🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستوسیام
#الهام
دستانم را تا جاییکه جا داشت باز کردم و خمیازهای ممتد و صدادار کشیدم. کسل خواب بودم. خستگی جشن عروسی هنوز همراهم بود. کامپیوتر دفترم را با بیمیلی روشن کردم. روز قبلش به هنگام ورود به خانه کتابچهای تبلیغاتی در راهرو دیده بودم که نظرم را جلب کرده بود. بیش از صد تبلیغ مختلف، منسجم کنار یکدیگر در قالب یک کتابچه. چون خودم کتابچه را برداشتم و تکتک تبلیغاتش را دیدم، قیاسبهنفس کردم و فکر کردم حتما همه نگاهش میکنند؛ پس شیوه خوبیست برای معرفی دفتر تازه تأسیسم!
بلد نبودم. کار من نبود. از نمونه کارتویزیتهای آماده در اینترنت الگو برداشتم. از هر کدام ایدهای. اما اینکه آنها را چگونه کنار هم بگذارم را نمیدانستم. باید از کسی کمک میگرفتم. حدس زدم قاعدتا خود مجموعه تبلیغاتی باید طراح داشته باشد. روی کاغذ ایدهام را کشیدهام تا با کمک طراح آن را به کارتویزیت و تراکت تبدیل کنم.
گرم کارم بودم که پیامی از ممدرضا روی صفحه مانیتور ظاهر شد. صفحه کارتویزیتها را بستم و صفحه او را باز کردم. شماره حسابی فرستاده بود و نوشته بود:
-"این شمارهحساب یه پیک موتوریه که بندهی خدا تو این بلبشو موتورش رو داغون کردن."
"بازم میگم بیرودروایسی قابلی نداره."
سریع نوشتم:
-"ممنون از لطفت."
"تا شب واریز میکنم، فیشش رو برات میفرستم."
"راستی، یادم رفت اون دفعه ازت بپرسم. وحیدهخانم و آقارحمت چطورن؟"
"خواهر برادرات خوبن؟"
همزمان با فرستادن آخرین پیامم، نوشت:
-"مامان و بابا چند سالی هست فوت کردن."
"بقیه هم خوبن، دیگه هر کسی سر زندگی خودشه."
پیام تسلیت و همدردیام را با استیکر گلی پاسخ داد و تایپ کرد:
"موقعیت داری تصویری...؟
پذیرفتم و خودم پیشقدم شدم. داشت آشپزی میکرد. کنار اجاق گاز ایستاده بود و محتویات ماهیتابهای را هم میزد. دوربینش را روی ماهیتابه برد و قارچ و فلفلسبزهای نگینی خردشده را نشان داد:
-بفرما!
-نوشجان!
دوربین را به سمت خودش برگرداند:
-تو چیکار میکنی؟ بچه مچه چند تا داری؟
خندیدم:
-همسرش رو ندارم، چه برسه به بچه!
یک دستی تخممرغی شکاند:
-منم همسر ندارم، ولی بچه رو دارم!
به دوربین نگاه کرد و غشغش خندید:
-قیافهشو نگاه تو رو خدا... داره میاد! بِلا... بابایی...
بعد هم دوربین را به سمت پایین گرفت و گربهای سفید و پشمالو که با غرور و خرامان خرامان راه میرفت را نشان داد. خندیدم:
-بچهت گربهست؟
بشقابی از غذایی که درست کرده بود کشید و پشت جزیره نشست:
-شیرینتر و بیدردسرتر از بچهی آدم... تو چرا ازدواج نکردی؟ دختر به این خوشگلی!
با وجود اینکه تعارف بودن حرفش مشخص بود، اما خوشم آمد. اولین بار بود چنین چیزی را میشنیدم. حتی مادرم هیچوقت چنین حرفی بهم نزده بود. خود ممدرضا نفهمید چه شعفی را با کلامش در من سی و پنج ساله ایجاد کرد. "دختر به این خوشگلی" را در لحظه هزار بار در مغزم تکرار کردم و هزار بار تکتک سلولهایم خندیدند. جنبهی منفی قدرت کلمات را بارها از سوی نزدیکترین عزیزانم تجربه کرده بودم، اما از تأثیر مثبتش خاطرهای نداشتم.
دختر به این خوشگلی" را گوشهی مغزم، جایی که همیشه در دید باشد، گذاشتم و در جوابش با تبسم گفتم:
-واسه اینکه از آشپزی خوشم نمیاد!
اولین لقمه را گرفت و رو به دوربین بفرما زد. خندیدم و گفت:
-اون موقعها که خوب پفک و بيسکوئيت و میوه رو قاطی میکردی و به اسم غذا به خورد ما میدادی...
