🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتصدوپنجاهوهفتم
#گلی
در حیاط مدرسه با دوستانم مسخرهبازی درمیآوردیم و بیبهانه میخندیدیم. آخرین امتحان را داده بودیم و خیالمان از درس و مدرسه آسوده شده بود. خاطرهی خندهدار تقلب مونا تمام شده بود، اما خندهی بلندم تا زمانیکه نگاه پرمعنای موسوی یا همان مصی خواهرزادهی محمدامین را روی خود حس نکرده بودم، ادامه داشت. از فردای دعوای داداشم و داییش، هر بار که مرا میدید با نگاه، نفرتش را به من میفهماند. اول به صورتم خیره میشد تا مرا متوجه کند، بعد همراه با کج کردن لبولوچهاش رویش را با اکراه برمیگرداند. اوایل تنها بود، اما کمکم یارکشی کرد. دو سه نفر از دوستانش را هم با خودش همراه کرد. سعی میکردم نسبت به این رفتار کودکانهاش بیتفاوت باشم، ولی فقط میتوانستم خودم را بیتفاوت نشان دهم! از درون بابت برخوردش حرص میخوردم.
جوری اعلام برائت میکرد که کمکم دوستانم متوجه شده و از من پیگیر ماجرا شده بودند. من هم با سانسور زیاد برایشان گفته بودم که چه شده. نتیجه شده بود غش و ضعف رفتنشان برای روشنفکری داداش. دلباختگان داداش کم نبودند. هر چند مطمئن بودم داداش به همسنوسالهای من پا نخواهد داد، اما باز امیدوار بودم کسی قلبش را تصاحب و سودای رفتن به اروپا را از مغزش بیرون کند.
پایم را که از در مدرسه بیرون گذاشتم، دلم گرفت. مدرسه تنها بهانهی من برای خروج از خانه بود. داداش خروجم از خانه به دلایل دیگر را قدغن کرده بود. حتی دستور داده بود که مسیر خانه تا مدرسه را دور سرم بپیچانم و به هیچ عنوان از جلوی داروخانه رد نشوم. گفته بود اگر یک بار دیگر دورش بزنم، با دفعهی قبل با هم تسویهحساب خواهد کرد!
یک چهارراه مانده به داروخانه، از دوستانم خداحافظی کردم و مثل چند وقت اخیر، وارد کوچهای به موازات کوچهی خودمان شدم. بعد خیابانی عمود بر آن و در نهایت از انتهای کوچه باریک و بلندمان به سوی خانه گام برداشتم. خانهی ما دومین خانه از سر کوچه بود و اینکه از انتهای کوچه واردش شوم، اصلا منطقی نبود. پایم را از میان آب کثیف و کفآلودی که از زیر در یکی از خانهها به بیرون میآمد، رد کردم و ایششششی در دل گفتم. اوضاع بیشتر خانههای محلهی ما همینطور بود. برای اینکه چاه فاضلاب خودشان پر نشود، فاضلابشان را به کوچه هدایت میکردند. همیشه از اینکه خانهی ما این حالت را نداشت خدا را شکر میکردم. البته مامان شاکی بود. میگفت نشست زیرزمین خانهی ما و حلیمهسادات به خاطر همین بیفکری معمار است! اگر مثل بیشتر خانهها فاضلاب را به کوچه میریختیم الان زیرزمین هر دو خانه نشست نمیکرد.
بوی تعفن فاضلاب را پشت گوش انداختم و به مسیرم ادامه دادم. قسمت خوشایند داستان این بود که از جلوی اکبرآقا سبزیفروش رد نمیشدم و قسمت ناخوشایندش رد شدنم از جلوی کلونی اراذل و اوباش محله بود. عزیزاگزوز همیشهی خدا جلوی در خانهشان پلاس بود و سیگار میکشید. غالبا هم دو سه نفر دیگر از همپیالههایش همراهش بودند. هوای قسمتی که عزیزاگزوز و رفقایش بودند نسبت به بقیهی کوچه تنگ و باریکمان بوی دود میداد. و من هر بار خودم را لعنت میکردم که مجبور میشدم از میان آن کلونی کثیف رد شوم و نگاههای خیرهی آنها را روی خود احساس کنم. افسانه میگفت عزیزاگزوز ساقیست و به صورت تخصصی در زمینه شیشه و کراک فعالیت میکند. شاید به خاطر حرف افسانه بود که ناخودآگاه زمانیکه از جلوی عزیزاگزوز رد میشدم، زیرچشمی به دستهایش نگاه میکردم. البته که هیچ وقت به جز سیگار چیزی در دستش ندیدم.
