انگشترش، دستش را نوازش‌وار روی قسمت زخمی می‌کشید.
نگاهم به دستان عاری از زیورآلات و ناخن های بدون لاکم افتاد!
دستانش همچنان روی بازوی او بود و من می‌دانستم که او روی دستش حساس است! زخمش هم تازه بود، کسی نباید روی بازویش دست می‌کشید!
دختر اما بی‌توجه این کار را می‌کرد و من... من فقط نگران دست بد زخمی بودم که روزها طول کشید تا درمانش کنم...!

https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0
https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0

عشق ممنوعه پسرشهری و دختر روستایی!

#تب_واگیر


- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی!

زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟

- کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟

برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت.

- مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری!

باز کنایه‌ زده بود.
- الان کجا می‌مونی؟
انگشت‌هایش دور کوله مشت شد.
- چه فرقی برات می‌کنه؟

مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند.

- مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی!

با حرص بلند شد.
- برام خواستگار پیدا کردی؟
صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند.

- نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست...
- واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟
باز زده بود به سیم آخر.
- به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش.

- جانا؟
- گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟


اشک در چشم‌های مادرش لغزید.
- من حق زندگی داشتم.
صدایش را برد بالاتر.
- حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود.

#پرواز‌در‌تاریکی
#لیلانوروزی


https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0


پسره شب اول ازدواج رخت‌خوابشون رو از هم جدا می‌کنه و به دختره میگه بدترین شب زندگیمه
چون ازدواج‌شون اجباری بوده....

فقط همین مانده بود شب اول ازدواجم برادرشوهرم عماد من را لُخت‌وپتی در حمام ببیند!
در و پیکر نداشت که این حمام، بهتر از این نمی‌شد!
عماد با دیدن من دستش را محکم گذاشت روی چشم‌هایش و
دستپاچه از حمام بیرون رفت و چند بار پشت‌سرهم تکرار کرد:
-ببخشید لیلی خانم...ببخشید واقعاً...به‌خدا فکر می‌کردم کسی تو حموم نیست...خاک بر سرم!

اَه گندت بزنند! آمدم یک دوش بگیرم، همه بدبختی‌ها در عرض چند دقیقه آوار شد روی سرم

هیچ‌وقت تصورش را هم نمی‌کردم که ازدواجم آنقدر افتضاح باشد که برای یک دوش گرفتن، آن هم برای شب اول محرمیتم این همه دردسر به جان بخرم!
و جلوی خِیل آدم دنبال چسان‌فسان حمامِ عروس باشم که همه با خبر شوند بله! خبری است!
دارم خودم را برای رفتن به بستر پسر دُردانه‌شان ترگل‌ورگل می‌کنم.

صدای قدم‌های والا در پله‌ها پیچید...دلم پیچ خورد.
مادرشوهرم برایم از چیزهایی که در شب اول بین زن و شوهر می‌گذرد، گفته بود.
چیزهایی که مادرم زحمت گفتن‌شان را به خودش نداده بود‌

  نگاهم خورد به رخت‌خواب‌های وسط اتاق.
تشک‌ها کاملاً به‌هم چسبیده بودند.

حسِ خوابیدن کنار والا عجیب بود...اینکه شب را کنارش به صبح برسانم.

ازش بدم نمی‌آمد، اما من و او تا به امروز حتی برای پنج دقیقه هم هم‌کلام نبودیم...حالا زن و شوهر...

قلبم یکی‌درمیان می‌‌زد. در اتاق بی‌هوا باز شد و نگاهم نشست روی صورت والا.

والا یک دور نگاهش را بین لباس‌های تنم و آرایش صورتم که خوب می‌دانستم ناشیانه بود، چرخاند

چشمانش یک جوری شد...انگار که خالی از هر حسی شود. می‌دانستم که دوستم ندارد.

داشت لباس‌های بیرونش را درمی‌آورد و من بین اینکه نگاهم را بدزدم و یا راحت باشم گیر کرده بودم. 

نفسم را فوت کردم و رفتم روی یکی از تشک‌ها دراز کشیدم.
والا به داخل اتاق برگشت. نامحسوس با چشم دنبالم گشت و مرا روی تشک دید. در تاریکی جلو آمد.

نگاهش به تشک خالی کنارم بود و نگاهِ من به او.
نزدیک تشک که شد جریان سردی از زیر پوستم گذشت. 


نشست کنار تشکم... نفس در سینه‌ام حبس شد و خودم را برای هر حرکتی از طرف او آماده کردم.
فکر کردم می‌خواهد کنارم دراز بکشد،
اما کاری که انجام داد،

متفاوت با تمام چیزی بود که انتظارش را می‌کشیدم و خودم را برایش آماده کرده بودم.

والا داشت تشک‌های به‌هم چسبیده‌مان را از هم جدا می‌کرد!
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

لبه‌ی تشک خودش را گرفت و سمت مخالف کشید.
نگاه پر از بهت من چسبید به حرکات دست‌هایش، تشکش را به اندازه‌ی یک متر از من فاصله داد.
حیف که اتاق کوچک بود، وگرنه اگر جا داشت بیشتر از این هم از من فاصله می‌گرفت.

