آزاده امانی❤(آسمان۶۵)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


نویسنده: آزاده امانی
📘 دل خودخواه ( فروشی)📘 به عشقت اسیرم آیلار( رایگان)
📘 برف برف می‌بارد
📘دلم درگیرته (جلد دوم رمان دل خودخواه)
📘جادوی احساس
📘درنده ( آنلاین)
✒ یار و یاور

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


دوستانی که برای خوندن کامل رمان برف برف می‌بارد عجله دارن می‌تونن برای خرید فایل pdf رمان به مبلغ ( 20 هزار) تومان به پیویم پیام بدن
@arsinaaaa


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت414



با تردید ادامه داد: دوست داری با ما بیای؟
جوابش رو ندادم
دید سکوت کردم ادامه داد: می‌تونی پا بذاری روی احساست؟
متعجب نگاهم و دادم بهش و دستپاچه به حرف اومدم
- من بلد نیستم!
خندید
- منظورم اینه می‌تونی احساست به بهراد و بی‌خیال شی؟
تا اومدم لب باز کنم با باز شدن در ماشین دهنم و بستم و دیگه چیزی نگفتم… آژمان و آسو نشستن تو ماشین و آژمان ماشین و روشن کرد و حرکت کرد… سرم و چرخوندم سمت پنجره و برای آخرین بار به منظره این شهر زل زدم… بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنم… نمی‌دونم چند دقیقه شد با نگه داشتن ماشین نگاهم و از بیرون گرفتم و پیاده شدیم و وارد فرودگاه شدیم… تا سوار هواپیما بشیم هر لحظه حواسم به پشت سرم بود تا مبادا یه وقت بهراد اومده باشه دنبالم و من نبینمش… به محض اینکه نشستم توی هواپیما و بعدش هواپیما از زمین بلند شد نا امید و گرفته اشک‌هام سرازیر شد
از این حس بیزارم! از اینکه انقدر دوستت دارم بیزارم! از اینکه هنوز منتظرم بیای منو با خودت ببری بیزارم بهراد! این حس و نمی‌خوام! دیگه نمی‌خوام بهت فکر کنم! نباید بهت فکر کنم! دیگه تمومه! عشق بین ما دیگه تمومه!
***
روی نیمکت پارک نشسته بودم و به بازی والیبال بین بهمن و امید و جیک زل زده بودم… امید و جک از دوست‌ و همکلاسی‌های بهمن بودن و بعد اومدن من به انگلیس باهام دوست شده بودن… پسرهای خوبی بودن… ازشون خوشم میومد… امید پدر و مادرش ایرانی بودن و فقط چند سال بود از ایران اومده بود؛ ولی جیک مادرش ایرانی بود و پدرش انگلیسی… با اینکه تو لندن به دنیا اومده بود؛ ولی خوب فارسی حرف می‌زد.
با خوردن ناگهانی توپ توی سرم از افکارم خارج شدم و آخی از درد گفتم و دستم و گذاشتم رو سرم… با دیدن امید جلوی روم شاکی نگاهش کردم
- چیکار می‌کنی؟ دردم اومد!
اومد جلوتر
- می‌خوای همینجا جا بشینی فقط به ما زل بزنی؟
- چیکار کنم؟
- بیا بازی! باز داری خنگ بازی در میاری؟


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت413




آسو نگاهی به من انداخت و حرفش و تایید کرد و با عجله رفت سمت اتاقش... پشتشم بهمن‌‌‌... آژمان هم نشست روی مبل و نگاهش و داد به من
- برو آماده شو!
بدون حرف رفتم توی اتاقم و شروع کردیم به جمع کردن لوازم… با تموم شدن کارم بهمن ساکو ازم می‌گرفت و با هم از اتاق خارج شدیم و از خونه زدیم بیرون… ساک‌ها رو گذاشت صندوق عقب و در عقب ماشین و باز کرد
- بشین!
نشستم… خودش هم نشست کنارم و نگاهی گذرا به در خونه انداخت و برگشت طرفم
- چه اتفاقی افتاد؟
بغض به گلوم نشست و با صدایی تحلیل رفته به حرف اومدم
- می‌شه راجع بهش حرف نزنیم؟
- چرا؟
جواب ندادم
با شک و تردید ادامه داد: اذیتت که نکرد؟
- نه!
- می‌دونستم! برای همین اصلاً نگران نبودم!
کنجکاو نگاهم و دادم بهش
- از کجا می‌دونستی؟
- معلومه خیلی دوست داره و مطمئناً آسیبی بهت نمی‌زنه!
با این حرفش نتونستم جلوی احساسم و بگیرم و اشک به چشم‌هام نشست
کلافه نگاهم کرد
- چرا گریه می‌کنی؟
دستش و آورد بالا و اشک‌هام و پاک کرد و با مهربونی ادامه داد:
گریه نگن! دوباره می‌بینیش! وقتی اوضاع آروم‌تر شد بابا رو راضی می‌کنم بیارتت! الان خیلی عصبانیه!
نیم نگاهی به دستم انداخت و ادامه داد: بهت حلقه داده؟
نگاهی به دستم انداختم… اصلاً یادم رفته بود… فوراً دستم و زیر اون یکی دستم پنهان کردم و مضطرب نگاهش کردم
لبخندی زد و ادامه داد: نترس! به کسی نمی‌گم! بذارش توی یه انگشت دیگه! این‌جوری هیچ‌کس نمی‌فهمه حلقه‌ست!
فوری کاری که گفت و انجام دادم و از دستم درآوردم و گذاشتم توی یه انگشت دیگه


