🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتسیصدوبیستوهفتم
#رخساره
تابلوی پنج کیلومتر مانده به تهران به سرعت از کنارمان رد شد. خودم را به کوچهعلیچپ زدم و به آقاداریوش گفتم:
-اول منو میرسونید خونه بعد میرید خونه خودتون؟
اخمی روی صورتش نشست و چشمغرهای به سویم رفت. طعنه زد:
-خیلی رو داری... با اون شاهکاری که به بار آوردی، خانومی که هیچ، بالاتر از خانومی هم بگه دیگه نمیذارم تنها بری اونجا... یادش رفته اگه ده دقیقه دیرتر از اونجا زده بودیم بیرون، الان باید تو بازداشتگاهها دنبالش میگشتم... لاالهالاالله... خیرهسریت یادم اومده دوباره آمپرم رفت بالا...
از رفتارش اصلا نرنجیدم. خودم را لوس کردم و با خنده گفتم:
-حالا که به برکت وجود شما هیچ مشکلی پیش نیومده...
چپچپ نگاهم کرد، اما ته چشمانش برق زد:
-زبونباز پاچهخوار...
دوباره خندیدم:
-فحش فقط لیبرال...
نتوانست مقاومت کند. کوتاه و محو خندید. یک لحظه چشمانش مثل چشمان کیارش شد و دلم گرفت.
گفتم:
-الان بخوایم با هم بریم خونهی شما، چی بگیم؟ شما که مأموریت کاری بودین، منم دیروز ظهر پریوش بهم زنگ زد، بهش گفتم مهمونی هستم اونور قزوین.
دوباره ابروانش را گره انداخت:
-چرا دروغ؟ راستشو میگیم... من فقط نمیخوام سرورجون حساس بشه... پریوش حساس هم بشه مهم نیست.
لبخندم را پاک کردم:
-اجازه بدین پریوش هم از این جریان مطلع نشه... برخلاف انتظار شما به شدت از این توهم استقبال میکنه... پیش خودش فکر و خیال خوش میکنه میفته به جون من!
کمی مکث کردم و سربهزیر ادامه دادم:
-من دوست ندارم بازیچه دست شما دو نفر بشم و هر کدومتون برای پیشبرد هدفی که دارین منو ملعبه قرار بدین... حس حقارت بهم دست میده... واسه همینم رفتم.
چیزی نگفت و تنها گره ابروانش را کورتر کرد. من هم دیگر ادامه ندادم.
اول زنگ در خانهی خودشان را زد، بعد چمدانم را از صندوقعقب ماشین بیرون آورد. پریوش که در را باز کرد، آراسته بود. متعجب از دیدن ما کنار یکدیگر، خودش را کنار کشید تا وارد شویم. خانمی جوان در آشپزخانه مشغول دستمال کشیدن کابینتها بود. از همان جا سلام کرد و جواب شنید. پریوش با من روبوسی کرد و کنجکاوانه پرسید:
-چطور دوباره از اینورا؟
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتسیصدوبیستوهفتم
#رخساره
تابلوی پنج کیلومتر مانده به تهران به سرعت از کنارمان رد شد. خودم را به کوچهعلیچپ زدم و به آقاداریوش گفتم:
-اول منو میرسونید خونه بعد میرید خونه خودتون؟
اخمی روی صورتش نشست و چشمغرهای به سویم رفت. طعنه زد:
-خیلی رو داری... با اون شاهکاری که به بار آوردی، خانومی که هیچ، بالاتر از خانومی هم بگه دیگه نمیذارم تنها بری اونجا... یادش رفته اگه ده دقیقه دیرتر از اونجا زده بودیم بیرون، الان باید تو بازداشتگاهها دنبالش میگشتم... لاالهالاالله... خیرهسریت یادم اومده دوباره آمپرم رفت بالا...
از رفتارش اصلا نرنجیدم. خودم را لوس کردم و با خنده گفتم:
-حالا که به برکت وجود شما هیچ مشکلی پیش نیومده...
چپچپ نگاهم کرد، اما ته چشمانش برق زد:
-زبونباز پاچهخوار...
دوباره خندیدم:
-فحش فقط لیبرال...
نتوانست مقاومت کند. کوتاه و محو خندید. یک لحظه چشمانش مثل چشمان کیارش شد و دلم گرفت.
گفتم:
-الان بخوایم با هم بریم خونهی شما، چی بگیم؟ شما که مأموریت کاری بودین، منم دیروز ظهر پریوش بهم زنگ زد، بهش گفتم مهمونی هستم اونور قزوین.
دوباره ابروانش را گره انداخت:
-چرا دروغ؟ راستشو میگیم... من فقط نمیخوام سرورجون حساس بشه... پریوش حساس هم بشه مهم نیست.
لبخندم را پاک کردم:
-اجازه بدین پریوش هم از این جریان مطلع نشه... برخلاف انتظار شما به شدت از این توهم استقبال میکنه... پیش خودش فکر و خیال خوش میکنه میفته به جون من!
کمی مکث کردم و سربهزیر ادامه دادم:
-من دوست ندارم بازیچه دست شما دو نفر بشم و هر کدومتون برای پیشبرد هدفی که دارین منو ملعبه قرار بدین... حس حقارت بهم دست میده... واسه همینم رفتم.
چیزی نگفت و تنها گره ابروانش را کورتر کرد. من هم دیگر ادامه ندادم.
اول زنگ در خانهی خودشان را زد، بعد چمدانم را از صندوقعقب ماشین بیرون آورد. پریوش که در را باز کرد، آراسته بود. متعجب از دیدن ما کنار یکدیگر، خودش را کنار کشید تا وارد شویم. خانمی جوان در آشپزخانه مشغول دستمال کشیدن کابینتها بود. از همان جا سلام کرد و جواب شنید. پریوش با من روبوسی کرد و کنجکاوانه پرسید:
-چطور دوباره از اینورا؟