از پ رفتار سرد و دور از انتظارش نگرانم کرد و نفهمیدم چه شد که روی فضای خالی بین تشک‌ها خودم را جلو کشیدم

نگاهم بی‌اختیار نشست روی صفحه‌ی موبایلش.
والا برای کسی پیام فرستاده بود:
«دارم مزخرف‌ترین شب زندگیم را پشت سر می‌ذارم!»
زبانم چسبید به سقف دهانم و چشمانم روی صفحه خشکید.

مزخرف؟!
من را می‌گفت؟!
به شب اول ازدواج‌مان؟
به شبی که قرار بود کنار من به صبح برساند؟


هم‌خونه‌ای پر از تعلیق و هیجان😍

https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0
https://t.me/+RXTP-Nc7RZphOWQ0

رمان خصوصیه و عضویت فقط همین امروز بازه❌


Репост из: 🧿
#آیه‌عشـــ❤️‍🩹ـق‌بخـــوان
#پارت_754


یزدان و آیه به خاطر خیانت از هم طلاق گرفتند، حالا یزدان با دو تا بچه از زن دومش برگشته و می‌خواد هم انتقام بگیره و هم آیه رو برگردونه ولی با داداش آیه درگیر میشن و....



به خودم اومدم که جلوی خونه بودم، زنگ در رو زدم اما کسی درو برام باز نکرد به در تکیه دادم و چشمام رو بستم.

صدای باز و بسته شدن در ماشین و بعد صدای پایی که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید، چشم باز کردم و با دیدن یزدان پوزخندی زدم.

دیگه هیچ چیز این زندگی سوپرایزم نمی‌کرد.

_با هم حرف بزنیم؟

آهی از ته دلم کشیدم:
_ کاش تو یکی دست از سرم برداری.

از بغض توی صدام متنفر بودم.
_نمی‌تونم.

از جواب اون بیشتر...
_قبل از اینکه امیرحسین برسه برو...
_اشکان به قید وثیقه آزاد شد.

پوزخندی زدم، زندگی برای من به همین اندازه مسخره شده بود.
_تا زمانی که مدارکش پیش زنش باشه، برای تو خطرناکه...

حتی اسم آواز رو هم به زبون نمی‌آورد.
_این خونه اصلاً امن نیست.

_این خونه هیچ وقت برای من امن نبوده اما ناامنی الانش رو مدیون شمام جناب صدر!

صدر رو به کنایه گفتم، اخماش رو توی هم کشید:
_ این خونه دیوار کاهگلی داره که در حال ریختنه اما چشمات نمی‌بینه، من بهونه‌ام مثل همه وقتایی که نیاز داری نفرت از همه رو روی اون بالا بیاری، باشه حرفی نیست، دندم نرم، میشم بلا گردوندت، می‌شم اونی که می‌تونی درد و نفرت توی سینه‌ات رو روش خالی کنی...
من باختم آیه ...
زندگیمو باختم، جوونی و سلامتیم رو باختم، اونم نه عادلانه، کاملاً ناجونمردانه ...
سالها نشستم نگاه کردم و برای زندگی که رفت برای بچه‌ای که هیچ وقت به دنیا نیومد، عزاداری کردم، چون نه قدرتش رو داشتم نه توانش رو... الان هر دوش رو دارم و اگه قراره تو و سلامتیم رو نداشته باشم، زندگی همه‌شون رو به آتیش می‌کشم.
کاری می‌کنم تمام کسایی که باعث شدند من و تو مثل دو تا غریبه روبه‌روی هم بایستیم و توی دلمون پر از کینه از خودمون و بقیه باشه، چراغ بگیرن دستشون و دنبال آبرو و حیثیتشون بگردن، کاری می‌کنم خوشبختی بشه آرزوشون ...

اشکام روی صورتم ریخت و نگاهش پر از خشم با اشکام پایین اومد.

با صدایی که از خشم می‌لرزید ادامه داد:
_ تک تکشون باید تقاص اشکامون رو پس بدند.
_از اینکه تظاهر به بی‌گناهی می‌کنی ازت بدم میاد.
_نمی‌کنم، هیچ وقت این کارو نکردم، اما یادمم نمیره کی بیشتر از همه مقصره...!

ماشینی به ما نزدیک شد اما نگاه پر از اشکم رو ازش نگرفتم. ماشین ایستاد و امیرحسین ازش پایین پرید و صدای پر از خشمش شونه‌هام رو لرزوند.

به شونه یزدان کوبید باعث شد قدمی عقب بره.
_بی‌شرف اینجا چه گوهی می‌خوری!؟

رامین و پدرش جلو اومدند، امیرحسین رو ازش جدا کردند. راحیل با اخمای در هم خیره‌ی ما بود.
امیرحسین به سیم آخر زده بود با فریاد گفت:
_ - دختره رو بی عفتش کردی دیگه از جونش چی می‌خوای بی‌ناموس، دیگه چی ازش مونده که دست از سرش برنمی‌داری!؟ ...

