#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت413
آسو نگاهی به من انداخت و حرفش و تایید کرد و با عجله رفت سمت اتاقش... پشتشم بهمن... آژمان هم نشست روی مبل و نگاهش و داد به من
- برو آماده شو!
بدون حرف رفتم توی اتاقم و شروع کردیم به جمع کردن لوازم… با تموم شدن کارم بهمن ساکو ازم میگرفت و با هم از اتاق خارج شدیم و از خونه زدیم بیرون… ساکها رو گذاشت صندوق عقب و در عقب ماشین و باز کرد
- بشین!
نشستم… خودش هم نشست کنارم و نگاهی گذرا به در خونه انداخت و برگشت طرفم
- چه اتفاقی افتاد؟
بغض به گلوم نشست و با صدایی تحلیل رفته به حرف اومدم
- میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
- چرا؟
جواب ندادم
با شک و تردید ادامه داد: اذیتت که نکرد؟
- نه!
- میدونستم! برای همین اصلاً نگران نبودم!
کنجکاو نگاهم و دادم بهش
- از کجا میدونستی؟
- معلومه خیلی دوست داره و مطمئناً آسیبی بهت نمیزنه!
با این حرفش نتونستم جلوی احساسم و بگیرم و اشک به چشمهام نشست
کلافه نگاهم کرد
- چرا گریه میکنی؟
دستش و آورد بالا و اشکهام و پاک کرد و با مهربونی ادامه داد:
گریه نگن! دوباره میبینیش! وقتی اوضاع آرومتر شد بابا رو راضی میکنم بیارتت! الان خیلی عصبانیه!
نیم نگاهی به دستم انداخت و ادامه داد: بهت حلقه داده؟
نگاهی به دستم انداختم… اصلاً یادم رفته بود… فوراً دستم و زیر اون یکی دستم پنهان کردم و مضطرب نگاهش کردم
لبخندی زد و ادامه داد: نترس! به کسی نمیگم! بذارش توی یه انگشت دیگه! اینجوری هیچکس نمیفهمه حلقهست!
فوری کاری که گفت و انجام دادم و از دستم درآوردم و گذاشتم توی یه انگشت دیگه
#پارت413
آسو نگاهی به من انداخت و حرفش و تایید کرد و با عجله رفت سمت اتاقش... پشتشم بهمن... آژمان هم نشست روی مبل و نگاهش و داد به من
- برو آماده شو!
بدون حرف رفتم توی اتاقم و شروع کردیم به جمع کردن لوازم… با تموم شدن کارم بهمن ساکو ازم میگرفت و با هم از اتاق خارج شدیم و از خونه زدیم بیرون… ساکها رو گذاشت صندوق عقب و در عقب ماشین و باز کرد
- بشین!
نشستم… خودش هم نشست کنارم و نگاهی گذرا به در خونه انداخت و برگشت طرفم
- چه اتفاقی افتاد؟
بغض به گلوم نشست و با صدایی تحلیل رفته به حرف اومدم
- میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
- چرا؟
جواب ندادم
با شک و تردید ادامه داد: اذیتت که نکرد؟
- نه!
- میدونستم! برای همین اصلاً نگران نبودم!
کنجکاو نگاهم و دادم بهش
- از کجا میدونستی؟
- معلومه خیلی دوست داره و مطمئناً آسیبی بهت نمیزنه!
با این حرفش نتونستم جلوی احساسم و بگیرم و اشک به چشمهام نشست
کلافه نگاهم کرد
- چرا گریه میکنی؟
دستش و آورد بالا و اشکهام و پاک کرد و با مهربونی ادامه داد:
گریه نگن! دوباره میبینیش! وقتی اوضاع آرومتر شد بابا رو راضی میکنم بیارتت! الان خیلی عصبانیه!
نیم نگاهی به دستم انداخت و ادامه داد: بهت حلقه داده؟
نگاهی به دستم انداختم… اصلاً یادم رفته بود… فوراً دستم و زیر اون یکی دستم پنهان کردم و مضطرب نگاهش کردم
لبخندی زد و ادامه داد: نترس! به کسی نمیگم! بذارش توی یه انگشت دیگه! اینجوری هیچکس نمیفهمه حلقهست!
فوری کاری که گفت و انجام دادم و از دستم درآوردم و گذاشتم توی یه انگشت دیگه