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت412




بدون اینکه بذاره حرف دیگه‌ای بزنم با سرعت بیشتری رفت سمت ماشین… دیگه نه حرفی زدم نه واکنشی نشون دادم؛ چون خودمم نمی‌دونستم واقعاً چی می‌خوام… هم نمی‌تونستم بذارمش و برم… هم نمی‌تونستم بمونم و باهاش ادامه بدم… شاید گذر زمان مشخص کنه واقعاً چی می‌خوام... با رسیدن به ماشین آژمان نشوندم صندلی جلو و در و بست و نشست پشت فرمون و صدای خشدارش بلند شد
- نریز اشک‌هات‌و! برای اون اشک نریز! اون نابودت کرد! زندگیت و زندگی همه ما رو نابود کرد برفین! متوجهی؟
با صدایی که به شدت می‌لرزید نگران به حرف اومدم
- نزننش؟ تو که نگفتی بزننش؟
کلافه نگاهم کرد
- بس کن برفین!
ملتمس آخرین زورم و برای موندن زدم
- نمی‌شه بمونیم؟ قول می‌دم دیگه هیچ وقت نبینمش!
نگاهش و ازم گرفت و با تاکید و تحکم به حرف اومدم
- با ما برمی‌گردی انگلیس!
فوراً ماشین و روشن کرد و با یه تیکاف حرکت کرد و همزمان با خشونت کوبید روی فرمون و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بهراد
- خیانتکار! چطور جرات کرد به دخترم دست بزنه؟ عوضی! چرا ولش نمی‌کنه؟ خدایا چرا دارم دیوونه می‌شم؟
با صدای زنگ گوشیش از تو جیبش در آورد و نگاهی به مخاطب انداخت و همزمان نگاهش پر از نفرت شد
- ول کن نیست عوضی! ولش نمی‌کنه!
گوشی و برگردوند تو جیبش و پشت هم فحش‌های رکیک می‌داد… انگار اصلاً تو این دنیا نبود… نگاهم و ازش گرفتم و سرم و گذاشتم روی پشتی صندلی
یعنی بهراد بود تماس گرفت؟ حتماً خودش بود! آژمان جز اون به کی فحش می‌ده؟
بغضم رو همراه آب دهنم قورت دادم و روم و برگردوندم سمت پنجره و سعی کردم با تماشای منظره بیرون ذهنم و منحرف کنم تا به هیچ چیزی فکر نکنم… مغزم توان پردازش هیچ چیزی و نداشت و ترجیح می‌دادم فعلاً فقط به آرامشم فکر کنم… تا برسیم صبح شده بود… با توقف ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل… به محض ورودم به خونه آسو دوید سمتم و تو آغوشم گرفت و با گریه قربون شدقه‌ام رفت… بعد هم بهمن اومد بغلم کرد و تا اومد لب باز کنه صدای عصبی آژمان بلند شد
- چمدون‌ها رو جمع کنین بریم!
آسو متعجب پرسید: الان؟
- برای همین الان بلیط جور کردم! می‌خوام هر چه سریعتر از اینجا بریم! بیشتر از این نباید صبر کنیم! زود باشین!


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت411



بهراد با تاکید به حرف اومد
- باید بدیش به من! باید بدی!
آژمان درحالی‌که از خشم و عصبانیت کبود شده بود و رگ‌های پیشونیش زده بود بیرون فریادش بلند شد
- جنازه‌اش هم رو دوش تو نمی‌ذارم! زنتم شده باشه مهم نیست! توی انگلیس این چیزها مهم نیست! با خودم می‌برمش و به تو یکی نمی‌دمش!
بهراد با چشم‌های ترسیده نگاهش کرد… فکر نمی‌کرد تیرش به سنگ بخوره.
آژمان دستش و محکم کوبید روی سینه‌ بهراد و هلش داد عقب و پوزخندی زد
- انقدر رقت انگیزی که حتی دیگه نمی‌تونم تحملت کنم!
رو به اون دو نفر ادامه داد: نگهش دارین تا بریم!
اون دو نفر بازوش و گرفتن و نگهش داشتن
بهراد حین اینکه تقلا می‌کرد خودش و آزاد کنه با حالت گریه دوباره به التماس افتاد
- نه آژمان! نبرش! هرکاری بگی می‌کنم!
آژمان بی‌توجه اومد دستم گرفت توی مشتش و همراه خودش کشید
بهراد دیوونه شد و حین اینکه چشم ازم برنمی‌داشت فریادش بلند شد
- نرو شکوفه! فرصت بده! فقط یه فرصت بده جبران کنم‌!
قلبم لرزید و بیشتر از این نتونستم بی‌تابیش و تحمل کنم… بدون اینکه به چیزی فکرکنم دستم و از دست آژمان کشیدم بیرون و خواستم خودم و برسونم به بهراد؛ ولی قبل اینکه قدم از قدم بردارم آژمان کمرم و گرفت با یه حرکت بلندم کرد تو بغلش و با دو از خونه رفت بیرون و رفت سمت ماشینش
با فکر اینکه داشتم برای همیشه ازش دور می‌شدم حالم بد شد و بی‌اراده دست‌هام و مشت کردم تند تند کوبیدم روی سینه‌اش
- می‌خوام برم! می‌خوام برم پیشش!
آژمان از حرکت ایستاد و مبهوت نگاهش و چرخوند تو صورتم پرسید: کجا بری؟
اشک به چشم‌هام هجوم آورد و ریخت روی صورتم و درمونده نگاهش کردم
- بهراد!
با دیدن اشک‌هام رنگ نگاهش تغییر کرد و ناباور پرسید: گریه می‌کنی؟ برای اون گریه می‌کنی؟
شدت اشک‌هام بیشتر شد
در حالی که سعی داشت خشمش و کنترل کنه و آروم باشه تند تند اشک‌هام و پاک کرد و ادامه داد: چیزی نمی‌شه دخترم! با هم می‌ریم خونه! فقط من و تو و بهمن و مادرت! دیگه کسی نیست!
با تحکم و تاکید ادامه داد: کس دیگه‌ای نیست!


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت410



- کثافت! از جون دختر من چی می‌خوای؟ اینبار نمی‌ذارم قسر در بری! خودم می‌کشمت!
بیشتر از این نتونستم کتک خودنش و ببینم و واکنشی نشون ندم شتابزده رفتم سمتش و دست‌هام و دور کمرش حلقه کردم و تا جایی که قدرت داشتم کشیدم عقب‌… انگار تازه متوجه من شده باشه با چشم‌های به خون نشسته سرش و چرخوند سمتم و بازوم و گرفت و کشید تو آغوشش و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بهراد
بهراد که صورتش پر زخم و شده بود و واکنشی به کتک زدن آژمان نشون نداده بود؛ ولی یه لحظه هم از من چشم برنداشته بود، وقتی دید تو آغوش آژمانم هجوم آورد سمتم؛ ولی اون دو نفر فوراً جلوش و گرفتن و مانع رسیدنش به من شدن
بهراد از اینکه نتونست خودش و بهم برسونه فریادش از خشم بلند شد
- ولم کنین! جرات دارین ولم کنین!
دستش و گرفت سمت آژمان و با تاکید و هشدار ادامه داد: نمی‌تونی با خودت ببریش!
آژمان خونسرد پوزخندی زد
- تو کی هستی بخوای جلوی منو بگیری؟ تا الانم زنده گذاشتمت فقط به خاطر ارشکه! دیگه نمی‌ذارم دستت به دخترم برسه! همین امروز با خودم می‌برمش!
بهراد که دید کاری ازش برنمیاد خودش و بین دست‌های اون دو نفر تکون داد و با یه فریاد به التماس افتاد
- نه! نه! نبرش! هر کاری بخوای انجام می‌دم! فقط نبرش!
با دیدن التماسش حال بدی بهم دست داد و بغض تو گلوم نشست و سرم تو سینه آژمان پنهان کردم تا شاهد این صحنه نباشم
آژمان توجهی به التماسش نکرد و با نفرت و بی‌رحمی به حرف اومد
- من از توئه خیانت‌کار هیچی نمی‌خوام! فقط از زندگی دخترم گمشو بیرون!
بهراد از این حرفش جوش آورد؛ ولی کم نیاورد و نگاهی خیره به من انداخت
- اون دیگه زن منه! نمی‌تونی ببریش! اون دیگه زن منه! می‌فهمی که چی می‌گم؟
از این حرفش حسابی جا خوردم
چرا این حرف و زد؟ چه هدفی داره؟
آژمان با این حرفش دیوونه شد ولم کرد و با خشونت حمله کرد سمت بهراد و یقه‌اش و گرفت تو مشتش و ناباور غرید: تو چی می‌گی عوضی؟
بهراد با پوزخند نگاهش کرد
- تو‌ که فکر نکردی تو این مدت فقط نگاهش کردم؟ اون دیگه زن منه!
آژمان نعره‌ای زد و با مشت کوبید تو دهنش
- مردیکه بی‌ناموس! با دخترم چیکار کردی کثافت؟