اشکام رو با پشت دست پاک کردم. یزدان با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
_ فقط داشتم باهاش حرف می‌زدم.
_تو گوه خوردی، ریدی به زندگیش، چرا گورتو گم نمی‌کنی؟
_زندگی من اینجاست، کجا برم؟! بخوام هم نمی‌تونم برم.

این بی‌پرده حرف زدنش خشم امیرحسین رو فوران کرد و ....


https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8










🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوهفتم

وقتی برگشتم داریوش شلوار پریوش را عوض کرده بود. هر چند به دقیقه‌ای نگذشته، لک خون روی شلوار جدیدش هم افتاده بود. تلفن را برداشت و پریوش را تهدید کرد:
-خودت باهاشون صحبت کن. بگو از پله افتادی و خونریزی داری... بگو تنهایی! بگو تخم حرومت رو سقط کردی انداختی تو چاه فاضلاب...
بعد شماره گرفت و گوشی را جلوی دهان پریوش برد. پریوش با ضعف و ناتوانی همان‌هایی را گفت که داریوش خواسته بود.

بدنم می‌لرزید. تمام قندهای قندان را در پارچ ریختم. لیوان اول را خودم خوردم، لیوان دوم را به داریوش دادم و سومین لیوان را کم‌کم به پریوش خوراندم. داریوش به لیوانش لب نزد. همانطور که روی زمين نشسته بود، لیوان را کنار دستش گذاشت. به گل‌های قالی خیره شده بود. کم‌کم چشمانش پر از اشک شد و روی صورتش راه یافت. دیدن اشک مرد مقتدری مثل داریوش دلم را لرزاند. چشمان من هم از دیدن حجم غصه‌ی مرد مقابلم خیس شد. در آن لحظه توان داشتم پریوش را که باعث و بانی غصه‌ی داریوش شده بود، ریز ریز کنم.‌ آب‌قند پریوش که تمام شد، سراغ داریوش رفتم. کنارش نشستم و لیوان را دوباره به دستش دادم. با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. لیوان را گرفت و از ورای آن بی‌هیچ حسی به پریوش نگاه کرد. خیلی آرام، محتویات لیوان را روی فرش خالی کرد و به جذب آب نگریست. و در نهایت خود لیوان را رها کرد. لیوان نشکست. افقی روی خیسی‌ها افتاد. دست روی شانه‌ی داریوش گذاشتم و خواهشی گفتم:
-برو طبقه‌ی بالا... مثلا قراره تو خونه نباشی.
بلند شد و همانطور که به سمت پله‌ها می‌رفت، لگدی آرام که بیشتر توهین داشت تا درد، به پریوش زد و رفت.‌

با رفتن داریوش، کفش‌هایش را از جلوی در برداشتم و در جاکفشی گذاشتم. اورژانس خیلی زود رسید، در را برایشان باز کردم و وانمود کردم که دقایقی قبل رسیده‌ام. همان ابتدا مأمور اورژانس از پریوش پرسید:
-خودت از پله‌ها افتادی یا کتکت زدن؟
-خودم افتادم، از اون بالا...
شال و مانتوی پریوش روی تخت چوبی روبه‌روی آشپزخانه افتاده بود، تنش کردم و کمک کردم روی برانکارد بخوابد. وقتی پریوش را سوار آمبولانس می‌کردند، شنیدم مأمور اورژانس به همکارش گفت:
-دروغ میگه... این کیس از پله افتادن نیست!

عجله داشتم زودتر نزد داریوش برگردم. بیش از پریوش، نگران داریوش بودم. سرم که به پریوش وصل شد، موبایلم را درآوردم و گفتم:
-شماره‌ی مامانتو بده بهش زنگ بزنم بیاد.
-نیست با خواهرام رفتن کردان.
-به سرورخانم بگم؟
اجازه که داد، نگاهم را به موبایلم دادم. خانومی چند بار زنگ زده بود. برایش پیامک دادم:
-"همه چیز مرتبه. بعدا زنگ می‌زنم میگم."
با الهام تماس گرفتم و بدون احوال‌پرسی متعارف، ازش خواستم گوشی را به سرورخانم بدهد. صحبت با سرورخانم در حالت عادی برایم سخت بود، چه برسد به آن شرایط حساس. او بیشتر از من مضطرب شده بود. گفتم:
-ببخشید سرورخانم مزاحمتون شدم. آقاداریوش در دسترس نبود برای همین مزاحم شما شدم.
-چی شده؟
-راستش پریوش حالش خوب نیست. من اتفاقی اومدم، اومدم اورژانس هم اومده بود... داریم میریم بیمارستان...
بدون اینکه شدت صدایش را بالا ببرد، گفت:
-گوشی رو بده به پریوش.
موبایل را کنار گوش پریوش بردم. پریوش با ناتوانی و ضعفی که کاملا واقعی بود نالید:
-سرورجون... از پله‌ها افتادم پایین... نه... تهران نیست...
به بقیه حرف‌ها گوش نکردم. پریوش داشت طبق خواست داریوش رفتار می‌کرد.
تلفنش که تمام شد ازم خواست سرم را جلو ببرم و دم‌گوشی گفت:
-من به همه میگم رفتم دستشویی و جنین تو توالت افتاده... فقط تو یه لطفی بکن، برگرد خونه اون پلاستیک رو معدوم کن... جبران می‌کنم.
-فکرشم نکن!


