❌ توجه : این رمان دارای صحنه های جنسی میباشد و به افراد زیر سن ۱۸ سال توصیه نمیشود ⛔️
#نبض_شهوت
#قسمت314
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961
بعد از ناهار ،بابای عماد که آدم شدیدا اهل شعری بود شروع کرد به خوندن اشعاری از بیدل دهلوی.....
شعرهای کوتاهی که بقول خودش باب دل جوونای امروزی بود... .
صداش اونقدر موقع خوندن شعرها خوب بود که آدم حسابی کیف میکرد...
من یکی که بدجور رفته بودم تو حس و حال....اونقدر که چشمامو بسته بودمو فقط به صدا و مفهوم شعرها فکر میکردم!
دور هم نشسته بودیم و وسطمون هم میوه بود هم ظرف آجیل و هم چای تازه دم.....!
در مورد همچی حرف میزدیم...و گرچه اون حرفها ظاهرا معمولی بودن اما من واقعا کیف میکردم....!
تا وقتی که تلفنمزنگخورد....مامان بود...بهش گفتم که اینجام.....عصبانی شد و بهمگفت که چرا بهش خبر ندادیم که
میخوامبیام خونه.....
فکر کنمجاهامون عوض شده بود...بجای اینکه من شاکی باشم اون شاکی شده بود...
خیلی دلم واسه قوم و خویشها تنگ شده بود اما الان هم جای بدی نبودم.....
تازه کلی هم بهم خوش گذشته بود....
گفت دسته کلید رو واسم میفرستن خودشونم اگه شد زودتر از موعود میان....
در هر صورت من که جام بد نبود خیلی هم راضی بودم....
عصر بود...یه عصر بهاری دلنشین...
پدر عماد رفته بود پیاده روی و اعظم خانم خرید....آخه میخواست امشب یکی از اون غذاهای مخصوصش رو درست
کنه.....
بادخیال راحت پاهامو دراز کردمو داشتم چایی میخوردم که عماد اومد و کنارم نشست....
لیوان باب اسفنجی من دستش بود....یه چایی واسه خودش ریخت و بعد مثل من تکیه اش رو به پشتی داد و گفت:
-من به تو عیدی دادم ولی تو ندادی!منصفانه است؟
سرمو به سمتش چرخوندم....لبخندی زدم....دیروز اونقدر پسته و تخمه ژاپنی خوردم که شکمم باد کرد و تا مرز پوکیدن
پیش رفت.....با لحن شوخی گفتم:
-ولی از قدیم این بزرگا بودن که به کوچیکها عیدی میدن...نه کوچیکها به بزرگا....!
-کوچیکها...نه تو با این وزن و این قواره!
خندیدم و گفتم:
-قانع نشدم ولی عب نداره....بگو عیدی چی میخواید آقای دکتر !؟؟
رو کرد سمتم....سکوت کرد....و بعد بی هوا پرسید:
-تو واقعا اونو دوست داری؟؟؟
منظورش مرصاد بود....ولی آخه چرا اینو می پرسید...چیزی که قبلاهم درموزدش سوال کرده بود....حالا این من بودم که
کنجکاوانه گفتم:
-تو قبلا این سوالو از من پرسیده بودی...و جوابشم گرفتی...پس چرا دوباره میپرسی!؟؟
-چون حس میکنم.....
-چون حس میکنی چی !؟؟
نفس عمیقی کشید و خیره به رو به رو برای اولینبار بی پرده گفت:
-تو اونقدر همیشه از شدت دوست داشتنت نسبت به من حرف میزدی که من همیشه فکر میکردم جز من هیچوقت
نمیتونی به کس دیگه دل ببندی ولی حالا.....خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم .....
حرفشو بریدمو گفتم:
-پس اینو میدونستی و راحت ولم کردی به حال خودم...
- لیلی من......من چندین و چند سال پای پریسا مونده بودم...من نمیتونستم.....
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-ولی من فراموشت کردم...یعنی دوست داشتنت رو...اصلا چه اهمیت داره دیگه!
روزایی که کنارت بودم حیلی از لحاظ روحی آسیب دیدم.....
عشق من یه عشق یکطرفه بود....شاید خاصیت عشق درد کشیدن باشه.....از اول هم نباید میومدم سمتت.....لااقل وقتی
میدونستم تو خودت عاشق یکی دیگه هستی..
باز نفس عمیق آه مانندی کشید و بعد پرسید:
-پس تو منو همه جوره از خودت انداختی بیرون!
نگاهش کردمو با اطمینان خاطر گفتم:
-همه جورههه...هم از سرم...هم از قلبم...خیالت راحت....