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت409



بعد چند لحظه سکوت رفت تو فکر و با لحنی خشدار ادامه داد: تو بیمارستان وقتی فهمیدم کی هستی داشتم روانی می‌شدم… نمی‌تونستم باور کنم… خواستم بیام دیدنت بابا نذاشت؛ ولی بالاخره از غفلتشون استفاده کردم و اومدم سراغت، ولی تو باهام سرد برخورد کردی!
نگاهش و داد به من و شاکی ادامه داد: می‌دونی اون لحظه چه حسی داشتم؟
منم برش پیتزام و انداختم توی بشقاب و تکیه دادم به پشتی صندلی
- می‌دونی بدتر از مرگم وجود داره؟
گیج نگاهم کرد
- چی؟
لبخند تلخی زدم و گرفته ادامه دادم: اصلاً می‌دونی اینو از کی شنیدم؟ عیسی!
انگار تحمل شنیدن این اسم و از زبونم نداشت… بلافاصله بعد شنیدنش صورتش جمع شد و فوراً نگاهش و ازم گرفت و روش و ازم برگردوند
دیدم حل خودمم داره بد می‌شه بحث و عوض کرد و با حسرت ادامه دادم: می‌دونی بعضی وقت‌ها دلم می‌خواد بخوابم و وقتی بیدار شدم برگشته باشم به یازده سال پیش و بهت اتماس کنم خواهش کنم اینکار و باهام نکن! منو بکش؛ ولی رها نکن بین گرگ‌های درنده تا عذاب بکشم و هر روز بمیرم! می‌دونی هر روز مردن چه درد وحشتناکیه؟ می‌فهمی؟ حق من نبود بهراد! این همه سال عذاب حق من نبود!
نگاهش و داد به من و آشفته با مشت چندین بار کوبید رو پیشونیش
- برات چیکار کنم؟ بمیرم راضی می‌شی؟ دلت آروم می‌شه؟
نگاهم و دادم به میز و با صدایی لرزون به حرف اومدم
- نمی‌خوام بمیری! فقط بذار برم! من با تو نمی‌تونم زندگی کنم! با کسی که قاتل روح و جسم و قلبمه نمی‌تونم زندگی کنم! با این کارهات قلبم آروم نمی‌شه بهراد! فقط بیشتر ازت بیزار می‌شم!
از حرفم دیوونه شد و اینبار با مشت کوبید روی میز و فریادش بلند شد
- نمی‌تونم! هر لحظه و هر ثانیه به فکر توام! چطور می‌تونم بذارم برای همیشه بری؟ فقط یه فرصت بده تا دوباره قلبت و به دست بیارم! بی‌انصاف نباش! گفتم من کاری نکردم! وقتی برگشتم تو رفته بودی! لعنتی چرا باور نمی‌کنی؟ با این حال حاضرم تمام عمر التماست کنم تا ببخشیم! تو فقط یه فرصت بده!
با ناراحتی اومدم لب باز کنم و بگم نمی‌تونم؛ ولی قبل اینکه زبون باز کنم دو تا مرد هجوم آوردن توی آشپزخونه و تا بهراد به خودش بیاد از رو صندلی بلند کردن و کشیدن عقب و کوبیدن به دیوار
وحشت زده از جا بلند شدم و جیغ بلندی کشیدم
همزمان آژمان هم وارد آشپزخونه شد و خشمگین حمله کرد سمت بهراد و با قدرت کوبید تو سر و صورتش


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت408


خواستم بگم هیچ می‌دونی منم همش به این فکر می‌کردم وقتی باهات مواجه شدم چطور بکشمت؛ ولی دلم نمی‌خواست بیشتر از این راجع به این موضوع بحث کنیم پس ترجیح دادم حرفی نزنم و سکوت کنم… نگاهم و ازش گرفتم و روم و برگردوندم… با دیدن پرواز روی لبه پنجره خیلی سریع از تخت رفتم پایین و پا تند کردم سمت پنجره و گرفتمش بین دست‌هام و لبخند زدم و سرش و نوازش کردم
- تو هم اومدی؟ تو هم از خانواده‌ات جدا موندی؟
دستم و بردم بیرون پنجره و پروازش دادم تو آسمان… چرخی توی هوا زد و دوباره برگشت نشست‌ لبه پنجره… لبخند روی لبم ماسید
چرا نمی‌ره؟ چرا دوباره برمی‌گرده؟
- جلد منه!
با صدای بهراد با فاصله نزدیک از پشت سرم روم و برگردوندم و سرم و بلند کردم
اومد جلوتر و سرش و خم کرد جلوی صورتم و دست‌هاش و گذاشت دوطرفم روی پنجره و با تاکید ادامه داد:
- هر جا برن دوباره برمی‌گردن پیشم! توام حتی اگه یه درصد بتونی از چنگم در بری دوباره برمی‌گردی پیش خودم! چون جلد منی!
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم؛ چون می‌دونستم اون گوش شنوایی برای شنیدن حرف‌هام نداره
دید حرفی نمی‌زنم نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام و نفسش و فرستاد بیرون و دستم و گرفت تو مشت و ادامه داد: بیا بریم شام بخوریم! برات پیتزایی که دوست داری رو درست کردم!
کشیدم بیرون اتاق و راهی آشپزخونه شد… یه صندلی برام کشید بیرون… نشستم پشت میز… خودشم نشست و یه تیکه پیتزا برداشت و گذاشت توی بشقابم
- بخور!
به اکراه برش داشتم و مشغول خوردن شدم و همزمان یواشکی زیر چشمی نیم نگاهی بهش انداختم…اونم مشغول خوردن بود… نگاهی به حلقه تو دستم انداختم
انگار حواس اونم زیر چشمی به من بود و با این حرکتم فوراً پرسید: خوشت اومد؟
برش پیتزاش و انداخت توی بشقاب و نیشخندی زد و ادامه داد: همون روزی گرفتمش که بهم چاقو زدی… می‌خواستم شب بهت پیشنهاد ازدواج بدم؛ ولی تو…


