❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت349
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961در اتاق رو براش باز کردم ...اول اونرفت داخل و بعدهم من....
به محض بستن در رفتم سمتش و محکمبغشل کردم.....
آهسته خندید و گفت:
-عه لیلی! یهو یکی میاد داخل سه میشه...
دستامو دور کمرش حلقه کردم...سرمو گذاشتم رو سینه اش و گفتم:
-بزار ببینن...بزار ببینن.....بزار ببینو بدونن چقدر میخوامت....
دستشو نوازش وار روی کمرم کشید و بعد سرمو بوسید و گفت:
-عروس خانم عجله دارن....؟؟
سرمو از رو سینه اش برداشتم و لبخندی زدم....زل زدم تو اون چشمای آروم و مهربونش و بعد گفتم:
-خیلی! خصوصا واسه اعمال مثبت هجده!
بازم خندید...سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-خدا بگم چیکارت کنه.......
دوباره رو نوک پاهام بلند شدم.سیبک گلوش رو بوسیدم و گفتم:
-عماد!؟
-جونم!؟
-مشب قشنگترین و زیباترین و عزیزترین شب زندگیم.......
سرشو خم کرد که بتونه تو صورتم نگاه کنه و بعد گفت:
-اگه بگممنم همینطور باور میکنی!؟
-معلوم که باور میکنم.....
دستشو گرفتمو رو صندلی پهلوی خودم نشوندمش...آهسته گفتم:
-حیف که ضایع بود ببرمت بالا اتاق خودم وگرنه....
کنجکاو و خندون گفت:
-وگرنه چی !؟؟
چشمامو شیطون کردمو گفتم:
-وگرنه حسابی میخوردمت.....
سرشو کج کرد و همونطور که مدام صورتمو نگاه میکرد گفت:
-شایدم من میخوردمت.....
چشمکی زدم و گفتم:
-عجب بخور بخوری میشد.....!!!
بلند شدمو رو پاهاش نشستم....با اضطراب گفت:
-یه وقت کسی نیاد آبرومون بره......
لبجو زیر دندون فشار دادم...دستمو زیر چونه اش گذاشتم و با بالا آوردن سرم گفتم:
-نووووچ...اونا به خیالشون ما الان عین دختر و پسرای آفتاب مهتاب ندیده داریم درمورد ایمان و تقوا و عمل صالح
همدیگه حرف میزنیم....
انگشتشو رو لبهام گذاشت و گفت:
-خب حالا اینقدر گازش نگیر...این دیگه جز اموال من محسوب میشه....فقط من حق دارم بخورمشو گازش بگیرم...
سرمو خم کردمو کنار گوشش گفتم:
-در جریان هستی که من خیلی هاتم...؟؟؟
با صدای دورگه شده ای گفت:
-اهوووم هستم...
-پس اینجوری خواستنی نشو چون اونجام خیس شده...
متعجب گفت:
-واقعا شده !؟؟
لوند و شیطون نگاهش کردم...بعد دستشو گرفتم....از زیر دامن کوتاهم رد کردمو بردم لای پاهام....
لرزش شیرینی از حس دستش بین پاهام نشست.....
آب دهنشو به زحمت قورت داد و گفت:
-داغ....خیسیشو هم حس میکنم...هوووووووف.....
نفس عمیقی کشید و لب زد:
-خدا بگمچیکارت کنه لیلی....
خندیدمو از روی پاهاش بلند شدم...انگشت اشاره امو به سمت خشتکش گرفتمو گفتم:
-اووووف جوووون....ببین چه سیخ کرده واسه من....
چرخی زدم...زبونمو رو لبهام کشیدمو گقتم:
-دلم میخواد بخور.....
بلند شد...دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:
-جووون عماد ادامه نده من رنگ و روم داره عوض میشه....
خندیدم...بعد چشمی گفتم و گوشیمو بیرون آوردم و گفتم:
-نظرت جیه بجاش سلفی بگیریم!؟
-این یکی قبول....
کنارم ایستاد و تو چند ژست مختلف باهم عکس انداختیم ...کتش رو مرتب کرد و گفت:
-بریم بیرون!؟
-آره بریم....
لباسامونو مرتب کردیم و باهم و شونه به شونه از اتاق بیرون رفتیم.....
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕
@mevseem1☕