❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت276
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961گفت و گوی کوتاه و مختصری باهم داشتیم....اما من هنوز نفهمیده بودم اون دقیقا از چی من خوشش اومده بود که کاملا
یهویی تصمیم گرفت بیاد خواستگاری....! آخه واسه بار اول دیدار باشکوهی نداشتیم و کلی بهم تیکه پرونده بودیم....واسه
همین جهت رفع کنجکاوی گفتم:
-ما که اولینبار دیدار خیلی خوبی نداشتیم...پس شما چیشد که یهو تصمیم گرفتین بیاید خواستگاری !؟؟؟
یکم فکر کرد و بعد کفت:
-بعضی وقتها واسه بعضی کارامون هیچ دلیلی نداریم...
سرمو تکون دادم و با لبخندی کمجون گفتم:آهان...پس شما تقریبا بی دلیل از من خوشتون اومده!
-یه چیزی تو همین مایه ها!و من دوست دارم که بیشتر باهم بیشتر آشنا بشیم...خب...حالا نزد شما چیه!؟؟
انگشتامو توهم قفل کردمو گفتم:
-خب...فکر کنم ما باید یکم بیشتر همو بشناسیم ...شاید اون زمان بتونم به این سوالتون جواب بدم....اما الان نه...
یا تکون سر کفت:
-حق با شماست...درست!
بعد از یه صحبت کوتاه اوندیم بیرون...پدرم اونقدر خوشحال بنزر می رسید که وقتی پدر مرصاد خواست یه صیغه ی
محرمیت بینمون بخون تا یه ندت باهم باشیم و بیتشر همو بشناسیم نتونستم بگم نه....نتونستم بگم نه من انگیزه ای
واسه ازدواج و رابطه ندارم.....
و با این تفکر که بعد یه مدت یه جواب نه میدم قبول کردم که اون صیغه ی محرمیت جهت آشنایی بیشتر خونده باشه.....
هرچند که فکر کنم خیلی پلیدانه بود...
با یه نفر به این نیت باشی که یه روز ترکش کنی...
بعد از رفتنشون خودمو رسوندم به اشپزونه و پیش نیلوفر نشستم...از کنجکاوی درحال ترکیدن بود...تند تند گفت:
-خب خب خب...چبشد!؟ چیگفت!؟؟ مو به مو همه چی رو باید واسم بگی...همه چی رو....ببینم...از این حشری ها نبود!؟
گیج نگاش کردمو گفتم:
-حشری!؟؟ یعنی چی!؟
یه خیار از سبد میوه برداشت و گفت:
-من یه خواستگار داشتم جون تو اونقدر حشری بود که نگو و نپرس...وقتی باهم رفتیم توی اتاق ازم خواست لخت
بشم....باور میکنی!؟
خندیدمو گفتم:
-اگه منظورت شهروز آره یادم قبلا واسم گفتی...
نیلوفر خیارو برد توی دهنش وهمونطور که با حرکتی سکسی توی دهنش میچرخوندش و مثل یه الت مردونه لیسش
میزد گفت:
-اصل کاری اونجاش...بزرگ بود یا نه!؟
یه میوه پرت کردم سمتش و گفتم:
-روانی چندش....
بلند شدیم و باهم رفتیم توی اتاق من....دیگه خسته بودم ازرفتن به سمت پنجره و نگاه کردن به پنجره یاتاق عماد....آه
کشیدم و زو تخت کنار نیلوفر دراز کشیدم و گفتم:
-نیلوفر من نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم....تو میتونی درکم کنی!؟ کاش میتونستم دردمو به پدرومادرم
بگم....کاش...
نیلوفر گفت:
-لیلی....عمادو فراموش کن...فراموشش کن...
-سخت....
-اون خودش یکی دیگه رو دوست داره....این بزدگترین دلیل واشه فراموش کردنش...اینو به دهنت بسپار....
غمگین آه کشیدم....چه کسی میتونست منو درک کنه....من بعد اینهمه مدت هنوزم نتونسته بودم فراموشش
کنم...نتونسته بودم......
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕
@mevseem1☕