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت407



با صدای چرخش کلید تو در هشیار شدم و وحشت زده چشم‌هام و باز کردم و خواستم جیغ بکشم با وارد شدن بهراد داخل اتاق آروم گرفتم و خیره نگاهش کردم
لامپ و روشن کرد
- چرا تو تاریکی؟ بلند شو بیا بیرون!
اومد سمتم و دستم و گرفت توی دستش و کشید… به زور تو جام نشستم… جلوم نشست و از جیبش یه انگشتر در آورد و فرو کرد تو انگشتم
متعجب نگاهش کردم
- این چیه؟
- حلقه ازدواجه! از الان نامزدمی تا ازدواج کنیم!
بغض کردم
نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام و با تاکید ادامه داد: به هیچ وجه از دستت در نمیاری!
جواب ندادم
ادامه داد: چرا حرف نمی‌زنی؟
اشک به چشم‌هام نشست
دست‌هاش بلند کرد و نوازشوار کشید روی گونه‌ام
- قول می‌دم بهترین زندگی رو برات بسازم! طوری برات خاطره می‌سازم گذشته به کل از ذهنت پاک شه!
با صدایی که از ته چاه در میومد به حرف اومدم
- هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شه!
نگاهش و ازم گرفت
- هر کاری می‌کنم ببخشیم!
- نمی‌تونم ببخشمت!
- گفتم من کاری نکردم!
- باور نکردم!
- عاشقتم!
- سعی می‌کنم دیگه عاشقت نباشم!
- نمی‌تونم بذارم بری!
با بیچارگی نگاهش کردم
- نمی‌تونم باهات بمونم!
سرش و خم کرد و دستم و گرفت تو مشتش و پشت دستم و نوازش کرد
- همیشه فکر می‌کردم اگه یه روز باهات مواجه شدم چه واکنشی نشون می‌دم… چه احساسی دارم.. هیچ وقت فکر نمی‌کردم برف کوچولویی که چندین سال پیش تو برف‌ها گمش کردم و سال‌ها بهش فکر کردم یه روزی بشه معشوقه‌ام.


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت406




بازم خندید و راه افتاد سمت کلبه
نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: اینجا کجاست منو آوردی؟
- یه جا که هیچ‌کس پیدامون نکنه!
- بذارم پایین!
- حرف بی‌خود نزن و فقط محکم بچسب!
- نمی‌خوام!
از حرکت ایستاد و خیلی جدی نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- چی نمی‌خوای؟
- بچسبم.
لبخند کجی زد
- همن الانم چسبیدی! فقط یه بار دیگه بخوای فرار کنی دست و پاتو می‌بندم و انقدر می‌بوسمت که…
فوراً دستم و گذاشتم رو دهنش
خندید و دستم و از رو دهنش گرفت
- اینو بدون به‌هیچ‌وجه نمی‌تونی از اینجا بری! این اطراف جز جنگل چیزی نیست! جز من و تو هیچ‌کس دیگه‌ای نیست! گرفتی؟
حرفی نزدم
دید سکوت کردم انگار چیزی یادش اومده باشه اخم‌هاش و کرد تو هم و ادامه داد: یه چیزی ته دلم مونده اگه نگم منفجر می‌شم!
منتظر نگاهش کردم
با حالی خراب ادامه داد: چطور تونستی چاقو رو فرو کنی تو شکمم؟
با یادآوری اون روز توی ذهنم حال بدی بهم دست داد و نگاهم و ازش دزدیدم
- تو چطور تونستی منم همون‌طور!
کفری به حرف اومد
- گفتم من کاری نکردم! من برگشتم با خودم ببرمت؛ ولی تو رفته بودی!
- اگه یه ذره دوسم داشتی حداقل دروغ نمی‌گفتی!
دید قرار نیست جوابی بگیره بدون حرف دوباره راه افتاد و وارد خونه شد… در و بست و قفل کرد و رفت سمت یه اتاق دیگه و گذاشتم رو زمین
- پنجره‌های اینجا حفاظ داره و به هیچ وجه نمی‌تونی فرار کنی! اعتماد دوباره بهت اصلاً عاقلانه نیست! همین جا منتظر میمونی تا بیام!
- کجا می‌ری؟
- فقط دوباره شیطونی نکن عصبانی می‌شم!
رفت سمت در و از اتاق خارج شد و در و قفل کرد
با حالی گرفته از فرار ناموفقم نشستم کنج دیوار و سرم و بین دست‌هام گرفتم
- یه چیزی هست! یه چیزی هست نمی‌دونم چیه و مدام آزارم می‌ده! نمی‌تونم بفهمم چیه! درک نمی‌کنم!
نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بهتر فکر کنم… انقدر خاطرات رو مرور کردم که مغزم سوت کشید… در آخر هم به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم و تصمیم‌ گرفتم یکم بخوابم… رفتم سمت تخت و دراز کشیدم روش و چشم‌هام بستم‌ و خیلی سریع خوابم برد…
***


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت405



به محض تموم شدن جمله‌اش دوباره بی‌طاقت سرش آورد جلو؛ ولی اینبار فوراً سرم و تو سینه‌اش پنهان کردم و حین اینکه با صدای بلند نفس نفس‌می‌زدم‌ ملتمس نالیدم: اذیتم نکن بهراد!
لبش و محکم کشید روی سرم
- خوشت اومد نه؟
چشم‌هام و بستم و جواب ندادم
با شیطنت ادامه داد: چیکار می‌کنی؟ می‌بوسی؟
متعجب سرم و بلند کردم
- من که کاری نکردم؟
- لبت و می‌کشی رو سینه‌ام!
نگاهی گذرا به سینه‌اش انداختم… دیدم خیسه… حین اینکه نگاهم و می‌دادم بهش بود تند تند دست کشیدم روش
- نه نه من هیچ کاری نکردم بهراد!
لبخند کجی زد و فوراً سرش و آورد جلو و دوباره لبش و گذاشت روی لبم؛ ولی اینبار خیلی زود لبش و گرفت و حین اینکه می‌کشید تو تمام صورتم زیر لب قربون صدقم می‌رفت… یه لحظه از این حرکت دیوانه‌‌وارش و خیسی تمام صورتم ترسیدم و سرم و و به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم خودم و بکشم عقب؛ ولی از این حرکتم به شدت عصبی شد و فریادش تو جنگل پیچید
- دست‌هات و حلقه کن دور گردنم!
ترسیده حین اینکه نگاهم به چشم‌های خمارش بود دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم
- می‌ترسم بهراد! اینجوری نکن!
نوک بینیم و بوسید
- به رفتن فکر نکن؛ وگرنه یه بلایی سرت میارم!
برای اینکه دیگه نبوسه یه دستم و گذاشتم روی لبش و مستاصل نگاهش کردم
- چه بلایی؟ می‌خوای اذیتم کنی؟
دستم و از روی لبش گرفت و پوزخندی زد
- یه چیزی تو مایه‌های چند دقیقه قبل!
دستپاچه به حرف اومدم
- نه بهراد!
دستش و کشید روی ابروم
- چرا؟ خوشت نیومد؟
از دهنم در رفت
- نمی‌دونم!
سرش و بلند کرد سمت آسمون و سرخوش خندید
- نمی‌دونی یا خوشت اومده؟
از خنده از ته دلش ناخودآگاه لبخندی زدم و تند تند کوبیدم روی سینه‌اش
- خیلی بی‌تربیتی بهراد! خیلی بوسیدی!


