🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودودوم
وقتی به خانه رسیدیم از وقت شام گذشته بود. خوشامدگویی و روبوسیها زود تمام شد و سر میز شام رفتیم. دسته گل را وسط میز شام گذاشتم. البته که دلم میخواست آن را به اتاق خودم ببرم، اما حرکت جالبی نبود.
همایون به مهندس و پریوش بچهدار شدنشان را تبریک گفت و به خواهرش نوهدار شدنش را. رز عروسک بزرگی را که پدرش آورده بود، بوسید و در سالن گذاشت و خودش پشت میز آمد. بین من و همایون نشست. چند دقیقه یک بار هم دست همایون را میکشید تا صورتش را جلو ببرد و او را ببوسد.
سرورخانم اصرار داشت پریوش برنج نخورد و معدهاش را فقط با ماهیچه پر کند. ماهیچه برای پریوش بدون زعفران پخته شده بود و جدا از ماهیچههای بقیه بود. خوشحال بودم که پریوش ویار بدی ندارد. زنبرادرانم، مرضیه و سحر، نمیتوانستند کنار سفره بنشینند. بوی غذا که به شامهشان میخورد، راهی دستشویی میشدند.
سرورخانم از جنسیت جنین پرسید. مهندس جواب داد:
-قبل از چهار ماه که جنس مشخص نمیشه، اما از روی ریتم ضربان قلبش گفتن احتمالا دختره.
همایون با اشتیاق گفت:
-شنیدی ضربان قلبشو؟ خیلی قشنگه... انگار یه گله اسب دارن یورتمه میرن.
مهندس نگاهی به همسرش انداخت:
-من این مدت اونقدر درگیر کار بودم که نتونستم پریوش رو تو دکتر و سونو رفتن همراهی کنم.
همایون با حرکت دست، مفهوم "خاک بر سرت" را القا کرد:
-بدیهیترین کارا رو بلد نیستی... نصف مزه بچهدار شدن به دیدن تکون خوردناش تو صفحهی مانیتوره... رز یه جا تو سونوگرافی خمیازه کشید، وای من چه حالی شدم...
و بعد خم شد و روی موهای رز را بوسید.
پریوش از همسرش حمایت کرد:
-من گلهای ندارم... شرایط کاری داریوش رو درک میکنم. حالا مستقیم هم نبینه، فیلم و عکسش رو میگیرم بهش نشون میدم.
سرورخانم با نگاه برای پسرش خطونشان کشید:
-یعنی وقت نداری دو ساعت با زن و بچهت باشی؟ واقعا که!
پریوش دوباره توجیه کرد:
-هر دفعه میرم دکتر، خیلی وقت تلف میشه... علافیش زیاده... چقدر تو نوبت باید بشینم... واسه ساعت چهار وقت میدن، ساعت شش با اعتراض میفرستنم تو اتاق. داریوش بیاد دعواش میشه...
همایون جواب داد:
-پدر شده باید وقت بذاره... همینه دیگه.
مهندس تبسمکنان گفت:
-گردن من از مو باریکتر... تو این هفته، قبل از مأموریتی که باید برم، حتما باهم میریم دکتر... غلاف کنین شمشیراتون رو...
گفتم:
-رخساره تو مطب سونوگرافی کار میکنه... میشه پارتیبازی کرد که علاف نشین... پزشکش هم خیلی نامداره...
اسمش را که گفتم، سرورخانم با هیجان رو به مهندس گفت:
-عه دختر خانم اصحابی رو میگه... خواهر اردشیر... همون رفیق کیارش که زمان اعتراضات با هم بودن و...
داریوش میان حرفش پرید:
-میدونم سرورجون.
حال پریوش به ناگاه بد شد. رنگش پرید و لبانش به لرزه افتاد. ببخشیدی گفت و سریع میز را ترک کرد.
به شورچشم بودن خودم ایمان آوردم و ناسزایی زیر لب به خودم حواله دادم.
مهندس رو به مادرش اعتراض کرد:
-ماهیچه سنگینه، نباید اصرار میکردی زیاد بخوره.
سرورخانم لبخند زد:
-من سر شیما تا ماه هفتم ویار داشتم... حالا اینا رو که بدون زعفرون درست شده رو ببر، ذره ذره بهش بده بخوره.
