🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستم
#گلی
شب اسی نیامد. کسی هم تعجب نکرد. حتی داداش که از ماجرا خبر نداشت، نبودن اسی برایش عادی بود. چهرهی دعواکرده ابی هم چیز عجیبی نبود که بخواهد پیگیر چرایی آن شود. مامان زمانی که داداش موتورش را به حیاط آورده بود، یک کلام به هر دویمان گفته بود:
-کسی حرفی نمیزنه... فهمیدین؟
مامان یکجورایی از داداش حساب میبرد. و دوست نداشت داداش که بارها بابت این قضیه هشدار داده بود، او را بابت این اتفاق و سهلانگاری سرزنش کند.
تنها چیزی که برای داداش سؤال شده بود، سکوت سردی بود که در فضای خانه جولان میداد. یکی دو بار گفت:
-امشب همهتون یه جوری هستین!
جملهای که سؤال نبود تا پاسخ داشته باشد، و البته کسی هم پاسخی نداد.
بعد از شام، قبل از آنکه کسی از سر سفره بلند شود، گفتم:
-من از فردا چند روز میرم پیش ماهی...
داداش لیوانی آب برای خودش ریخت:
-ماهی پیش نداره... اون طفلی فقط یه تخت داره، پیش نداره که تو بخوای بری پیشش. اونم چند روز...
به جایش مامان، استقبال کرد:
-خیلی خوبه بری پیش ماهی... دیگه میتونه یه چند روز خواهرش رو جا بده... خوابگاه دولتی نیست که مقررات داشته باشه، پانسیون خصوصیه... نهایت پولش رو میده!
داداش با تک ابروی بالا رفته به مامان نگاه کرد و گفت:
-ماهی سر کار میره، صبح تا عصر شرکته... گلی میخواد بره پیش کی بمونه؟ باهاش بره شرکت بغل دستش بشینه تا عصر؟
خودم توضیح دادم:
-فردا پنجشنبهست... تا ظهره... فعلا دو روزش رو هستم... از شنبه دیدم اذیت میشم یا اون اذیت میشه، نمیمونم.
مامان سریع تأییدم کرد:
-برو اون بچه هم خوشحال میشه!
داداش لبش را به پایین لوله کرد:
-فردا تا شوش میبرمت... اونجا بهت میگم کدوم اتوبوس رو سوار بشی و بری...
روبهروی خانمی که متصدی پانسیون بود ایستاده بودم. خسته بودم و خیس عرق. و البته سراسر اضطراب. لبخندی از سر ادب تحویلش دادم و گفتم:
-خواهر ماهی هستم. ممکنه صداش کنید بیاد؟
آنقدر ناوارد بودم که کم مانده بود بگویم خواهر خواهرم هستم!
متعجب گفت:
-ماهی؟ ما اینجا ماهی نداریم! فامیلیش چیه؟
قبل از آنکه چیزی بگویم دختری از راهرو رد شد و با نیمنگاهی به من گفت:
-این قیافهش داره داد میزنه خواهر سیماست...
سریع گفتم:
-بله بله... ماهسیما... هستش؟
مسئول پانسیون با بیمیلی جواب داد:
-الان که نیستش... معمولا تا شب نمیاد! باهاش هماهنگ نکردی؟
ماهی موبایل نداشت. من هم اولین بارم بود که تنها به مهمانی میرفتم. کسی به من نگفته بود باید قبلش تماس بگیرم و هماهنگ کنم. بدیهیترین نکات اجتماعی را نمیدانستم. در لحظه نالان و پوکرفیس شدم. اما دختری که از روی شباهت مرا شناخته بود، با مسئول پانسیون صحبت کرد. به لطف او توانستم وارد پانسیون و اتاقی که ماهی و آن دختر ساکن بودند شوم.
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتدویستم
#گلی
شب اسی نیامد. کسی هم تعجب نکرد. حتی داداش که از ماجرا خبر نداشت، نبودن اسی برایش عادی بود. چهرهی دعواکرده ابی هم چیز عجیبی نبود که بخواهد پیگیر چرایی آن شود. مامان زمانی که داداش موتورش را به حیاط آورده بود، یک کلام به هر دویمان گفته بود:
-کسی حرفی نمیزنه... فهمیدین؟
مامان یکجورایی از داداش حساب میبرد. و دوست نداشت داداش که بارها بابت این قضیه هشدار داده بود، او را بابت این اتفاق و سهلانگاری سرزنش کند.
تنها چیزی که برای داداش سؤال شده بود، سکوت سردی بود که در فضای خانه جولان میداد. یکی دو بار گفت:
-امشب همهتون یه جوری هستین!
جملهای که سؤال نبود تا پاسخ داشته باشد، و البته کسی هم پاسخی نداد.
بعد از شام، قبل از آنکه کسی از سر سفره بلند شود، گفتم:
-من از فردا چند روز میرم پیش ماهی...
داداش لیوانی آب برای خودش ریخت:
-ماهی پیش نداره... اون طفلی فقط یه تخت داره، پیش نداره که تو بخوای بری پیشش. اونم چند روز...
به جایش مامان، استقبال کرد:
-خیلی خوبه بری پیش ماهی... دیگه میتونه یه چند روز خواهرش رو جا بده... خوابگاه دولتی نیست که مقررات داشته باشه، پانسیون خصوصیه... نهایت پولش رو میده!
داداش با تک ابروی بالا رفته به مامان نگاه کرد و گفت:
-ماهی سر کار میره، صبح تا عصر شرکته... گلی میخواد بره پیش کی بمونه؟ باهاش بره شرکت بغل دستش بشینه تا عصر؟
خودم توضیح دادم:
-فردا پنجشنبهست... تا ظهره... فعلا دو روزش رو هستم... از شنبه دیدم اذیت میشم یا اون اذیت میشه، نمیمونم.
مامان سریع تأییدم کرد:
-برو اون بچه هم خوشحال میشه!
داداش لبش را به پایین لوله کرد:
-فردا تا شوش میبرمت... اونجا بهت میگم کدوم اتوبوس رو سوار بشی و بری...
روبهروی خانمی که متصدی پانسیون بود ایستاده بودم. خسته بودم و خیس عرق. و البته سراسر اضطراب. لبخندی از سر ادب تحویلش دادم و گفتم:
-خواهر ماهی هستم. ممکنه صداش کنید بیاد؟
آنقدر ناوارد بودم که کم مانده بود بگویم خواهر خواهرم هستم!
متعجب گفت:
-ماهی؟ ما اینجا ماهی نداریم! فامیلیش چیه؟
قبل از آنکه چیزی بگویم دختری از راهرو رد شد و با نیمنگاهی به من گفت:
-این قیافهش داره داد میزنه خواهر سیماست...
سریع گفتم:
-بله بله... ماهسیما... هستش؟
مسئول پانسیون با بیمیلی جواب داد:
-الان که نیستش... معمولا تا شب نمیاد! باهاش هماهنگ نکردی؟
ماهی موبایل نداشت. من هم اولین بارم بود که تنها به مهمانی میرفتم. کسی به من نگفته بود باید قبلش تماس بگیرم و هماهنگ کنم. بدیهیترین نکات اجتماعی را نمیدانستم. در لحظه نالان و پوکرفیس شدم. اما دختری که از روی شباهت مرا شناخته بود، با مسئول پانسیون صحبت کرد. به لطف او توانستم وارد پانسیون و اتاقی که ماهی و آن دختر ساکن بودند شوم.