#سفرنامه
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1190710892/112019
#قسمت_سی_یک
صدايش جقدرناز داردا در حالى كه كونه ام را نوازش مى كند،.
نكاهم به بازويش مى افتد. از روى سرشانه تا آرنجش با تاتوى بزركى با شكل هاى درهم بوشانده شده است. حداقل سى سال دارد؛ تنها دختر اين جمع با اين سن وسال. بقيه همه هم سن وسال منند. دستم را همراه خودش كمى
مى كشد .
- بيا عزيزم. بريم بشينيم يه كم از خودت برام تعريف كن. كجا آشنا شدين؟ جند وقته باهمين؟
زيانى كه بهادر به آن لقب "دراز" داده بود راكم كردهام.
سعى مى كنم لبخند بزنم اما عضلات صورتم يارى نمى كنند.
بازهم فكر مى كنم؛ عرشيا كفته بود دو برادر دارد. حرفى از خواهرش به ميان نياورده بود، دريك لحظه سرم بر مى شود از صداى بكاه. انكار صدايش رااز صد جهت مختلف در سرم يخش مى كنند: "طرف شياده... معلومه خلاف كاره، ريختشو نكاه... دختر دزدى... " هشدارهالي كه بكاه يشت سرهم تكرار مى كرد وآرزو مى كفت: " يكاه عادتشه هر جيزى رو تو زانر وحشت تعريف كنه." حرف هالي كه يادآورى حتى ساده ترينشان كافى بودتا لرزه بر اندامم بياندازد.
نمى دانم بهترين عكس العمل جيست، اما قطعا به رو زدن و داد وهوار كردن نمى تواند جارهى كار باشد. عرشى اينجا عرشيا خان بود، صاحب مجلس بود. به فرض كه به عرشيا مى كفتم متوجه دروغش شدهام، آخرش جه؟ خيسى- عرق را روى بيشانى ام حس مي كنم. هواى سالن به لطف اسبليتها أن قدر هم كرم نيست، بس اين عرق جه
مى كويد؟ به زور كمى انحنا به كوشه هاى لبم مى دهم.
نمى دائم نقاب هالي كه خوب بلد بودم جلوى بقيه به صورت بزنم راكجا جا كذاشته ام. عقل مى كويد الان بايد حالت دوستانه بكيرم. مثل همان وقت هالي كه مريم تكه بارانم مى كند وبايك اشارهى مامان به روى خودم نمى آورم كه جه شنيدهام. دم دستى ترين راه فرار را انتخاب مى كنم تا كمى نفس بكيرم ومغزم آزاد شود.
- اكه اجازه بدين من اول يه دستشولى برم. يه آب به صورتم بزنم.
يكى ازدستانش را از روى مجم برمى دارد وروى ساعدم را نوازش مى كند
- آخى! خسته شدى بيى؟ باشه خوشكلم. دستشويى طبقهى بالاست.
طبيعى رفتار كردن جقدر سخت شده است. احساس مى كنم نكاه بانته آاز بشت ان لنزهاى توسى رنكش دارد هر حركتم رامى بايد. انكار آن لنزها وظيفهى اسكن افكارم را دارند. همين كه دستم رارها فى كند به سمت بله ها مى روم تا با او جشم درجشم نباشم.
هنوز دو قدم فاصله نكرفته ام كه عرشيا صدايم مى زند:
- مى خواى بيام نشونت بدم؟
هول شده قدمى از او فاصله مى كيرم. نمى دانم دليل اين همه حس بد جيست اما جيزى در درونم فرياد مى زندكه بروم و اينجا نمانم. مغزم مدام هشدار خطر مى فرستد. لعنت به بكاه! اصلا تمام اين ها توهماتى ست كه از حرف هاى او به جانم افتاده است؛ حتما همين طور است!
- نه. خودم بيداش مى كنم.
ازبلهها بالا مى روم. تا همينجا هم زيادى خويشتن دارى كرده بودم. نفس هايم زيادى يارى كرده بودندكه به شماره نيفتند. اما حالا ديكر كنترلى رويشان ندارم. باصداى بلند نفس مى كشم. صداى ناخو شايند دندان هايم راكه روى هم ضرب كرفته اند مى شنوم. لرزى كه به عضلاتم افتاده راهم باتمام وجودم حس مى كنم.
دخترى از دومين اتاق درون راهرو بيرون مى آيد . دراتاق كه بازوبسته مى شود كوهى از لباس هارا درونش مى بينم.
دختر با قدم هالي نامتعادل بى توجه به من به طبقهى بايين مى رود. شايد اين بزركترين شانس امشبم باشم. نكاهى به بشت سرم مى اندازم.
🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#سفرنامه هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
☕ @mevseem1☕
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1190710892/112019
#قسمت_سی_یک
صدايش جقدرناز داردا در حالى كه كونه ام را نوازش مى كند،.