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوششم

نگران پریوش بودم که تکان نمی‌خورد. دست داریوش را رها کردم و همانطور نشسته به طرف پریوش رفتم. نبضش می‌زد و این خوب بود. بدنش زخم نداشت، فقط کبودی بود. لکه‌ی خون وسیع جلوی شکمش، منبعی نداشت. ناشی از مچاله‌شدنش و سرایت خون شلوارش بود؛ شلواری که غرقابه‌ی خون بود و فاقش حجم پیدا کرده بود.
گفتم:
-بچه افتاده!
غرید:
-به جهنم، تخم حروم بی‌پدر...
-باید ببریمش بيمارستان... مثل شیر سماور داره ازش خون میره...
-جهنم... بمیره زنیکه‌ی هرزه...
داد زدم:
-چی چی میگی واسه خودت؟ اگه اتفاقی بیفته پای تو گیره... قضیه‌ی بچه و رسوایی هم برملا میشه... خانواده‌ی خودت و خانواده‌ی پریوش می‌فهمن... این حداقلشه... تو اینو می‌خوای؟ همه جا بگن زن فلانی...
آگاهانه حرفم را قطع کردم و با لحنی خواهشی ادامه دادم:
-باید زنگ بزنیم اورژانس.
جلو آمد و با چندش به پریوش بی‌هوش خیره شد. چشم باریک کرده بود و با چنان نفرتی به همسرش نگاه می‌کرد که اگر نگاهش برش داشت، بی‌شک پریوش ذوب می‌شد.
خیلی زود خودش شد. شد داریوش مفاخرالانوار که می‌خواهد همه چیز را مدیریت کند. به سمت آشپزخانه رفت و کشوها را یکی یکی باز و بسته کرد.
در دل نالیدم: "دستت خونی بود، همه جا رو نجس کردی!" و بعد خودم جواب دادم: "به کل زندگیش گه زده رفته، تو نگران نجسی خونی؟!"
از همان آشپزخانه مخاطبم قرار داد:
-برو طبقه‌ی بالا... تا صدات نزدم پایین نیا.‌
هراسان گفتم:
-می‌خوای چیکار کنی؟ تو رو خدا... خریت نکن!
دستکش جذب لاتکس دستش کرد و کیسه‌‌ی زیپ‌کیپ به دست به سالن برگشت:
-می‌خوام لباسشو دربیارم... برای من مهم نیست... دوست داری بمون.
برّ و بر نگاهش کردم. دستش روی کمر شلوار پریوش رفت و توضیح داد:
-باید تخم حرومش رو مدرک نگه دارم. بعد بفرستمش بیمارستان.
بی‌حرف به طبقه‌ی بالا، اتاق پریوش رفتم؛ با کمی جستجو، برایش پد و لباس برداشتم و داد زدم:
-بیام پایین؟
-بیا.
پریوش از حالت بیهوش درآمده بود و داشت ناله می‌کرد. داریوش مثل بازجو پیش رویش خم شد و با خشونت مخاطبش قرار داد:
-دو تا راه جلو پات میذارم، یک، به همه میگی از پله‌ها افتادی، هیچی از این گندی که زدی هیچ جا نمی‌گیم و بعد هم توافقی بدون هیچ حق و حقوقی از هم جدا میشیم... راه دوم هم اینه که همین الان زنگ بزنم به خانواده‌ت بیان ببینن دختر بااصل و نسبشون چه دسته گلی به آب داده... تا سنگسار شدنت هم پیش میرم. چی کار کنم؟ اورژانس یا خانواده‌ت؟
پریوش بریده بریده و بی‌جان التماس کرد:
-نذار کسی بفهمه... هر کاری بگی می‌کنم...
رو به داریوش گفتم:
-زنگ بزنم اورژانس؟
کیسه‌ی زیپ‌کیپ آغشته به خون را که چیزی شبیه جنین همراه چند لخته‌ی بزرگ در آن بود، به دستم داد:
-اینو بذار تو یخچال تا بعدا بفرستم آزمایشگاه.
با ترس آمیخته به چندش به محتویات کیسه نگاه کردم. دست و پای جنین کاملا مشخص بود. حالم دگرگون شد. دستم را جلوی دهانم گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم.


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوپنجم

استرسم باعث شد خانومی بی‌حرف سر تکان دهد و مقصد را ولنجک اعلام کند. تلفن را که قطع کرد گفت:
-خدا مرگم بده... به خونریزی افتاده؟ داریوش نیست؟
کناره‌ی انگشت سبابه‌ام را گاز گرفتم:
-دعا کن خانومی... دعا کن شر نشه...
مانتویم را تن کردم و شال را کج و کوله روی سرم انداختم. داشتم در کشوی دراور دنبال کلید خانه‌ی داریوش می‌گشتم که گفت:
-واسه بچه مشکلی پیش اومده؟ یه کلام بگو چی شده؟
-دعواشون شده...
خانومی دستی در هوا تکان داد:
-اووووه... فکر کردم چی شده... داریوش به خاطر بچه هم که شده حواسش هست... ببینم... پریوش کی با تو این‌قدر ندار شده که الان زنگ بزنه به تو؟
کلید را برداشتم و سمت در رفتم:
-خانومی فقط دعا کن... واسه داریوش دعا کن خریت نکنه، خب؟
روسری‌اش را برداشت:
-صبر کن منم میام... داریوش برای من حرمت قائله... حالا سر چی همچین شده؟
-قربونت برم... پریوش تأکید کرد شما نیاید... جلو شما خجالت می‌کشه...
دودل ایستاد:
-پس اگه نیاز شد زنگ بزن بهم... وایستا رژتو درست کن حداقل!
با دست لبم را پاک کردم و کفش پوشیده‌ نپوشیده داخل آسانسور پریدم.

