🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدوهشتادم
دیدم خیلی دور برداشته و یکطرفه به قاضی رفته. جلو چشم دایی زنگ زدم به غریبه و گفتم کارم تموم شد میرم دنبالش. از اینور دایی خوشحال شد که ارشاد شدم، احتمالا از اونورم غریبه ذوق کرد که حرفای دایی روم اثر مثبت گذاشته.
کارمون که تموم شد، هر چی دایی گفت خودش میره، نذاشتم. با دایی رفتیم دنبال غریبه. رفتیم کافه. جلو دایی بهش گفتم تو که از رفتار سرد من گله کردی به دایی، گفتی آگاه بودی یکی دیگه رو دوست دارم یا نه؟ گفتی چقدر التماست کردم تو تو خواستگاری پاپس بکشی یا نه؟ گفتی علنا بهت گفتم از من برای تو شوهر درنمیاد یا نه؟ گفتی قرارمون سر مهریه چی بوده و چیکار کردین یا نه؟ گفتی قرارمون فقط عقد بوده، ولی خودت رو هوار زندگیم کردی یا نه؟
دایی دهنش باز مونده بود. غریبه اول گریه و مظلومنمایی کرد، بعد که دید جواب نمیده، روی هاپارتیش رو نشون داد و رفت تو فاز هوچیگری و کولیبازی و چنان رفتاری نشون داد که همه داشتن نگاهمون میکردن. آخرش هم فنجون نوشیدنی رو ریخت رو لباسم. کاری کرد که بعد از قهر کردن و رفتنش دایی گفت اگه واسه طلاق شاهد خواستی، رو من حساب کن.
و خبر خوب اینکه غریبه چمدونش رو جمع کرده و رفته خونهی مجردیش پیش رفقاش.
من و این همه خوشبختی محاله محاله."
چشم بستم و سرم رو به پشتی صندلیام تکیه دادم. دوباره دچار احساس دوگانهای شده بودم. خوشحال از رفتن مینا و خالی ماندن جبههی مقاومت، و غمگین از غصهدار بودن دختری که مبارزهاش برای جای گرفتن در قلب همسر قانونیاش به شکست انجامیده بود. شاید اگر من نبودم، مینا شکست نمیخورد. اگر من قبلا در دل کیارش جا باز نکرده بودم، مینا میتوانست قلب او را تسخیر کند. خودش هم گفت: "من میتونستم عاشق هزار نفر بشم، اگه دوست داشتن رو از تو شروع نکرده بودم."
وجدانم را توجیه کردم: "من اینجا هیچکارهم... آخرین کلامم به کیارش آرزوی خوشبختیش بود. بهش گفتم بره، اینکه خودش نمیره سمت مینا تقصیر من نیست... من کنه نشدم... الانم کیارش بیخبر از بازدید من داره پیام میذاره، به من چه اصلا... مینا رو بذار کنار... بابت الهام چقدر خوشحالم... اینکه بابای رز دوسش داره، خیلی خوبه... بایدم دوسش داشته باشه. الهام خیلی خانومه."
هنوز خانمدکتر نیامده بود. عادت داشت دیر بیاید. شاید کلاس کارش بود که مطبش شلوغ به نظر برسد. از ساعت ده وقت میدادند و خودش ساعت یازده میآمد. پیچ و تابی به بدنم دادم و به آبدارخانه رفتم تا برای خودم قهوه دم کنم.
خانمی پشت به من، دستش را به دو طرف میز منشی گرفته و به سمت او خم شده بود. وارد آبدارخانه که شدم، صدای اعتراضش را شنیدم:
-این چه وضعشه؟ من از ساعت ده اینجا نشستم، کلی آب خوردم، دارم اذیت میشم... حداقل بگین کی خانمدکتر میاد، تکلیف خودم رو بدونم.
انگار برق مرا گرفت. صدای پریوش بود. به زاویهی کوچکی که از چهرهاش میدیدم دقت کردم. خودش بود. دوست نداشتم مرا ببیند. وقتی به سرویسبهداشتی رفت، بیآنکه قهوهای دم کنم، سریع به اتاق برگشتم، پشت سیستم نشستم و غر زدم: "این همه مطب سونوگرافی! میرفتی دم خونهی خودتون... مریضی اومدی اینجا؟.. شاید اومده اینجا چون خانم دکتر خیلی معروفه و تشخیصاش عالیه... شایدم خواسته دم خونهشون چشم یه آشنای احتمالی بهش نیفته... حالا خدا کنه مشکل خاصی نداشته باشه پریوش!"