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدونودودوم
وقتی به خانه رسیدیم از وقت شام گذشته بود. خوشامدگویی و روبوسیها زود تمام شد و سر میز شام رفتیم. دسته گل را وسط میز شام گذاشتم. البته که دلم میخواست آن را به اتاق خودم ببرم، اما حرکت جالبی نبود.
همایون به مهندس و پریوش بچهدار شدنشان را تبریک گفت و به خواهرش نوهدار شدنش را. رز عروسک بزرگی را که پدرش آورده بود، بوسید و در سالن گذاشت و خودش پشت میز آمد. بین من و همایون نشست. چند دقیقه یک بار هم دست همایون را میکشید تا صورتش را جلو ببرد و او را ببوسد.
سرورخانم اصرار داشت پریوش برنج نخورد و معدهاش را فقط با ماهیچه پر کند. ماهیچه برای پریوش بدون زعفران پخته شده بود و جدا از ماهیچههای بقیه بود. خوشحال بودم که پریوش ویار بدی ندارد. زنبرادرانم، مرضیه و سحر، نمیتوانستند کنار سفره بنشینند. بوی غذا که به شامهشان میخورد، راهی دستشویی میشدند.
سرورخانم از جنسیت جنین پرسید. مهندس جواب داد:
-قبل از چهار ماه که جنس مشخص نمیشه، اما از روی ریتم ضربان قلبش گفتن احتمالا دختره.
همایون با اشتیاق گفت:
-شنیدی ضربان قلبشو؟ خیلی قشنگه... انگار یه گله اسب دارن یورتمه میرن.
مهندس نگاهی به همسرش انداخت:
-من این مدت اونقدر درگیر کار بودم که نتونستم پریوش رو تو دکتر و سونو رفتن همراهی کنم.
همایون با حرکت دست، مفهوم "خاک بر سرت" را القا کرد:
-بدیهیترین کارا رو بلد نیستی... نصف مزه بچهدار شدن به دیدن تکون خوردناش تو صفحهی مانیتوره... رز یه جا تو سونوگرافی خمیازه کشید، وای من چه حالی شدم...
و بعد خم شد و روی موهای رز را بوسید.
پریوش از همسرش حمایت کرد:
-من گلهای ندارم... شرایط کاری داریوش رو درک میکنم. حالا مستقیم هم نبینه، فیلم و عکسش رو میگیرم بهش نشون میدم.
سرورخانم با نگاه برای پسرش خطونشان کشید:
-یعنی وقت نداری دو ساعت با زن و بچهت باشی؟ واقعا که!
پریوش دوباره توجیه کرد:
-هر دفعه میرم دکتر، خیلی وقت تلف میشه... علافیش زیاده... چقدر تو نوبت باید بشینم... واسه ساعت چهار وقت میدن، ساعت شش با اعتراض میفرستنم تو اتاق. داریوش بیاد دعواش میشه...
همایون جواب داد:
-پدر شده باید وقت بذاره... همینه دیگه.
مهندس تبسمکنان گفت:
-گردن من از مو باریکتر... تو این هفته، قبل از مأموریتی که باید برم، حتما باهم میریم دکتر... غلاف کنین شمشیراتون رو...
گفتم:
-رخساره تو مطب سونوگرافی کار میکنه... میشه پارتیبازی کرد که علاف نشین... پزشکش هم خیلی نامداره...
اسمش را که گفتم، سرورخانم با هیجان رو به مهندس گفت:
-عه دختر خانم اصحابی رو میگه... خواهر اردشیر... همون رفیق کیارش که زمان اعتراضات با هم بودن و...
داریوش میان حرفش پرید:
-میدونم سرورجون.
حال پریوش به ناگاه بد شد. رنگش پرید و لبانش به لرزه افتاد. ببخشیدی گفت و سریع میز را ترک کرد.
به شورچشم بودن خودم ایمان آوردم و ناسزایی زیر لب به خودم حواله دادم.
مهندس رو به مادرش اعتراض کرد:
-ماهیچه سنگینه، نباید اصرار میکردی زیاد بخوره.
سرورخانم لبخند زد:
-من سر شیما تا ماه هفتم ویار داشتم... حالا اینا رو که بدون زعفرون درست شده رو ببر، ذره ذره بهش بده بخوره.