بالاخره دلیل دلشوره‌ای که از صبح گریبانم را گرفته بود فهمیدم. رو به راننده گفتم:
-آقا لطفا یه مسیری برین که زودتر برسین و ترافیک نداشته باشه... زود رسیدن برام خیلی مهمه... خیلی خیلی مهمه.
شاید نیازی به گفتنم نبود. حال پریشان و مستأصلم، هر دقیقه یک بار به ساعت نگاه کردنم و آرایش نصفه‌ام گویای تعجیلم بود. به کلیدی که در دستم خودنمایی می‌کرد خیره شدم و در دل گفتم: "داریوش تو رو داد دستم واسه الان... وگرنه سه ماهه کلید دستمه، یه بارم داریوش زنگ نزده بگه برو از خونه‌مون فلان وسیله رو بردار بده به مرصاد... من دارم میرم اونجا چی بگم؟ چی‌کار کنم؟... امن یجیب‌ المضطر و اذا دعا و یکشف‌ السو... بگم پریوش یه اشتباهی کرد، تو ببخش؟ می‌خوام چه غلطی بکنم؟ یاابالفضل... ماجرای یونس و سمانه و اسی تکرار نشه؟ یاخدا... الهم صل علی محمد و آل محمد..."
تا رسیدن به منزل داریوش صلوات فرستادم و امن‌یجیب خواندم. جلوی در که پیاده شدم، از شنیدن صدای گنگ نعره‌های داریوش تن و بدنم لرزید. دو سه بار که پشت سر هم زنگ زدم و کسی جواب نداد، کلید به قفل انداختم و در را باز کردم. بلند و پشت‌سر هم داد زدم:
-سلام... یاالله... یاالله...
یاالله گفتن‌هایم میان فریادهای داریوش گم شد. به سمتم برگشت و نعره زد:
-تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟ به اجازه کی پا شدی اومدی تو خونه‌ی من؟
پریوش زیر دستش تکان خورد و خواست فرار کند. داریوش چنگ زد و موهای پریشان پریوش را دور دستش پیچاند. هر دو دست پریوش روی موهایش رفت و ناله‌اش به هوا بلند شد. به حرف درشتی که داریوش بهم گفت اهمیتی ندادم و با آخرین سرعتم جلو رفتم. با هر دو دست بازوهایش را گرفتم و حائل پریوش شدم. زورم به داریوش نمی‌رسید. به طرفی پرت شدم. دوباره جلو آمدم و خواستم مانع صدمه زدن بیشترش به پریوش شوم. پریوش دیگر برای فرار تلاش نمی‌کرد. مظلومانه در خود جمع شده و لباسش غرق خون شده بود. برخلاف همیشه فحش نمی‌داد. حتی در مقابل لگدهای شوهرش ناله هم نمی‌کرد. چند ضربه‌ای هم نثار من شد! هر چه داریوش را قسم می‌دادم، هر چه التماسش می‌کردم، حرفهایم را نمی‌شنید. یک‌باره میان خشم و طغیان، روی زمین ولو شد، ضجه زد و فریاد سر داد:
-تو می‌دونستی... می‌دونستی بچه از من نیست... الان خیلی خوشحالی؟ دلت خنک شد؟
به جای هر حرفی، همانطور که مثل او اشک می‌ریختم دست‌ بزرگش را نوازش کردم. گریه‌اش به هق‌هق تبدیل شد. هم‌چون کودکی ترسیده و بی‌پناه سر روی شانه‌ام گذاشت و های‌وهای گریست. ناواضح نالید:
-با این رسوایی چی‌کار کنم؟ چه خاکی تو سرم بریزم؟
-قرار نیست کسی چیزی بفهمه. همینجا خاک می‌ریزیم روش و چالش می‌کنیم... طلاق رو واسه همین وقتا گذاشتن...


