🌾🍂🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتصدوچهلوهشتم
#الهام
از نشستن بیحاصل پشت میزم خسته شده بودم. به غیر از خود کارکنان درمانگاه حتی کسی به سالن نیامده بود که دلخوش باشم نگاهی کوتاه به دفتر شنواییام بیندازد. با کارکنان واحدهای دیگر هم که صحبت کردم فهمیدم آنها هم دل خوشی از درمانگاه ندارند. تازه تأسیس بود و هنوز حتی به محلیهای آنجا هم شناسانده نشده بود. باید حسابی روی تبلیغات آنجا کار میشد.
بیحوصله پشت لپتاپم ورقبازی میکردم. اینترنت به خاطر شرایط سیاسی جامعه خیلی ضعیف بود. یک نگاهم به صفحهی بازی بود و نگاه دیگرم به علامت اینترنت. به محض اینکه وصل شد بازی را بستم و به نتگردی مشغول شدم. تمام صفحات از عکس و فیلم "ندا آقاسلطان" پر شده بود. شده بود سمبل جنایاتی که در کشور رخ میداد. در میان نوشتههایی که برای ندا گذاشته بودند، مقالهای از یکی از سایتهای مرتبط با نظام نظرم را جلب کرد. غرق تحلیل مقاله بودم که اعلانی روی صفحهی مانیتور ظاهر شد که نشان میداد پیامی دارم. پیامهای بعدی هم رگباری ظاهر شد. بازش کردم. از طرف ممدرضا بود. نوشته بود:
-"سلام الهام."
"از کیومرث شنیدم دنبالم هستی. بابا اون چندرغاز ارزش این پیگیری رو نداشت."
"ولی خوشحال شدم ازت خبر گرفتم."
"اون دوره خیلی به فکرت بودم. نگران اوضاع و احوالت بودم. هیچ شمارهای هم ازت نداشتم."
"چیکار کردی؟"
"الان چه میکنی؟"
لبخندی به پهنای صورتم بر چهرهام نقش بست. سریع تایپ کردم:
-"سلاااااام"
"نفرمایید. همون چندرغاز شما، که همین الانشم پول کمی نیست، منو نجات داد."
"هنوزم فکر میکنم خدا تو رو اون شب واسه نجات من فرستاد."
قبل از نوشتن پیام بعدیام، پیامش آمد:
-"تایپ سختمه."
"موقعیتش رو داری تصویری...؟"
اکی را که فرستادم، به شالم دست کشیدم و موهایم را با انگشتانم شانه و مرتب کردم. تصویرش در حالیکه ماگی کنار دستش بود و تیشرت سهدکمه سبز فسفری به تن داشت ظاهر شد. با چشمانی به مسخره گردشده نگاهم کرد و به خنده گفت:
-دختری که من سوار موتورم کردم چادر سرش بود، شلوارگلگلی پاش بود. توِ جینگیلیمستون کجا؟ اون الهام کجا؟
آرام خندیدم:
-کجا جینگیلیمستونم؟ یه ظاهر کاملا عادی دارم واسه محل کار. اون شبم تو بدترین شرایط ممکنه منو دیدی!
با خنده اشارهای کرد:
-روبانشو... دمت گرم!
به دنبال حرفش، من هم به روبان سبز دور مچم نگاه کردم:
-کل نقش من تو اعتراضات اخیر در همین حده!
شوخی کرد و به تقلید از متون آرشیوی انشاهای زمان کودکی گفت:
-بسه دیگه... دِینت رو به ماموطن ادا کردی!
تلخندی زدم و چیزی نگفتم.
به پشتی صندلیاش تکیه داد:
-سر کاری؟
سر تکان دادم و دوپهلو گفتم:
-آره، بدم سرکارم! بیکار نشستم و منتظر تا یکی بیاد!
خندید. ادامه دادم:
-یه شماره حساب تو ایران بده اون مبلغ رو به ارزش روز برات واریز کنم. هر چند ارزش اون پول جبرانشدنی نیست.
جدی شد:
-نمیخواد... خودتو اذیت نکن. از فکرش بیا بیرون.
کمی که به تعارف گذشت، گفت:
-اگه تونستی بده به یه خانواده که تو این درگیریا آسیب دیده...