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت404



؛ ولی با دیدن فضای اطراف لبخند رو لبام ماسید… همه جا تا چشم کار می‌کرد درخت بود… با سردرگمی نگاهی به اطراف انداختم
- حالا چیکار کنم؟ چطور از اینجا برم؟ من که راه و بلد نیستم؟
ولی نباید نا امید شم! باید سعیم رو بکنم! باید هر طور شده از اینجا برم!
شروع کردم به دویدن… بدون اینکه فکر کنم کجا دارم می‌رم و یا حتی ممکنه یه بلایی سرم بیاد… نمی‌دونم چقدر زمان گذشت با صدای خش خش و قدم‌هایی روی برگ‌ها ترسیده سرم و برگردوندم عقب… با دیدن بهراد که داشت به‌سرعت می‌دوید سمتم زهره‌ام ترکید
- چطور پیدام کرد؟
شتابزده روم برگردوندم و تا جای ممکن به سرعتم افزودم
- وایستا لعنتی!
با پیچیدن صدای نعره‌اش تو جنگل به گریه افتادم؛ ولی بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بندازم فقط می‌دویدم، ولی خیلی زود خودش و رسوند بهم و بازوم و گرفت و برم گردوند و کشید سمت خودش… چون سرعتم زیاد بود پرت شدم تو آغوشش… تا اومدم خودم و بکشم عقب بلافاصله کمرم و گرفت و بلندم کرد تو بغلش و با خشم غرید: پات و دور کمرم حلقه کن!
بدون اینکه دست خودم باشه هراسون پاهام و دور کمرش حلقه کردم و تا اومدم به کارش اعتراض کنم با گذاشتن لبش روی لبام لال شدم و ناخودآگاه دست‌هام و گذاشتم دو طرف صورتش… اونم محکم تو بغلش فشارم داد و شروع کرد به بوسیدن و هر لحظه هم شدت بوسیدنش بیشتر می‌شد… داشتم از این همه اشتیاقش برای بوسیدن دیوونه می‌شدم… هم خوشم میومد و قلبم می‌خواست فقط ادامه بده… هم بدم میومد و عقلم می‌خواست دست برداره… خومم احساسم رو درک نمی‌کردم… قلبم می‌گفت دوستش دارم؛ ولی عقلم می‌گفت باید ازش متنفر باشم… مشخصاً این قلبم بود که پیروز میدون بود؛ چون قدرت اینو نداشتم بتونم جلوی کارش و بگیرم… نمی‌دونم چند دقیقه بود داشت بی‌وقفه می‌بوسید… دیگه نفسم بالا نمی‌اومد و کم مونده بود از حال برم… دست‌هام و بلند کردم و سینه‌اش و چنگ زدم تا از خودم جداش کنم؛ ولی بی‌توجه تکیه‌ام داد به درخت و ادامه داد… دست‌ و پاهام شل شد و داشتم از تو بغلش میفتادم که بالاخره به اکراه لبش و برداشت و بی‌تاب و بی‌قرار و با چشم‌هایی که دو دو می‌زد نگاهش و چرخوند بین صورتم و لبخند پیروزمندانه‌‌‌ای زد
- فکر کردی می‌تونی از چنگم در بری برف کوچولوی من؟ دیدی چطور شکارت کردم؟


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت403



خنده بلندی سر داد
متعجب نگاهش کردم
- داری می‌خندی؟ به نظرت همه چیز مسخره‌ست؟
- چرا نخندم؟ چرا نباید مسخره باشه؟ یادت که نرفته؟ من بدم! تو هم خوشت میاد!
از بغلش اومدم بیرون
- می‌خوای چیکار کنی؟
با تاکید به حرف اومد
- زندگی! اون هم با تو!
کلافه نگاهش کردم
- من نمی‌خوام با تو زندگی کنم!
- یه بار گفتی شنیدم! دیگه لازم نیست هر دقیقه تکرار کنی! ضمناً می‌دونم تو سرت چی می‌گذره! نمی‌تونی انکار کنی! پس با من می‌مونی!
بغض کردم
- نمی‌تونی مجبورم کنی!
حین اینکه نگاهش خیره بهم بود دستش و گذاشت زیر سرش
- مجبورت نمی‌کنم! خودت هم می‌خوای!
کف دستم و کوبیدم روی سینه‌اش
- نمی‌فهمی نمی‌تونم ببخشمت؟ تو زندگیمو جهنم کردی! چرا این‌ کار و کردی؟ چرا؟ گناهم چی بود بهراد؟ اصلاً پشیمون نشدی؟
نگاهش و ازم دزدید و داد به سقت و رفت تو فکر
- کم سن بودم… نمی‌فهمیدم… بابابزرگ خیلی دوست داشت… زیادی بهت محبت می‌کرد… منم حسادت می‌کردم… وقتی گفت تو رو یه جور دیگه دوست داره از حسادت دیوانه شدم… دست خودم نبود… نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم… دستت و گرفتم بردم تو خیابون تا از دستت خلاص شم؛ ولی همون لحظه پشیمون شدم… این فکر فقط برای چند لحظه تو ذهنم بود… فقط چند لحظه… رفتم بستنی خریدم و برگشتم؛ ولی تو نبودی… هر چی گشتم پیدات نکردم… چند روز تو خیابون‌ها آواره بودم و دنبالت می‌گشتم… تا اینکه پلیس‌ها پیدام کردن و برم گردوندن خونه.
حرف‌هاش به هیچ وجه برام قابل باور نبود؛ وقتی حداقل این لحظه‌ها رو خوب به خاطر داشتم
- دروغ می‌گی! برنگشتی! هیچ‌وقت برنگشتی! من همون جا منتظر بودم تا بیای و منو با خودت ببری؛ ولی هیچ‌وقت نیومدی!
درمونده نگاهم کرد
- دروغ نمی‌گم! نمی‌فهمی؟ می‌گم نبودی! رفته بودی! حتی چند دقیقه هم تنهات نذاشتم و سریع برگشتم! همش تقصیر من نبود! من رهات نکردم!
دوباره داشت حالم بد می‌شد
- تو یه دروغ‌گویی! منو کشوندی اینجا تا این دروغ‌ها رو تحویلم بدی؟
با این حرفم دوباره چشم‌هاش قرمز خون شد و دستم و گرفت تو مشتش و از جا بلندم کرد و بدون حرف کشوندم توی اتاق و خودش رفت بیرون و در و بست و قفل کرد… نشستم پشت در و پاهام تو بغلم جمع کردم و مغوم و گرفته به رو به روم زل زدم… همزمان نگاهم به پنجره باز اتاق افتاد… شتاب‌زده از جا بلند شدم و پا تند کردم سمتش و نگاهی به پایین انداختم… فاصله‌ زیادی با زمین نداشت… لبخند عمیقی رو لبام نشست و با عجله ازش بالا رفتم و پریدم پایین