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوچهارم

#رخساره

از صبح دلشوره‌ی عجیبی داشتم. انگار ته دلم رخت می‌شستند. ده بار به خانومی زنگ زدم و حالش را پرسیدم. با محمد صحبت کردم. به پیشنهاد خانم‌دکتر صدقه دادم. اما هیچ فایده‌ای نداشت. به شدت نگران کیارش بودم. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد که بلافاصله در صفحه‌ی فیس‌بوکش گذاشته نمی‌شد. بررسی صفحه‌اش به امید گرفتن خبر روزانه احمقانه بود، با این وجود صفحه‌اش را باز کردم و منتظر ماندم. منتظر چه؟ خودم هم نمی‌دانستم. در فاصله‌ی بین مریض‌ها، پیام‌های اخیرش را برای چندمین بار خواندم. خواندن پیام‌هایش آرامم می‌کرد. یک‌جا نوشته بود:
-"اگه یه روز دیدی که دیگه هیچ کس دلواپست نمیشه، هیچ کس انتظارت رو نمی‌کشه، هیچ کس پیگیرت نیست، بدون من مُردم."
جای دیگر نوشته بود:
-"تو ذوق منی برای ادامه‌ی زندگی، حتی وقتی نمی‌بینمت، حتی وقتی ندارمت، قوت قلبمی برای سختیای مسیرِ این دنیا، تو تمام چیزی هستی که می‌تونه بهم توان ادامه دادن بده."
پیام‌هایش مثل نسیم در یک روز گرم تابستانی عمل می‌کرد. گرما را از بین نمی‌برد، اما تحمل آن را راحت می‌کرد.
با رفتن آخرین بانوی بارداری که همراه همسرش آمده بود، دوباره به صفحه‌ی کیارش سرک کشیدم. پیام جدیدی آمده بود. پیامی که فازش متفاوت با پیام‌های کوتاه عاشقانه‌اش بود:
-"غریبه بعد از چند ماه قهر خودش برگشت. هر چی منتظر شد، دید نمیرم دنبالش که هیچ، خیلی هم داره بهم خوش می‌گذره. امشب وقتی به خونه برگشتم، چراغ روشن بود. نشسته بود پای تلویزیون. اون چیزی نگفت، منم چیزی نگفتم. گمونم انتظار داشت از دیدنش ذوق کنم و برای هر دومون غذا سفارش بدم. پوکرفیس شدنم رو که دید تو پرش خورد. من برای خودم املت قارچ درست کردم. اونم برای خودش غذا سفارش داد. من ظرف خودم رو شستم، اونم ظرف خودش رو جمع کرد. زودتر از من رفت و رو تخت خوابید. جا برای من گذاشته بود ولی من بالش و پتوم رو برداشتم و کاناپه رو برای خواب انتخاب کردم.
با توپ پر اومد که هان چیه؟ نکنه انتظار داشتی بعد از این همه وقت اومدم، برات شام بپزم؟ جوابش رو ندادم. برگشت تو اتاق و در رو کوبید به هم.
نبود خیلی بهتر بود. من آرامش چند ماه اخیرم رو می‌خوام. عطر نبودنش رو می‌خوام."
پیام اخیر کیارش خیالم را راحت کرد که علت دلشوره‌ام هر چه هست به او مربوط نمی‌شود. تا دقایقی قبل حالش خوب بوده و مشکل جدید و خاصی برایش رخ نداده است. نفس راحتی کشیدم و نسبتا آسوده شدم.

خانم‌دکتر به عروسی دعوت داشت، از قبل گفته بود که برای بعدازظهر مریض نگذارند. توفیق اجباری شامل حالم شد که زودتر به خانه بروم و مثل روزهای تعطیل ناهار را با خانومی باشم.
از قبل برنامه‌ریزی کرده بودیم که عصر با هم به سینما برویم. در حالی‌که من هنوز کامل آماده نشده بودم، خانومی عجول دنبال تلفن می‌گشت تا آژانس بگیرد. آرایش چشمم تمام شده بود و تنها یک رژلب تا پایان میکاپم فاصله داشتم. رژ را با دقت زیاد از وسط لبم به کناره‌ی سمت راست آوردم که موبایلم زنگ خورد. پریوش بود. گوشی را که برداشتم هراسان و بریده بریده گفت:
-بدبخت شدم... داریوش فهمید... تو رو خدا بیا خونه‌مون... منو می‌کُ‍..
صدایش قطع شد و کوبش قلب من سر به فلک گذاشت. رژلب از دستم افتاد. سرش روی فرش شکست، قل خورد و کنار دیوار رفت. با نگاه ردش را گرفتم و عمق آشوب پیش‌رو را تخمین زدم. انگار حرکاتم را روی دور تند گذاشتند. به خانومی که داشت با منشی آژانس صحبت می‌کرد گفتم:
-خانومی... واسه خونه‌ی داریوش آژانس بگیر. پریوش کمک خواست ازم.