لبانم را به عادت کودکی مثل نوک اردک جمع کردم و جلو دادم. گفتم:
-کار سختیه... از کجا پیدا کنم؟ خودت کسی رو سراغ داری؟
🍂🌾🍂🌾🍂
🌾🍂🌾🍂
🍂🌾🍂
🌾🍂
#ققنوسمن
#لیلاحمید
#قسمتصدوچهلوهشتم
#الهام
از نشستن بیحاصل پشت میزم خسته شده بودم. به غیر از خود کارکنان درمانگاه حتی کسی به سالن نیامده بود که دلخوش باشم نگاهی کوتاه به دفتر شنواییام بیندازد. با کارکنان واحدهای دیگر هم که صحبت کردم فهمیدم آنها هم دل خوشی از درمانگاه ندارند. تازه تأسیس بود و هنوز حتی به محلیهای آنجا هم شناسانده نشده بود. باید حسابی روی تبلیغات آنجا کار میشد.
بیحوصله پشت لپتاپم ورقبازی میکردم. اینترنت به خاطر شرایط سیاسی جامعه خیلی ضعیف بود. یک نگاهم به صفحهی بازی بود و نگاه دیگرم به علامت اینترنت. به محض اینکه وصل شد بازی را بستم و به نتگردی مشغول شدم. تمام صفحات از عکس و فیلم "ندا آقاسلطان" پر شده بود. شده بود سمبل جنایاتی که در کشور رخ میداد. در میان نوشتههایی که برای ندا گذاشته بودند، مقالهای از یکی از سایتهای مرتبط با نظام نظرم را جلب کرد. غرق تحلیل مقاله بودم که اعلانی روی صفحهی مانیتور ظاهر شد که نشان میداد پیامی دارم. پیامهای بعدی هم رگباری ظاهر شد. بازش کردم. از طرف ممدرضا بود. نوشته بود:
-"سلام الهام."
"از کیومرث شنیدم دنبالم هستی. بابا اون چندرغاز ارزش این پیگیری رو نداشت."
"ولی خوشحال شدم ازت خبر گرفتم."
"اون دوره خیلی به فکرت بودم. نگران اوضاع و احوالت بودم. هیچ شمارهای هم ازت نداشتم."
"چیکار کردی؟"
"الان چه میکنی؟"
لبخندی به پهنای صورتم بر چهرهام نقش بست. سریع تایپ کردم:
-"سلاااااام"
"نفرمایید. همون چندرغاز شما، که همین الانشم پول کمی نیست، منو نجات داد."
"هنوزم فکر میکنم خدا تو رو اون شب واسه نجات من فرستاد."
قبل از نوشتن پیام بعدیام، پیامش آمد:
-"تایپ سختمه."
"موقعیتش رو داری تصویری...؟"
اکی را که فرستادم، به شالم دست کشیدم و موهایم را با انگشتانم شانه و مرتب کردم. تصویرش در حالیکه ماگی کنار دستش بود و تیشرت سهدکمه سبز فسفری به تن داشت ظاهر شد. با چشمانی به مسخره گردشده نگاهم کرد و به خنده گفت:
-دختری که من سوار موتورم کردم چادر سرش بود، شلوارگلگلی پاش بود. توِ جینگیلیمستون کجا؟ اون الهام کجا؟
آرام خندیدم:
-کجا جینگیلیمستونم؟ یه ظاهر کاملا عادی دارم واسه محل کار. اون شبم تو بدترین شرایط ممکنه منو دیدی!
با خنده اشارهای کرد:
-روبانشو... دمت گرم!
به دنبال حرفش، من هم به روبان سبز دور مچم نگاه کردم:
-کل نقش من تو اعتراضات اخیر در همین حده!
شوخی کرد و به تقلید از متون آرشیوی انشاهای زمان کودکی گفت:
-بسه دیگه... دِینت رو به ماموطن ادا کردی!
تلخندی زدم و چیزی نگفتم.
به پشتی صندلیاش تکیه داد:
-سر کاری؟
سر تکان دادم و دوپهلو گفتم:
-آره، بدم سرکارم! بیکار نشستم و منتظر تا یکی بیاد!
خندید. ادامه دادم:
-یه شماره حساب تو ایران بده اون مبلغ رو به ارزش روز برات واریز کنم. هر چند ارزش اون پول جبرانشدنی نیست.
جدی شد:
-نمیخواد... خودتو اذیت نکن. از فکرش بیا بیرون.
کمی که به تعارف گذشت، گفت:
-اگه تونستی بده به یه خانواده که تو این درگیریا آسیب دیده...
لبانم را به عادت کودکی مثل نوک اردک جمع کردم و جلو دادم. گفتم:
-کار سختیه... از کجا پیدا کنم؟ خودت کسی رو سراغ داری؟