نكاهم به بازويش مى افتد. از روى سرشانه تا آرنجش با تاتوى بزركى با شكل هاى درهم بوشانده شده است. حداقل سى سال دارد؛ تنها دختر اين جمع با اين سن وسال. بقيه همه هم سن وسال منند. دستم را همراه خودش كمى
مى كشد .
- بيا عزيزم. بريم بشينيم يه كم از خودت برام تعريف كن. كجا آشنا شدين؟ جند وقته باهمين؟
زيانى كه بهادر به آن لقب "دراز" داده بود راكم كردهام.
سعى مى كنم لبخند بزنم اما عضلات صورتم يارى نمى كنند.
بازهم فكر مى كنم؛ عرشيا كفته بود دو برادر دارد. حرفى از خواهرش به ميان نياورده بود، دريك لحظه سرم بر مى شود از صداى بكاه. انكار صدايش رااز صد جهت مختلف در سرم يخش مى كنند: "طرف شياده... معلومه خلاف كاره، ريختشو نكاه... دختر دزدى... " هشدارهالي كه بكاه يشت سرهم تكرار مى كرد وآرزو مى كفت: " يكاه عادتشه هر جيزى رو تو زانر وحشت تعريف كنه." حرف هالي كه يادآورى حتى ساده ترينشان كافى بودتا لرزه بر اندامم بياندازد.
نمى دانم بهترين عكس العمل جيست، اما قطعا به رو زدن و داد وهوار كردن نمى تواند جارهى كار باشد. عرشى اينجا عرشيا خان بود، صاحب مجلس بود. به فرض كه به عرشيا مى كفتم متوجه دروغش شدهام، آخرش جه؟ خيسى- عرق را روى بيشانى ام حس مي كنم. هواى سالن به لطف اسبليتها أن قدر هم كرم نيست، بس اين عرق جه
مى كويد؟ به زور كمى انحنا به كوشه هاى لبم مى دهم.
نمى دائم نقاب هالي كه خوب بلد بودم جلوى بقيه به صورت بزنم راكجا جا كذاشته ام. عقل مى كويد الان بايد حالت دوستانه بكيرم. مثل همان وقت هالي كه مريم تكه بارانم مى كند وبايك اشارهى مامان به روى خودم نمى آورم كه جه شنيدهام. دم دستى ترين راه فرار را انتخاب مى كنم تا كمى نفس بكيرم ومغزم آزاد شود.
- اكه اجازه بدين من اول يه دستشولى برم. يه آب به صورتم بزنم.
يكى ازدستانش را از روى مجم برمى دارد وروى ساعدم را نوازش مى كند
- آخى! خسته شدى بيى؟ باشه خوشكلم. دستشويى طبقهى بالاست.
طبيعى رفتار كردن جقدر سخت شده است. احساس مى كنم نكاه بانته آاز بشت ان لنزهاى توسى رنكش دارد هر حركتم رامى بايد. انكار آن لنزها وظيفهى اسكن افكارم را دارند. همين كه دستم رارها فى كند به سمت بله ها مى روم تا با او جشم درجشم نباشم.
هنوز دو قدم فاصله نكرفته ام كه عرشيا صدايم مى زند:
- مى خواى بيام نشونت بدم؟
هول شده قدمى از او فاصله مى كيرم. نمى دانم دليل اين همه حس بد جيست اما جيزى در درونم فرياد مى زندكه بروم و اينجا نمانم. مغزم مدام هشدار خطر مى فرستد. لعنت به بكاه! اصلا تمام اين ها توهماتى ست كه از حرف هاى او به جانم افتاده است؛ حتما همين طور است!
- نه. خودم بيداش مى كنم.
ازبلهها بالا مى روم. تا همينجا هم زيادى خويشتن دارى كرده بودم. نفس هايم زيادى يارى كرده بودندكه به شماره نيفتند. اما حالا ديكر كنترلى رويشان ندارم. باصداى بلند نفس مى كشم. صداى ناخو شايند دندان هايم راكه روى هم ضرب كرفته اند مى شنوم. لرزى كه به عضلاتم افتاده راهم باتمام وجودم حس مى كنم.
دخترى از دومين اتاق درون راهرو بيرون مى آيد . دراتاق كه بازوبسته مى شود كوهى از لباس هارا درونش مى بينم.
دختر با قدم هالي نامتعادل بى توجه به من به طبقهى بايين مى رود. شايد اين بزركترين شانس امشبم باشم. نكاهى به بشت سرم مى اندازم.
🔥توجه توجه داستان عاشقانه و زیبای
#سفرنامه هر روز صبح و عصر در کانال قرار داده میشود.
☕ @mevseem1☕