میانبرهای ققنوس‌من

قسمت اول. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/43981

قسمت یازدهم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/43992

قسمت بیستم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/44002

قسمت بیست‌وششم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/44010

قسمت سی‌وچهارم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/44075

قسمت چهل‌وپنجم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/44137

قسمت شصت‌و‌یکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/44242

قسمت هشتادوهفتم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/44391

قسمت‌ نودوچهارم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/44443

قسمت صدوبیست‌ویکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/44737

قسمت صدوچهل‌وهشتم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/45221

قسمت‌ صدوپنجاه‌وهفتم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/45501

قسمت صدوهشتادم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/46161

قسمت دویستم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/46741

قسمت دویست‌وسی‌ام. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/47245

قسمت دویست‌وچهل‌ونهم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/47670

قسمت دویست‌وشصت‌وهشتم. گلی👧
https://t.me/c/1237207768/47768

قسمت سیصدوبیست‌وهفتم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/48527

قسمت چهارصدوسی‌‌وهفتم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/51825

قسمت چهارصدوهفتادویکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/52476

قسمت چهارصدوهشتادودوم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/5278

قسمت چهارصدونودوششم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/53179

قسمت پانصدوچهاردهم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/53666

قسمت پانصدوسی‌ویکم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/54203

قسمت پانصدوهفتادوپنجم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/55635

قسمت ششصدودوم. رخساره👩‍🎓
https://t.me/c/1237207768/56486

قسمت ششصدوهفتادم. الهام👩‍💻
https://t.me/c/1237207768/58808






🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودوسوم

صدای خنده‌ی خانواده‌ی مفاخر بلند بود. مهندس و همایون از خاطرات کودکی‌شان تعریف می‌کردند و به قهقهه می‌خندیدند. خنده‌ی از ته دل همایون را چند بار دیده بودم، اما در مورد مهندس فکر نمی‌کردم خنده‌ی قهقهه بلد باشد!
حاج‌آقا با محبت وافری به همه نگاه می‌کرد. گویی لذتش نه از شنیدن حرفها بلکه از دیدن شادی جمع بود. میان خنده و شادی، مهندس آرام حال همسرش را پرسید، خواست اگر حضور در جمع اذیتش می‌کند به اتاقی برود و استراحت کند. دل من از دیدن این حجم محبت غش رفت. به چشم من این رفتارهای ظریف، عاشقانه‌ترین جملات را در خود نهفته دارد.
خنده‌ی افراد که فروکش کرد و شوخی‌های جمعی که تمام شد، همایون کنار حاج‌آقا رفت و با او گرم صحبت شد. سرورخانم هم به اتاق رفت تا به پریوش سرکشی کند. با رفتن سرورخانم، مهندس کنار من آمد و بی‌مقدمه پرسید:
-از رخساره خبر داری؟ تونستی باهاش رفیق بشی؟
-خوبه، چند باری با هم رفتیم بیرون. به هوای اینکه می‌خوام برای برادرزاده‌هام هدیه بخرم و نیاز به کمکش دارم. یه بارم رخساره می‌خواست تی‌شرت بخره، با هم رفتیم پاساژ و بعد هم رفتیم سینما. دفعه‌ی آخر هم دو هفته پیش بود که یه جمع دوستانه دعوت بودم، با رخساره رفتم.‌ فکر کنم بهش خوش گذشت... دختر خوبیه... ازش خوشم میاد.
پدرانه پرسید:
-حالش خوبه؟ شاده؟ مشکلی نداره؟ تو محل کارش راحته؟
-خوبه... مشکل خاصی که به نظر نمیاد داشته باشه... مشکلات کاریش هم در همین حد مراجعه‌کننده‌های عجیب غریبن و درگیری‌هاشون... که هر کسی به نوعی باهاش درارتباطه.
بین دو ابرویش را گره انداخت:
-بیماری و ناقصی جنین؟
صدایم را پایین‌تر آوردم:
-نه مثلا چند وقت پیش یه خانم متأهل اومده بوده که حالا... گیر داده بوده به رخساره که سن جنین رو یک ماه کمتر تو گزارش بنویسه... انگشتر جواهرش رو هم خواسته بهش بده، که خب رخساره قبول نکرده... ولی خیلی به هم ریخته بود. تا دو هفته پیش که دیدمش می‌گفت روزی نیست که به شوهر اون زن فکر نکنم... یا نمونه‌های مشابه... ديدن موارد این تیپی روحش رو آزار میده. واقعا غصه می‌خوره... داشت تعریف می‌کرد اشک می‌ریخت!
آهسته و خشمگین غرید:
-خاک بر سر اون مرد... مرد اینقدر پخمه؟
و بلافاصله با تغییر لحن ادامه داد:
-اوضاع روابط عاطفیش چطوره؟ دوست پسری، چیزی داره؟
چند باری از روی حس فضولی، خواسته بودم زیر زبانش را بکشم ببینم هنوز با کیارش در ارتباط هست یا نه، اما دم به تله نداده بود. نه مهندس می‌دانست و نه رخساره، که من ماجرای رخساره و کیارش را می‌دانم. گفتم:
-بعید می‌دونم. رفته بودیم سینما، یه آقای خوش‌قیافه خیلی محترمانه اومد جلو باهاش باب گفتگو رو باز کنه، سریع عذرخواهی کرد و در رفت. ازش پرسیدم گفت اصلا دلش نمی‌خواد حالا حالاها به جنس مخالف فکر کنه... توداره... سعی می‌کنه خیلی صحبتامون تو این وادی نیاد.
سر تکان داد:
-اگه یه زمانی مشکل اقتصادی داشت یا هر جور کمکی ازت خواست، بهم بگو... تو کمکش کن من جبران می‌کنم.
لبخند زدم:
-نیازی به جبران شما نیست. اولا خودش رو دوست دارم، ثانیا خود منم باید شاهکار مادربزرگم رو جبران کنم.
-بهش نگفتی خانواده‌ش رو می‌شناسی؟
-نه، گذاشتم یه وقت حرف پیش اومد از خانواده‌ش چیزی گفت بگم... که اونم چیزی نمیگه... بیشتر در مورد امور روزمره صحبت می‌کنیم.