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستوسیام
#الهام
دستانم را تا جاییکه جا داشت باز کردم و خمیازهای ممتد و صدادار کشیدم. کسل خواب بودم. خستگی جشن عروسی هنوز همراهم بود. کامپیوتر دفترم را با بیمیلی روشن کردم. روز قبلش به هنگام ورود به خانه کتابچهای تبلیغاتی در راهرو دیده بودم که نظرم را جلب کرده بود. بیش از صد تبلیغ مختلف، منسجم کنار یکدیگر در قالب یک کتابچه. چون خودم کتابچه را برداشتم و تکتک تبلیغاتش را دیدم، قیاسبهنفس کردم و فکر کردم حتما همه نگاهش میکنند؛ پس شیوه خوبیست برای معرفی دفتر تازه تأسیسم!
بلد نبودم. کار من نبود. از نمونه کارتویزیتهای آماده در اینترنت الگو برداشتم. از هر کدام ایدهای. اما اینکه آنها را چگونه کنار هم بگذارم را نمیدانستم. باید از کسی کمک میگرفتم. حدس زدم قاعدتا خود مجموعه تبلیغاتی باید طراح داشته باشد. روی کاغذ ایدهام را کشیدهام تا با کمک طراح آن را به کارتویزیت و تراکت تبدیل کنم.
گرم کارم بودم که پیامی از ممدرضا روی صفحه مانیتور ظاهر شد. صفحه کارتویزیتها را بستم و صفحه او را باز کردم. شماره حسابی فرستاده بود و نوشته بود:
-"این شمارهحساب یه پیک موتوریه که بندهی خدا تو این بلبشو موتورش رو داغون کردن."
"بازم میگم بیرودروایسی قابلی نداره."
سریع نوشتم:
-"ممنون از لطفت."
"تا شب واریز میکنم، فیشش رو برات میفرستم."
"راستی، یادم رفت اون دفعه ازت بپرسم. وحیدهخانم و آقارحمت چطورن؟"
"خواهر برادرات خوبن؟"
همزمان با فرستادن آخرین پیامم، نوشت:
-"مامان و بابا چند سالی هست فوت کردن."
"بقیه هم خوبن، دیگه هر کسی سر زندگی خودشه."
پیام تسلیت و همدردیام را با استیکر گلی پاسخ داد و تایپ کرد:
"موقعیت داری تصویری...؟
پذیرفتم و خودم پیشقدم شدم. داشت آشپزی میکرد. کنار اجاق گاز ایستاده بود و محتویات ماهیتابهای را هم میزد. دوربینش را روی ماهیتابه برد و قارچ و فلفلسبزهای نگینی خردشده را نشان داد:
-بفرما!
-نوشجان!
دوربین را به سمت خودش برگرداند:
-تو چیکار میکنی؟ بچه مچه چند تا داری؟
خندیدم:
-همسرش رو ندارم، چه برسه به بچه!
یک دستی تخممرغی شکاند:
-منم همسر ندارم، ولی بچه رو دارم!
به دوربین نگاه کرد و غشغش خندید:
-قیافهشو نگاه تو رو خدا... داره میاد! بِلا... بابایی...
بعد هم دوربین را به سمت پایین گرفت و گربهای سفید و پشمالو که با غرور و خرامان خرامان راه میرفت را نشان داد. خندیدم:
-بچهت گربهست؟
بشقابی از غذایی که درست کرده بود کشید و پشت جزیره نشست:
-شیرینتر و بیدردسرتر از بچهی آدم... تو چرا ازدواج نکردی؟ دختر به این خوشگلی!
با وجود اینکه تعارف بودن حرفش مشخص بود، اما خوشم آمد. اولین بار بود چنین چیزی را میشنیدم. حتی مادرم هیچوقت چنین حرفی بهم نزده بود. خود ممدرضا نفهمید چه شعفی را با کلامش در من سی و پنج ساله ایجاد کرد. "دختر به این خوشگلی" را در لحظه هزار بار در مغزم تکرار کردم و هزار بار تکتک سلولهایم خندیدند. جنبهی منفی قدرت کلمات را بارها از سوی نزدیکترین عزیزانم تجربه کرده بودم، اما از تأثیر مثبتش خاطرهای نداشتم.
دختر به این خوشگلی" را گوشهی مغزم، جایی که همیشه در دید باشد، گذاشتم و در جوابش با تبسم گفتم:
-واسه اینکه از آشپزی خوشم نمیاد!
اولین لقمه را گرفت و رو به دوربین بفرما زد. خندیدم و گفت:
-اون موقعها که خوب پفک و بيسکوئيت و میوه رو قاطی میکردی و به اسم غذا به خورد ما میدادی...