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتششصدوهشتادم
دیدم خیلی دور برداشته و یکطرفه به قاضی رفته. جلو چشم دایی زنگ زدم به غریبه و گفتم کارم تموم شد میرم دنبالش. از اینور دایی خوشحال شد که ارشاد شدم، احتمالا از اونورم غریبه ذوق کرد که حرفای دایی روم اثر مثبت گذاشته.
کارمون که تموم شد، هر چی دایی گفت خودش میره، نذاشتم. با دایی رفتیم دنبال غریبه. رفتیم کافه. جلو دایی بهش گفتم تو که از رفتار سرد من گله کردی به دایی، گفتی آگاه بودی یکی دیگه رو دوست دارم یا نه؟ گفتی چقدر التماست کردم تو تو خواستگاری پاپس بکشی یا نه؟ گفتی علنا بهت گفتم از من برای تو شوهر درنمیاد یا نه؟ گفتی قرارمون سر مهریه چی بوده و چیکار کردین یا نه؟ گفتی قرارمون فقط عقد بوده، ولی خودت رو هوار زندگیم کردی یا نه؟
دایی دهنش باز مونده بود. غریبه اول گریه و مظلومنمایی کرد، بعد که دید جواب نمیده، روی هاپارتیش رو نشون داد و رفت تو فاز هوچیگری و کولیبازی و چنان رفتاری نشون داد که همه داشتن نگاهمون میکردن. آخرش هم فنجون نوشیدنی رو ریخت رو لباسم. کاری کرد که بعد از قهر کردن و رفتنش دایی گفت اگه واسه طلاق شاهد خواستی، رو من حساب کن.
و خبر خوب اینکه غریبه چمدونش رو جمع کرده و رفته خونهی مجردیش پیش رفقاش.
من و این همه خوشبختی محاله محاله."
چشم بستم و سرم رو به پشتی صندلیام تکیه دادم. دوباره دچار احساس دوگانهای شده بودم. خوشحال از رفتن مینا و خالی ماندن جبههی مقاومت، و غمگین از غصهدار بودن دختری که مبارزهاش برای جای گرفتن در قلب همسر قانونیاش به شکست انجامیده بود. شاید اگر من نبودم، مینا شکست نمیخورد. اگر من قبلا در دل کیارش جا باز نکرده بودم، مینا میتوانست قلب او را تسخیر کند. خودش هم گفت: "من میتونستم عاشق هزار نفر بشم، اگه دوست داشتن رو از تو شروع نکرده بودم."
وجدانم را توجیه کردم: "من اینجا هیچکارهم... آخرین کلامم به کیارش آرزوی خوشبختیش بود. بهش گفتم بره، اینکه خودش نمیره سمت مینا تقصیر من نیست... من کنه نشدم... الانم کیارش بیخبر از بازدید من داره پیام میذاره، به من چه اصلا... مینا رو بذار کنار... بابت الهام چقدر خوشحالم... اینکه بابای رز دوسش داره، خیلی خوبه... بایدم دوسش داشته باشه. الهام خیلی خانومه."
هنوز خانمدکتر نیامده بود. عادت داشت دیر بیاید. شاید کلاس کارش بود که مطبش شلوغ به نظر برسد. از ساعت ده وقت میدادند و خودش ساعت یازده میآمد. پیچ و تابی به بدنم دادم و به آبدارخانه رفتم تا برای خودم قهوه دم کنم.
خانمی پشت به من، دستش را به دو طرف میز منشی گرفته و به سمت او خم شده بود. وارد آبدارخانه که شدم، صدای اعتراضش را شنیدم:
-این چه وضعشه؟ من از ساعت ده اینجا نشستم، کلی آب خوردم، دارم اذیت میشم... حداقل بگین کی خانمدکتر میاد، تکلیف خودم رو بدونم.
انگار برق مرا گرفت. صدای پریوش بود. به زاویهی کوچکی که از چهرهاش میدیدم دقت کردم. خودش بود. دوست نداشتم مرا ببیند. وقتی به سرویسبهداشتی رفت، بیآنکه قهوهای دم کنم، سریع به اتاق برگشتم، پشت سیستم نشستم و غر زدم: "این همه مطب سونوگرافی! میرفتی دم خونهی خودتون... مریضی اومدی اینجا؟.. شاید اومده اینجا چون خانم دکتر خیلی معروفه و تشخیصاش عالیه... شایدم خواسته دم خونهشون چشم یه آشنای احتمالی بهش نیفته... حالا خدا کنه مشکل خاصی نداشته باشه پریوش!"