💝💝💝💝💝


🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوس‌من
#لیلاحمید
#قسمت‌ششصدونودودوم

وقتی به خانه رسیدیم از وقت شام گذشته بود. خوشامدگویی و روبوسی‌ها زود تمام شد و سر میز شام رفتیم. دسته گل را وسط میز شام گذاشتم. البته که دلم می‌خواست آن را به اتاق خودم ببرم، اما حرکت جالبی نبود.
همایون به مهندس و پریوش بچه‌دار شدنشان را تبریک گفت و به خواهرش نوه‌دار شدنش را. رز عروسک بزرگی را که پدرش آورده بود، بوسید و در سالن گذاشت و خودش پشت میز آمد. بین من و همایون نشست. چند دقیقه یک بار هم دست همایون را می‌کشید تا صورتش را جلو ببرد و او را ببوسد.
سرورخانم اصرار داشت پریوش برنج نخورد و معده‌اش را فقط با ماهیچه پر کند. ماهیچه برای پریوش بدون زعفران پخته شده بود و جدا از ماهیچه‌های بقیه بود. خوشحال بودم که پریوش ویار بدی ندارد. زن‌برادرانم، مرضیه و سحر، نمی‌توانستند کنار سفره بنشینند. بوی غذا که به شامه‌شان می‌خورد، راهی دستشویی می‌شدند.
سرورخانم از جنسیت جنین پرسید. مهندس جواب داد:
-قبل از چهار ماه که جنس مشخص نمیشه، اما از روی ریتم ضربان قلبش گفتن احتمالا دختره.
همایون با اشتیاق گفت:
-شنیدی ضربان قلبشو؟ خیلی قشنگه... انگار یه گله اسب دارن یورتمه می‌رن.
مهندس نگاهی به همسرش انداخت:
-من این مدت اونقدر درگیر کار بودم که نتونستم پریوش رو تو دکتر و سونو رفتن همراهی کنم.
همایون با حرکت دست، مفهوم "خاک بر سرت" را القا کرد:
-بدیهی‌ترین کارا رو بلد نیستی... نصف مزه بچه‌دار شدن به دیدن تکون خوردناش تو صفحه‌ی مانیتوره... رز یه جا تو سونوگرافی خمیازه کشید، وای من چه حالی شدم...
و بعد خم شد و روی موهای رز را بوسید.
پریوش از همسرش حمایت کرد:
-من گله‌ای ندارم... شرایط کاری داریوش رو درک می‌کنم. حالا مستقیم هم نبینه، فیلم و عکسش رو می‌گیرم بهش نشون میدم.
سرورخانم با نگاه برای پسرش خط‌ونشان کشید:
-یعنی وقت نداری دو ساعت با زن و بچه‌ت باشی؟ واقعا که!
پریوش دوباره توجیه کرد:
-هر دفعه میرم دکتر، خیلی وقت تلف میشه... علافیش زیاده... چقدر تو نوبت باید بشینم... واسه ساعت چهار وقت میدن، ساعت شش با اعتراض می‌فرستنم تو اتاق. داریوش بیاد دعواش میشه...
همایون جواب داد:
-پدر شده باید وقت بذاره... همینه دیگه.
مهندس تبسم‌کنان گفت:
-گردن من از مو باریک‌تر... تو این هفته، قبل از مأموریتی که باید برم، حتما باهم میریم دکتر... غلاف کنین شمشیراتون رو...
گفتم:
-رخساره تو مطب سونوگرافی کار می‌کنه... میشه پارتی‌بازی کرد که علاف نشین... پزشکش هم خیلی نامداره...
اسمش را که گفتم، سرورخانم با هیجان رو به مهندس گفت:
-عه دختر خانم اصحابی رو میگه... خواهر اردشیر... همون رفیق کیارش که زمان اعتراضات با هم بودن و...
داریوش میان حرفش پرید:
-می‌دونم سرورجون.
حال پریوش به ناگاه بد شد. رنگش پرید و لبانش به لرزه افتاد. ببخشیدی گفت و سریع میز را ترک کرد.
به شورچشم بودن خودم ایمان آوردم و ناسزایی زیر لب به خودم حواله دادم.
مهندس رو به مادرش اعتراض کرد:
-ماهیچه سنگینه، نباید اصرار می‌کردی زیاد بخوره.
سرورخانم لبخند زد:
-من سر شیما تا ماه هفتم ویار داشتم... حالا اینا رو که بدون زعفرون درست شده رو ببر،‌ ذره ذره بهش بده بخوره.


فصل گل زعفران هست و اگر دنبال ارگانیک و خالص هستین آبان ماه وقت سفارش این گل با ارزش هست
بطور سنتی خشک میکنم و از دستگاه استفاده نمیشه.
از عطر و رنگ زعفران خیال تون راحت کار درجه یک خدمتتون میدم
#سرگل
#زعفران_با_ریشه
#برگ_خشک_برای_دمنوش

درخدمتتون هستم
#سماواتی
@massima_s

Показано 20 последних публикаций.