#آیهعشـــ❤️🩹ـقبخـــوان
#پارت_754
یزدان و آیه به خاطر خیانت از هم طلاق گرفتند، حالا یزدان با دو تا بچه از زن دومش برگشته و میخواد هم انتقام بگیره و هم آیه رو برگردونه ولی با داداش آیه درگیر میشن و....به خودم اومدم که جلوی خونه بودم، زنگ در رو زدم اما کسی درو برام باز نکرد به در تکیه دادم و چشمام رو بستم.
صدای باز و بسته شدن در ماشین و بعد صدای پایی که بهم نزدیک میشد به گوشم رسید، چشم باز کردم و با دیدن یزدان پوزخندی زدم.
دیگه هیچ چیز این زندگی سوپرایزم نمیکرد.
_با هم حرف بزنیم؟
آهی از ته دلم کشیدم:
_ کاش تو یکی دست از سرم برداری.
از بغض توی صدام متنفر بودم.
_نمیتونم.
از جواب اون بیشتر...
_قبل از اینکه امیرحسین برسه برو...
_اشکان به قید وثیقه آزاد شد.
پوزخندی زدم، زندگی برای من به همین اندازه مسخره شده بود.
_تا زمانی که مدارکش پیش زنش باشه، برای تو خطرناکه...
حتی اسم آواز رو هم به زبون نمیآورد.
_این خونه اصلاً امن نیست.
_این خونه هیچ وقت برای من امن نبوده اما ناامنی الانش رو مدیون شمام جناب صدر!
صدر رو به کنایه گفتم، اخماش رو توی هم کشید:
_ این خونه دیوار کاهگلی داره که در حال ریختنه اما چشمات نمیبینه، من بهونهام مثل همه وقتایی که نیاز داری نفرت از همه رو روی اون بالا بیاری، باشه حرفی نیست، دندم نرم، میشم بلا گردوندت، میشم اونی که میتونی درد و نفرت توی سینهات رو روش خالی کنی...
من باختم آیه ...
زندگیمو باختم، جوونی و سلامتیم رو باختم، اونم نه عادلانه، کاملاً ناجونمردانه ...
سالها نشستم نگاه کردم و برای زندگی که رفت برای بچهای که هیچ وقت به دنیا نیومد، عزاداری کردم، چون نه قدرتش رو داشتم نه توانش رو... الان هر دوش رو دارم و اگه قراره تو و سلامتیم رو نداشته باشم، زندگی همهشون رو به آتیش میکشم.
کاری میکنم تمام کسایی که باعث شدند من و تو مثل دو تا غریبه روبهروی هم بایستیم و توی دلمون پر از کینه از خودمون و بقیه باشه، چراغ بگیرن دستشون و دنبال آبرو و حیثیتشون بگردن، کاری میکنم خوشبختی بشه آرزوشون ...
اشکام روی صورتم ریخت و نگاهش پر از خشم با اشکام پایین اومد.
با صدایی که از خشم میلرزید ادامه داد:
_ تک تکشون باید تقاص اشکامون رو پس بدند.
_از اینکه تظاهر به بیگناهی میکنی ازت بدم میاد.
_نمیکنم، هیچ وقت این کارو نکردم، اما یادمم نمیره کی بیشتر از همه مقصره...!
ماشینی به ما نزدیک شد اما نگاه پر از اشکم رو ازش نگرفتم. ماشین ایستاد و امیرحسین ازش پایین پرید و صدای پر از خشمش شونههام رو لرزوند.
به شونه یزدان کوبید باعث شد قدمی عقب بره.
_بیشرف اینجا چه گوهی میخوری!؟
رامین و پدرش جلو اومدند، امیرحسین رو ازش جدا کردند. راحیل با اخمای در هم خیرهی ما بود.
امیرحسین به سیم آخر زده بود با فریاد گفت:
_ - دختره رو بی عفتش کردی دیگه از جونش چی میخوای بیناموس، دیگه چی ازش مونده که دست از سرش برنمیداری!؟ ...
اشکام رو با پشت دست پاک کردم. یزدان با نگاهی به من و امیرحسین گفت:
_ فقط داشتم باهاش حرف میزدم.
_تو گوه خوردی، ریدی به زندگیش، چرا گورتو گم نمیکنی؟
_زندگی من اینجاست، کجا برم؟! بخوام هم نمیتونم برم.
این بیپرده حرف زدنش خشم امیرحسین رو فوران کرد و ....
https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8https://t.me/+rhBSFn3MSsNhYWM8