🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتپانصدوسیویکم
#رخساره
ده دوازده روزی از حضورم در درمانگاه آقاداریوش میگذشت. اربابرجوعم کم بود و زمان کافی برای انجام و نظم دادن به تمام حسابها را داشتم. کمالزاده و پارسا همانطور که آقاداریوش گفته بود بیشتر وقتشان در خارج از اتاق میگذشت. پارسا بیشتر و کمالزاده کمتر. زیاد پیش میآمد در اتاق تنها میماندم. گاه اتفاق میافتاد با یکی از آنها تنها میشدم. نگرانی نداشت، در را همیشه باز میگذاشتم. پارسا در حضور کمالزاده خیلی رسمی با من صحبت میکرد، اما وقتی تنها میشدیم تنها نشان رسمی صحبت کردنش خانم رادفر خطاب شدنم بود. مادرش با پدرش آشتی کرده و محلهی قدیمی را ترک کرده بود. اما پارسا با یکی از پسران آنجا هنوز در ارتباط بود و از آن محل خبر داشت. خبردارم کرد که هر دو پسر حلیمهسادات را گرفتهاند. خانهی ما پاکسازی شده و یک خانوادهی پرجمعیت افغانستانی در آن ساکن شدهاند. خانوادهای که یک طبقه را تولیدی کیف کرده و همگی در طبقهی دیگر سکونت میکردند. با هم کار میکردند و با هم زندگی را میگذراندند. میگفت چند باری بعد از آمدن مستأجرهای افغانستانی، مشتریان قبلی، به هوای گذشته آمدند و بعد از دعوا و کتک خوردن از مستأجرها، فهمیدند شرایط تغییر کرده است. میگفت آمار مراجعهکنندگان قدیمی هر روز کمتر و کمتر میشود و در این میان اهل محل دعایش را به جان مرد شیکپوشی میکردند که با برگهی قانونی آنجا را توسط پلیس پاکسازی کرده بود. تنها پارسا میدانست مرصاد، مرد شیکپوش، از طرف من وکالت داشته؛ بقیه تصور میکردند مدعیالعموم بوده است. و باز تنها پارسا میدانست خانوادهی افغانستانی از طرف مرصاد به رایگان در آنجا ساکن شدهاند تا خانه خالی نماند. بقیه تصور میکردند همینطوری بیقانون، خانهی خالی گیر آوردهاند و ماندگار شدهاند!
پارسا بیشتر دنبال قرارداد بستن با ارگانها و مؤسسات بود. دنبال مشترییابی. تا مرحلهی آخر کار را انجام میداد و امضای نهایی توسط آقاداریوش صورت میگرفت. از تبلیغات سایت و هماهنگی پخش تراکت و بنر تا دعوت به همکاری پزشکان نامی. از هر راهی برای معرفی درمانگاه استفاده میکرد. در کنار مشترییابی، تمامی کارهای کامپیوتری درمانگاه هم زیر نظر او بود. کمالزاده میگفت از وقتی پورسالم وارد مجموعه شده، درمانگاه از حالت خمودگی درآمده و جان گرفته است. از اینکه حضور پارسا باعث شکوفایی آنجا شده بود، خیلی خوشحال بودم.
کمالزاده مدیرداخلی درمانگاه بود. تمام مشکلات، خریدها و کموکسریها را او حل و فصل میکرد. نه تنها درمانگاه که مسئولیت خریدهای دمدستی کارمندان شرکت آقاداریوش و همینطور اتفاقات غیرمنتظره آنجا هم به عهدهی او بود. معمولا یا در طبقات سرکشی میکرد و یا به شرکت آقاداریوش میرفت. عملا مباشر خرید آقاداریوش بود. ورژن بسیار کوچکی از مرصاد. هر وقت به اتاق میآمد چایسبز دم میکرد و با جعبهی بيسکوئيت جو از خودش پذیرایی میکرد. هر دفعه هم برای من و اگر پارسا هم بود، برای او هم فنجانی چای سبز میریخت. و هر دفعه هم ما میگفتیم دوست نداریم. کمالزاده برخلاف پارسا، کمحرف بود. به ندرت چیزی تعریف میکرد. حرف زدنش در حد نالیدن از ترافیک و سوز بیبرف سرما و گرانی وسایل بود. چند باری هم از رندبازی بچههای فیزیوتراپی گله کرد که یکتنه هماندازهی کل ساختمان قند مصرف میکنند و هر روز باید قندانشان پر شود! پیش میآمد در روز به غیر از سلام صبحتون به خیر و خداحافظ، بیش از ده کلام با هم صحبت نمیکردیم.