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت402




با گریه به حرف اومد
- اگه با انتقام آروم می‌شی و می‌بخشی بیا انتقامش و ازم بگیر؟! انتقام همه درد‌هات و از من بگیر!
بدون اینکه بتونم جلوی خودم و بگیرم از خود بی‌خود شدم و دست‌هام و مشت کردم و بی‌وقفه کوبیدم تو سرم و هیستریک جیغ کشیدم
با دو اومد سمتم و دست‌هام و گرفت و خواست بکشه تو آغوشش؛ ولی من با انزجار فوراً هلش دادم عقب و دویدم سمت در و بی‌وقفه و تند تند کوبیدم به در و فریادم بلند شد
- بازش کن! بازش کن! می‌خوام برم! می‌خوام با آژمان برم!
صدای فریاد اونم بلند شد
- هیچ‌جا نمی‌ری! گرفتی؟ همینجا می‌مونی تا قلبت آروم بشه و دوباره منو بخوای!
سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و تکرار کردم
- می‌خوام برم! می خوام برم!
بازوم و گرفت و کشید سمت خودش… اومدم بازوم و بکشم بیرون؛ ولی نمی‌دونم چی شد زیر پام خالی شد تو یه لحظه همه جا سیاه شد و تعادلم و از دست دادم و تو تاریکی فرو رفتم…
***
با نوازش سرم هشیار شدم و چشم‌هام و باز کردم دیدم تو بغل بهرادم و اونم نگاهش حین اینکه اشک می‌ریزه به رو به روئه… سرم و از زیر دستش کشیدم بیرون… بلافاصله نگاهش و داد به من
- بیدار شدی؟
با دیدن چشم‌های غرق خونش نگاهم و ازش گرفتم… سرم رو گذاشت رو سینه‌اش و دستش و نوازش وار کشید روی گونه‌ام… هیچ واکنشی نشون ندادم… حتی توان مخالفت هم نداشتم… حین اینکه نگاهش و می‌چرخوند بین چشم‌هام بعد از سکوت طولانی با لحن خشداری به حرف اومد
- بیا امروز فراموش‌نشدنی کنیم!
بغضم و به سختی همراه آب دهنم قورت دادم و پیراهنش و گرفتم توی مشتم و با صدایی تحلیل رفته به حرف اومدم
- یعنی چی؟ چرا نمی‌ذاری برم؟
- رفتی روی دور تکرار؟
مغوم و گرفته نگاهش کردم
دستش و نوازش وار کشید روی صورتم
- اینجوری نگاهم نکن!
نیشخندی زد و ادامه داد: مشتاقم الان قیافه مزخرف آژمان و ببینم وقتی می‌بینه نیستی!


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت401



- ببین! با همون تیغ می‌خواستم رگ دستم و هم بزنم! می‌دونی از کی یاد گرفتم؟ رناک! یکی از دخترهایی که اونجا بود! تنها آدمی که می‌دیدم! اونم با یه تیغ تو حموم خودش و کشت! اگه گلچره لحظه آخر سر نمی‌رسید کار و تموم کرده بودم و الان اینجا نبودم!
با زجه ادامه دادم: اون موقع حرفت چی بود؟ چه حسی داشتی؟
عصبی سرش و تکون داد و حین اینکه هر لحظه چشم‌هاش سرخ‌تر از قبل می‌شد و با قدم‌های لرزون یه قدم سمتم براشت و با صدایی که از ته چاه در میومد درمونده صدام زد:
- برف!
صداش خارج از تحملم بود؛ اونم وقتی اینجوری با التماس صدام می‌زد
صورتم و جمع کردم و با بدخلقی به حرف اومدم
- ساکت شو! اسمم رو به زبون نیار! ساکت شو و گوش کن! می‌دونی چرا موهام‌ و زدم؟ چون اون دوست داشت! دوست داشت دست‌های کثیفش و فرو کنه بین موهام و…
قبل اینکه جمله‌‌ام و تموم کنم انگار دیوونه شده باشه با دست‌هاش کوبید روی گوش‌هاش و فریادش همراه با درد بلند شد
- نگو! هیچی نگو! نمی‌خوام بدونم!
توجهی به حال بدش نکردم و بغضم و همراه آب دهنم قورت دادم و با صدایی که به شدت می‌لرزید به حرف اومدم
- می‌دونی کیو می‌گم؟ عیسی! اسمش عیسی بود! کابوس همه بچگی‌هام! کسی که تو خیابون پیدام کرد و با خودش برد.
بیشتر از این نتونست تحمل کنه و نشست رو زمین و زد زیر گریه
بازم اهمیتی نکردم و برای اینکه حتی میون گریه هم صدام و بشنوه با داد ادامه دادم: می‌دونی باهام چیکار کرد؟ می‌دونی چهار سال تمام زجر کشیدم! درد کشیدم! شکنجه شدم!
بی‌طاقت با شتاب از جا بلند شد و خودش و رسوند بهم و دست‌هاش بلند کرد تا بذاره روی دهنم؛ ولی به موقع متوجه شدم و خودم و کشیدم عقب و محکم هلش دادم عقب و با خنده‌ای هیستریک ادامه دادم: ازم خسته شد بردم پیش گلچهره.
با نقش بستن صحنه‌های اون روز توی ذهنم چشم‌هام گشاد شد و مسخ شده ادامه دادم: می‌دونی اونجا کجا بود؟ خانه فساد! می‌دونی چند سال اونجا زندانی بودم؟ نمی‌دونی! چون حتی خودم هم نمی‌دونم! می‌دونی اونجا چی شد؟
بدون اینکه چشم از نگاهم بگیره بی‌صدا اشک‌هاش سرازیر شد
منم حین اینکه نگاهم خیره چشم‌هاش بود با انزجار محکم روی بدنم دست کشیدم ادامه دادم: با دوست‌هاش سعید و معین سه نفری تا حد مرگ کتکم می‌زدن و بعد…بعد…
با یادآوریش حالم بد شد و نتونستم ادامه بدم و نشستم روی زمین و به شدت به نفس نفس افتادم و در حالی که سعی داشتم خودم کنترل کنم تا جلوی شوک عصبی احتمالیم و بگیرم ادامه دادم: می‌دونی بعد مرگ گچهره چیکار کردم؟ برگشتم سراغشون و انتقام تک تک کارهاشون و گرفتم! نپرس چه جوری! چون حتی یادآوریش هم دیوونه‌ام می‌کنه!