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕ @mevseem1☕
#نبض_شهوت
#قسمت314
لینک قسمت اول👇
https://t.me/pofiuz_kade/40961
بعد از ناهار ،بابای عماد که آدم شدیدا اهل شعری بود شروع کرد به خوندن اشعاری از بیدل دهلوی.....
شعرهای کوتاهی که بقول خودش باب دل جوونای امروزی بود... .
صداش اونقدر موقع خوندن شعرها خوب بود که آدم حسابی کیف میکرد...
من یکی که بدجور رفته بودم تو حس و حال....اونقدر که چشمامو بسته بودمو فقط به صدا و مفهوم شعرها فکر میکردم!
دور هم نشسته بودیم و وسطمون هم میوه بود هم ظرف آجیل و هم چای تازه دم.....!
در مورد همچی حرف میزدیم...و گرچه اون حرفها ظاهرا معمولی بودن اما من واقعا کیف میکردم....!
تا وقتی که تلفنمزنگخورد....مامان بود...بهش گفتم که اینجام.....عصبانی شد و بهمگفت که چرا بهش خبر ندادیم که
میخوامبیام خونه.....
فکر کنمجاهامون عوض شده بود...بجای اینکه من شاکی باشم اون شاکی شده بود...
خیلی دلم واسه قوم و خویشها تنگ شده بود اما الان هم جای بدی نبودم.....
تازه کلی هم بهم خوش گذشته بود....
گفت دسته کلید رو واسم میفرستن خودشونم اگه شد زودتر از موعود میان....
در هر صورت من که جام بد نبود خیلی هم راضی بودم....
عصر بود...یه عصر بهاری دلنشین...
پدر عماد رفته بود پیاده روی و اعظم خانم خرید....آخه میخواست امشب یکی از اون غذاهای مخصوصش رو درست
کنه.....
بادخیال راحت پاهامو دراز کردمو داشتم چایی میخوردم که عماد اومد و کنارم نشست....
لیوان باب اسفنجی من دستش بود....یه چایی واسه خودش ریخت و بعد مثل من تکیه اش رو به پشتی داد و گفت:
-من به تو عیدی دادم ولی تو ندادی!منصفانه است؟
سرمو به سمتش چرخوندم....لبخندی زدم....دیروز اونقدر پسته و تخمه ژاپنی خوردم که شکمم باد کرد و تا مرز پوکیدن
پیش رفت.....با لحن شوخی گفتم:
-ولی از قدیم این بزرگا بودن که به کوچیکها عیدی میدن...نه کوچیکها به بزرگا....!
-کوچیکها...نه تو با این وزن و این قواره!
خندیدم و گفتم:
-قانع نشدم ولی عب نداره....بگو عیدی چی میخواید آقای دکتر !؟؟
رو کرد سمتم....سکوت کرد....و بعد بی هوا پرسید:
-تو واقعا اونو دوست داری؟؟؟
منظورش مرصاد بود....ولی آخه چرا اینو می پرسید...چیزی که قبلاهم درموزدش سوال کرده بود....حالا این من بودم که
کنجکاوانه گفتم:
-تو قبلا این سوالو از من پرسیده بودی...و جوابشم گرفتی...پس چرا دوباره میپرسی!؟؟
-چون حس میکنم.....
-چون حس میکنی چی !؟؟
نفس عمیقی کشید و خیره به رو به رو برای اولینبار بی پرده گفت:
-تو اونقدر همیشه از شدت دوست داشتنت نسبت به من حرف میزدی که من همیشه فکر میکردم جز من هیچوقت
نمیتونی به کس دیگه دل ببندی ولی حالا.....خیلی زودتر از اونچه که فکرشو میکردم .....
حرفشو بریدمو گفتم:
-پس اینو میدونستی و راحت ولم کردی به حال خودم...
- لیلی من......من چندین و چند سال پای پریسا مونده بودم...من نمیتونستم.....
حرفشو قطع کردمو گفتم:
-ولی من فراموشت کردم...یعنی دوست داشتنت رو...اصلا چه اهمیت داره دیگه!
روزایی که کنارت بودم حیلی از لحاظ روحی آسیب دیدم.....
عشق من یه عشق یکطرفه بود....شاید خاصیت عشق درد کشیدن باشه.....از اول هم نباید میومدم سمتت.....لااقل وقتی
میدونستم تو خودت عاشق یکی دیگه هستی..
باز نفس عمیق آه مانندی کشید و بعد پرسید:
-پس تو منو همه جوره از خودت انداختی بیرون!
نگاهش کردمو با اطمینان خاطر گفتم:
-همه جورههه...هم از سرم...هم از قلبم...خیالت راحت....
🤤 رمان جدید و هات #نبض_شهوت رو هر روز از کانال دنبال کنید.
☕ @mevseem1☕