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتپانصدوسیویکم
#رخساره
ده دوازده روزی از حضورم در درمانگاه آقاداریوش میگذشت. اربابرجوعم کم بود و زمان کافی برای انجام و نظم دادن به تمام حسابها را داشتم. کمالزاده و پارسا همانطور که آقاداریوش گفته بود بیشتر وقتشان در خارج از اتاق میگذشت. پارسا بیشتر و کمالزاده کمتر. زیاد پیش میآمد در اتاق تنها میماندم. گاه اتفاق میافتاد با یکی از آنها تنها میشدم. نگرانی نداشت، در را همیشه باز میگذاشتم. پارسا در حضور کمالزاده خیلی رسمی با من صحبت میکرد، اما وقتی تنها میشدیم تنها نشان رسمی صحبت کردنش خانم رادفر خطاب شدنم بود. مادرش با پدرش آشتی کرده و محلهی قدیمی را ترک کرده بود. اما پارسا با یکی از پسران آنجا هنوز در ارتباط بود و از آن محل خبر داشت. خبردارم کرد که هر دو پسر حلیمهسادات را گرفتهاند. خانهی ما پاکسازی شده و یک خانوادهی پرجمعیت افغانستانی در آن ساکن شدهاند. خانوادهای که یک طبقه را تولیدی کیف کرده و همگی در طبقهی دیگر سکونت میکردند. با هم کار میکردند و با هم زندگی را میگذراندند. میگفت چند باری بعد از آمدن مستأجرهای افغانستانی، مشتریان قبلی، به هوای گذشته آمدند و بعد از دعوا و کتک خوردن از مستأجرها، فهمیدند شرایط تغییر کرده است. میگفت آمار مراجعهکنندگان قدیمی هر روز کمتر و کمتر میشود و در این میان اهل محل دعایش را به جان مرد شیکپوشی میکردند که با برگهی قانونی آنجا را توسط پلیس پاکسازی کرده بود. تنها پارسا میدانست مرصاد، مرد شیکپوش، از طرف من وکالت داشته؛ بقیه تصور میکردند مدعیالعموم بوده است. و باز تنها پارسا میدانست خانوادهی افغانستانی از طرف مرصاد به رایگان در آنجا ساکن شدهاند تا خانه خالی نماند. بقیه تصور میکردند همینطوری بیقانون، خانهی خالی گیر آوردهاند و ماندگار شدهاند!
پارسا بیشتر دنبال قرارداد بستن با ارگانها و مؤسسات بود. دنبال مشترییابی. تا مرحلهی آخر کار را انجام میداد و امضای نهایی توسط آقاداریوش صورت میگرفت. از تبلیغات سایت و هماهنگی پخش تراکت و بنر تا دعوت به همکاری پزشکان نامی. از هر راهی برای معرفی درمانگاه استفاده میکرد. در کنار مشترییابی، تمامی کارهای کامپیوتری درمانگاه هم زیر نظر او بود. کمالزاده میگفت از وقتی پورسالم وارد مجموعه شده، درمانگاه از حالت خمودگی درآمده و جان گرفته است. از اینکه حضور پارسا باعث شکوفایی آنجا شده بود، خیلی خوشحال بودم.
کمالزاده مدیرداخلی درمانگاه بود. تمام مشکلات، خریدها و کموکسریها را او حل و فصل میکرد. نه تنها درمانگاه که مسئولیت خریدهای دمدستی کارمندان شرکت آقاداریوش و همینطور اتفاقات غیرمنتظره آنجا هم به عهدهی او بود. معمولا یا در طبقات سرکشی میکرد و یا به شرکت آقاداریوش میرفت. عملا مباشر خرید آقاداریوش بود. ورژن بسیار کوچکی از مرصاد. هر وقت به اتاق میآمد چایسبز دم میکرد و با جعبهی بيسکوئيت جو از خودش پذیرایی میکرد. هر دفعه هم برای من و اگر پارسا هم بود، برای او هم فنجانی چای سبز میریخت. و هر دفعه هم ما میگفتیم دوست نداریم. کمالزاده برخلاف پارسا، کمحرف بود. به ندرت چیزی تعریف میکرد. حرف زدنش در حد نالیدن از ترافیک و سوز بیبرف سرما و گرانی وسایل بود. چند باری هم از رندبازی بچههای فیزیوتراپی گله کرد که یکتنه هماندازهی کل ساختمان قند مصرف میکنند و هر روز باید قندانشان پر شود! پیش میآمد در روز به غیر از سلام صبحتون به خیر و خداحافظ، بیش از ده کلام با هم صحبت نمیکردیم.