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت400



دست‌هام و گذاشتم روی گوش‌هام و چونه‌ام شرع کرد به لرزیدن
- نمی‌خوام بشنوم! از حرف‌هات خوشم نمیاد! ازت بدم میاد! ازت بیزارم بهراد! بیزارم!
دست‌هام و از روی گوش‌هام کنار زد و بازو‌هام و گرفت و محکم کشید تو آغوشش و با ناراحتی نگاهش و چرخوند تو صورتم و رگباری به حرف اومد
- تحمل ندارم نباشی! تو تنها دلیل زندگیمی! هیچ‌کس به اندازه تو خوشحالم نمی‌کنه! نمی‌تونم بهت فکر نکنم! لمست نکنم! تو تنها دختری هستی می‌خوام باهاش باشم! تنها دختری هستی به‌ عنوان معشوقه‌ام انتخابش کردم! نمی‌تونم ازت دست بکشم! تو از هر کسی برام مهم‌تری! هیجا نمی‌ری! همینجا می‌مونیم! فقط من و تو! تا وقتی من هستم تو احتیاج به هیچ کس دیگه‌ای نداری! من تنها کسی هستم دوستت داره و باید کنارت باشه! من تنها کسی هستم ازت مراقبت می‌کنه!
با تاکید ادامه داد: وقتی جلوی چشم‌هام نیستی روانم به هم می‌ریزه! خل می‌شم! می‌فهمی؟
تا حدودی تحت تاثیر حرف‌هاش قرار گرفتم و نگاهم چرخوندم بین چشم‌هاش تا اومد لبخند بیاد روی لبم توی یه لحظه همه زندگیم و همه اون در‌دها و شکنجه‌هایی که تحمل کردم‌ مثل فیلم از ذهنم گذشت… نتونستم اون حجم از فشار رو تاب بیارم و کنترلم و از دست دادم و دست‌هام و گذاشتم روی سینه‌اش و با قدرت هلش دادم عقب… بلافاصله با شتاب از جا بلند شدم و رفتم عقب و با تنفر و انزجار به حرف اومدم
- اصلاً می‌دونی با من چیکار کردی که الان داری از عشق حرف میزنی؟ نمی‌دونی! هیچ‌کس نمی‌تونه! هیچ‌وقت به کسی نمی‌گم! می‌دونی چرا؟ چون حتی شنیدنش هم وحشتناکه چه برسه به اینکه تجربش کنی! عاشقمی؟ عشق چیه؟ بگو! اگه می‌دونی بگو!
با فریاد ادامه دادم: من نمی‌دونم!
با حالی خراب از جا بلند شد و با چشم‌هایی که دو دو می‌زد ملتمس به حرف اومد
- این‌جوری نگو! التماست می‌کنم! من بدون تو نمی‌تونم! من هیچ کاری نکردم!
بی‌توجه به لحن ملتمسش دستی به سرم کشیدم و هسیتریک خندیدم
- می‌بینی؟ سر کچلم و می‌گم! خودم زدمش! با دست‌های خودم! با یه تیغ!
خنده بلندی سر دادم و مچ دستم و نشونش دادم


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت399



سینی که دستش بود گذاشت رو زمین و اومد سمتم و دستم و گرفت تو مشتش و به زور کشوند سمت سینی و نشوند رو زمین… سعی کردم دستم و از تو مشتش بکشم بیرون
- ولم کن! چرا ولم نمی‌کنی؟
از تقلاهام عاصی شد و دستم و رها کرد و با خشم فریاد کشید
- انقدر عصبیم نکن! من دیوونه‌ام! می‌فهمی؟ دیوونه!
بغض به گلوم نشست و دلگیر نگاهش کردم
بی‌توجه نگاهش و ازم گرفت و تند تند یه لقمه درست کرد و گرفت سمتم و با تاکید ادامه داد: زودباش بخور!
برای اینکه بیشتر از این عصبانیش نکنم به اکراه لقمه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم و با صدایی لرزون پرسیدم: تاکی می‌خوای اینجا نگهم داری؟
- همیشه!
با شنیدن لحن جدی و قاطعش مستاصل شدم
- بس کن بهراد!
بدون اینکه سرش و بلند کنه به لقمه‌هایی که گرفته بود اشاره کرد
- بخور! این لقمه‌هایی که گرفتم و باید همش رو بخوری!
بدون اینکه چشم ازش بردارم یه لقمه رو برداشتم و گذاشتم تو دهنم
انگار سنگینی نگاهم و حس کرده باشه سرش و بلند کرد و نگاهم و غافلگیر کرد
فوراً نگاهم و دزدیدم و سرم و انداختم پایین
چونه‌ام و گرفت و سرم و بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- دلت تنگ شده نه؟ منم خیلی دلم تنگ شده بود! صبحونه خوردیم دلتنگیمون و برطرف می‌کنیم!
نتونستم جلوی احساسم و بگیرم و اشک به چشم‌هام نشست و آهسته به حرف اومدم
- چرا این کار و می‌کنی؟
کلافه دستی به صورتش کشید
- برای اینکه دوباره ازم خوشت بیاد هر کاری می‌کنم!
حین اینکه اشک‌هام می‌ریخت رو گونه‌ام با عجز نالیدم:
- نمی‌شه! دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه! دیگه دوست ندارم!
ناباور سرش و تکون داد و با لحنی گرفته به حرف اومد
- داری دروغ می‌گی! تو نمی‌تونی به همین راحتی منو فراموش کنی! من به خاطر تو بابابزرگ و اذیت کردم تا فقط تو رو برای خودم بگیرم! اونوقت خیلی راحت می‌گی دوست ندارم؟