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتصدوپنجاهوهفتم
#گلی
در حیاط مدرسه با دوستانم مسخرهبازی درمیآوردیم و بیبهانه میخندیدیم. آخرین امتحان را داده بودیم و خیالمان از درس و مدرسه آسوده شده بود. خاطرهی خندهدار تقلب مونا تمام شده بود، اما خندهی بلندم تا زمانیکه نگاه پرمعنای موسوی یا همان مصی خواهرزادهی محمدامین را روی خود حس نکرده بودم، ادامه داشت. از فردای دعوای داداشم و داییش، هر بار که مرا میدید با نگاه، نفرتش را به من میفهماند. اول به صورتم خیره میشد تا مرا متوجه کند، بعد همراه با کج کردن لبولوچهاش رویش را با اکراه برمیگرداند. اوایل تنها بود، اما کمکم یارکشی کرد. دو سه نفر از دوستانش را هم با خودش همراه کرد. سعی میکردم نسبت به این رفتار کودکانهاش بیتفاوت باشم، ولی فقط میتوانستم خودم را بیتفاوت نشان دهم! از درون بابت برخوردش حرص میخوردم.
جوری اعلام برائت میکرد که کمکم دوستانم متوجه شده و از من پیگیر ماجرا شده بودند. من هم با سانسور زیاد برایشان گفته بودم که چه شده. نتیجه شده بود غش و ضعف رفتنشان برای روشنفکری داداش. دلباختگان داداش کم نبودند. هر چند مطمئن بودم داداش به همسنوسالهای من پا نخواهد داد، اما باز امیدوار بودم کسی قلبش را تصاحب و سودای رفتن به اروپا را از مغزش بیرون کند.
پایم را که از در مدرسه بیرون گذاشتم، دلم گرفت. مدرسه تنها بهانهی من برای خروج از خانه بود. داداش خروجم از خانه به دلایل دیگر را قدغن کرده بود. حتی دستور داده بود که مسیر خانه تا مدرسه را دور سرم بپیچانم و به هیچ عنوان از جلوی داروخانه رد نشوم. گفته بود اگر یک بار دیگر دورش بزنم، با دفعهی قبل با هم تسویهحساب خواهد کرد!
یک چهارراه مانده به داروخانه، از دوستانم خداحافظی کردم و مثل چند وقت اخیر، وارد کوچهای به موازات کوچهی خودمان شدم. بعد خیابانی عمود بر آن و در نهایت از انتهای کوچه باریک و بلندمان به سوی خانه گام برداشتم. خانهی ما دومین خانه از سر کوچه بود و اینکه از انتهای کوچه واردش شوم، اصلا منطقی نبود. پایم را از میان آب کثیف و کفآلودی که از زیر در یکی از خانهها به بیرون میآمد، رد کردم و ایششششی در دل گفتم. اوضاع بیشتر خانههای محلهی ما همینطور بود. برای اینکه چاه فاضلاب خودشان پر نشود، فاضلابشان را به کوچه هدایت میکردند. همیشه از اینکه خانهی ما این حالت را نداشت خدا را شکر میکردم. البته مامان شاکی بود. میگفت نشست زیرزمین خانهی ما و حلیمهسادات به خاطر همین بیفکری معمار است! اگر مثل بیشتر خانهها فاضلاب را به کوچه میریختیم الان زیرزمین هر دو خانه نشست نمیکرد.
بوی تعفن فاضلاب را پشت گوش انداختم و به مسیرم ادامه دادم. قسمت خوشایند داستان این بود که از جلوی اکبرآقا سبزیفروش رد نمیشدم و قسمت ناخوشایندش رد شدنم از جلوی کلونی اراذل و اوباش محله بود. عزیزاگزوز همیشهی خدا جلوی در خانهشان پلاس بود و سیگار میکشید. غالبا هم دو سه نفر دیگر از همپیالههایش همراهش بودند. هوای قسمتی که عزیزاگزوز و رفقایش بودند نسبت به بقیهی کوچه تنگ و باریکمان بوی دود میداد. و من هر بار خودم را لعنت میکردم که مجبور میشدم از میان آن کلونی کثیف رد شوم و نگاههای خیرهی آنها را روی خود احساس کنم. افسانه میگفت عزیزاگزوز ساقیست و به صورت تخصصی در زمینه شیشه و کراک فعالیت میکند. شاید به خاطر حرف افسانه بود که ناخودآگاه زمانیکه از جلوی عزیزاگزوز رد میشدم، زیرچشمی به دستهایش نگاه میکردم. البته که هیچ وقت به جز سیگار چیزی در دستش ندیدم.