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت398




- از کجا اومدی؟ از کجا اومدی اینجوری عاشقم کردی؟
به نفس نفس افتادم و خیره چشم‌هاش آهسته به حرف اومدم
- اذیتم نکن!
- چیکار کردم اذیت شدی؟ حرف‌هام اذیتت می‌کنه؟ قلبت کوچولوت برای من می‌کوبه اذیت می‌شی؟
برای اینکه حرفش و ادامه نده دستم و گذاشتم رو دهنش
- نگو دیگه!
دستش و گذاشت دو طرف سرم و دستم روی دهنش و زبون زد
ترسیده دستم و کشیدم عقب
- بهراد.
خندید و دستش و کشید روی ابروهام
- بالاخره گرفتمت! چند روز کشیک کشیدم و بی‌خوابی کشیدم تا تو یه فرصت مناسب بیام ببرمت!
پوزخندی زد و ادامه داد: حالا اون آژمان لعنتی بگرده دنبالت؛ ولی عمراً بتونه پیدات کنه! اینبار نمی‌ذارم از دستم در بری! تا نفس می‌کشم پیش من می‌مونی!
مضطرب نگاهش کردم
- خیلی عصبانی می‌شه!
- به درک!
- کجاییم؟
- لازم نیست بدونی! همین که بدونی من کنارتم برات کافیه! فعلاً بریم صبحانه بخوریم!
ازم جدا شد و از تخت رفت پایین و رفت سمت در… حین اینکه نگاهم به اطراف بود دنبالش راه افتادم… از اتاق خارج شدیم و داشت می‌رفت سمت آشپزخونه… در همین حین نگاهم به در ورودی افتاد… زیر چشمی نیم نگاهی بهش انداختم… حواسش به من نبود… همینکه وارد آشپزخونه شد از فرصت استفاده کردم و با دو خودم رو رسوندم به در و دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین؛ ولی باز نشد... چند بار امتحان کردم… قفل بود… مستاصل و نا امید روم و ب گردوندم
دیدم بهراد با یه سینی تو دستش خونسرد کنار در آشپزخونه ایستاده و نگاهش به منه
- نمی‌تونی بری بیرون! تو چنگ من اسیری دختر کوچولو!
به کارش اعتراض کردم
- بیا در و باز کن! می‌خوام برم!
- مگه به اختیار خودت اومدی حالا بخوای بری؟ هر کاری می‌کنم نری


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت397



- یعنی چی؟
با شیطنت نگاهم کرد
- نمی‌دونی چه جوری باید مال من شی؟
تازه متوجه‌ منظورش شدم و اشک به چشم‌هام نشست
- می‌خوای مثل اون‌ها اذیتم کنی؟
بهت زده نگاهش و چرخوند بین چشم‌هام
- گریه می‌کنی؟ هیچ وقت ندیده بودم؟
با لحنی گریون به حرف اومدم
- تقصیر توئه! همه این‌ها تقصیر تویه! حالا هم می‌خوای مثل همون‌هایی که بینشون رهام کردی اذیتم کنی!
انگار تحمل شنیدن حرف‌هام و نداشت و فوراً فریادش بلند شد
- بهرادت و با یه مشت آشغال یکی می‌کنی؟ اینجور شناختیم؟ ازت سوال کردم چون می‌دونم تو هم نمی‌خوای بری! چون می‌دونم تو هم می‌خوای پیش من بمونی! چون می‌دونم دوستم داری!
چونه‌ام شروع کرد به لرزیدن
- نمی‌خوا…
نذاشت حرفم و ادامه بدم و بلافاصله دستش و گذاشت رو دهنم
- نگو! بغض نکن! گریه نکن! چونه‌ات نلرزه! من کیم؟ همون بهراد قبلم! گرفتی؟ همون بهرادم که دوستش داشتی!
دستش و از رو دهنم پس زدم
- نمی‌خوام بهراد! چرا نمی‌فهمی؟ نمی‌خوام پیش…
انگشت اشاره‌اش و گذاشت رو لبم و دوباره مانع ادامه حرفم شدم
- هیس! نمی‌خوام بشنوم!
از روم بلند شد و تکیه داد به تاج تخت
سریع تو جام نشستم و پاهام و تو بغلم جمع کردم و زیر چشمی نگاهش کردم
دستش و گذاشت زیر سرش و نگاه خیره‌ای به سرتاپام انداخت و ادامه داد: باید از این فرصت استفاده می‌کردی و مال من می‌شدی!
اخم‌هام و کردم تو هم
- خیلی بی‌تربیتی!
خندید
- فکر کن! لباست‌ و در…
نذاشتم حرفش و تموم کنه خیز برداشتم سمتش و سینه‌اش و محکم چنگ زدم
- نگو! نگو!
لبخند کجی زد و بازوهام و گرفت و کشیدم تو آغوشش
- خیلی کیف می‌ده اینجوری می‌چسبی!
ضربان قلبم به شدت شروع کرد به کوبیدن و بی‌اراده دستم و بلند کردم و صورتش و نوازش کردم
- اینجوری حرف نزن!


#رمان_برف_برف_می‌بارد



#پارت396




- هیس! بخواب دختر کوچولوی من!
من و به خودش فشرد… از گرمای آغوشش دوباره به خواب رفتم…
***
با نوازش دستی تو صورتم هشیار شدم و پلک‌هام رو از هم باز کردم… همزمان چشم تو چشم با بهراد شدم
با دیدن چشم‌های بازم سرش و آورد جلوی صورتم
- چقدر می‌خوابی خوابالو؟ از کی منتظرم بیدارشی باهم صبحانه بخوریم!
بی‌اراده لبخند زدم و دستم و بلند کردم و نوازش وار کشیدم رو صورتش
لبخند کجی زد
- تو هم دلت تنگ شده بود نه؟
تو خودم جمع شدم و خندیدم
اونم صورتم و نوازش کرد و خندید
- خوبی؟ خوب خوابیدی؟
با لمس و گرمای دستش انگار تازه به خودم اومده باشم لبخند روی لبم ماسید و گیج نگاهی به اطراف انداختم
- اینجا کجاست؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟
- دزدیدمت!
بهت زده تو جام نشستم
- چیکار کردی؟
- می‌دونم الان می‌خوای بپرسی کجایی و اینجا چیکار می‌کنی؛ ولی باید بگم شرمنده کوچولو نمی‌تونم بگم کجاییم!
ناباور به لکنت افتادم
- وا… قعاً… د… زد… ید… یم؟
خودش و کشید سمتم و سرش و آورد با فاصله نزدیک صورتم و حرفم و تایید کرد
- دزدیدمت!
نمی‌دونم چرا یه دفعه استرس و اضطراب همه وجودم و گرفت و احساس ناامنی بهم دست داد… با نگاهی که دو دو می‌زد دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و با دیدن در باز اتاق بدون تعلل شتابزده از تخت پریدم پایین دویدم سمت در؛ ولی قبل اینکه به در برسم دو تا بازوم و گرفت از پشت کشید تو آغوشش و دست‌هاش دورم حلقه کرد و بهم قفل کرد
- بدون من کجا می‌رفتی کوچولو؟
با نفس نفس به حرف اوموم
- بذار برم بهراد!
- کجا؟
بغض به گلوم نشست
- اینجوری نکن بهراد! می‌ترسم!
بی‌توجه برم گردوند سمت خودش و با شتاب کشیدم تو آغوشش و با تاکید به حرف اومد
- محکم بچسب!
بی‌اراده دست‌هام و دور گردنش حلقه کردم… بلافاصله کمرم و گرفت و مثل پرکاه از جا بلندم کرد… از ترس اینکه بیفتم خودم و چسبوندم بهش… پا تند کرد سمت تخت و خوابوندم روش و روم خیمه زد و دست‌هام و گرفت تو مشتش و نگاهش و خیره و مسخ شده چرخوند بین چشم‌هام
- مال من می‌شی؟ اینجوری دیگه کسی نمی‌تونه ازم بگیرتت!

Показано 20 последних публикаций.

956

подписчиков
Статистика канала