#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت402
با گریه به حرف اومد
- اگه با انتقام آروم میشی و میبخشی بیا انتقامش و ازم بگیر؟! انتقام همه دردهات و از من بگیر!
بدون اینکه بتونم جلوی خودم و بگیرم از خود بیخود شدم و دستهام و مشت کردم و بیوقفه کوبیدم تو سرم و هیستریک جیغ کشیدم
با دو اومد سمتم و دستهام و گرفت و خواست بکشه تو آغوشش؛ ولی من با انزجار فوراً هلش دادم عقب و دویدم سمت در و بیوقفه و تند تند کوبیدم به در و فریادم بلند شد
- بازش کن! بازش کن! میخوام برم! میخوام با آژمان برم!
صدای فریاد اونم بلند شد
- هیچجا نمیری! گرفتی؟ همینجا میمونی تا قلبت آروم بشه و دوباره منو بخوای!
سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و تکرار کردم
- میخوام برم! می خوام برم!
بازوم و گرفت و کشید سمت خودش… اومدم بازوم و بکشم بیرون؛ ولی نمیدونم چی شد زیر پام خالی شد تو یه لحظه همه جا سیاه شد و تعادلم و از دست دادم و تو تاریکی فرو رفتم…
***
با نوازش سرم هشیار شدم و چشمهام و باز کردم دیدم تو بغل بهرادم و اونم نگاهش حین اینکه اشک میریزه به رو به روئه… سرم و از زیر دستش کشیدم بیرون… بلافاصله نگاهش و داد به من
- بیدار شدی؟
با دیدن چشمهای غرق خونش نگاهم و ازش گرفتم… سرم رو گذاشت رو سینهاش و دستش و نوازش وار کشید روی گونهام… هیچ واکنشی نشون ندادم… حتی توان مخالفت هم نداشتم… حین اینکه نگاهش و میچرخوند بین چشمهام بعد از سکوت طولانی با لحن خشداری به حرف اومد
- بیا امروز فراموشنشدنی کنیم!
بغضم و به سختی همراه آب دهنم قورت دادم و پیراهنش و گرفتم توی مشتم و با صدایی تحلیل رفته به حرف اومدم
- یعنی چی؟ چرا نمیذاری برم؟
- رفتی روی دور تکرار؟
مغوم و گرفته نگاهش کردم
دستش و نوازش وار کشید روی صورتم
- اینجوری نگاهم نکن!
نیشخندی زد و ادامه داد: مشتاقم الان قیافه مزخرف آژمان و ببینم وقتی میبینه نیستی!
#پارت402
با گریه به حرف اومد
- اگه با انتقام آروم میشی و میبخشی بیا انتقامش و ازم بگیر؟! انتقام همه دردهات و از من بگیر!
بدون اینکه بتونم جلوی خودم و بگیرم از خود بیخود شدم و دستهام و مشت کردم و بیوقفه کوبیدم تو سرم و هیستریک جیغ کشیدم
با دو اومد سمتم و دستهام و گرفت و خواست بکشه تو آغوشش؛ ولی من با انزجار فوراً هلش دادم عقب و دویدم سمت در و بیوقفه و تند تند کوبیدم به در و فریادم بلند شد
- بازش کن! بازش کن! میخوام برم! میخوام با آژمان برم!
صدای فریاد اونم بلند شد
- هیچجا نمیری! گرفتی؟ همینجا میمونی تا قلبت آروم بشه و دوباره منو بخوای!
سرم و تند تند به چپ و راست تکون دادم و تکرار کردم
- میخوام برم! می خوام برم!
بازوم و گرفت و کشید سمت خودش… اومدم بازوم و بکشم بیرون؛ ولی نمیدونم چی شد زیر پام خالی شد تو یه لحظه همه جا سیاه شد و تعادلم و از دست دادم و تو تاریکی فرو رفتم…
***
با نوازش سرم هشیار شدم و چشمهام و باز کردم دیدم تو بغل بهرادم و اونم نگاهش حین اینکه اشک میریزه به رو به روئه… سرم و از زیر دستش کشیدم بیرون… بلافاصله نگاهش و داد به من
- بیدار شدی؟
با دیدن چشمهای غرق خونش نگاهم و ازش گرفتم… سرم رو گذاشت رو سینهاش و دستش و نوازش وار کشید روی گونهام… هیچ واکنشی نشون ندادم… حتی توان مخالفت هم نداشتم… حین اینکه نگاهش و میچرخوند بین چشمهام بعد از سکوت طولانی با لحن خشداری به حرف اومد
- بیا امروز فراموشنشدنی کنیم!
بغضم و به سختی همراه آب دهنم قورت دادم و پیراهنش و گرفتم توی مشتم و با صدایی تحلیل رفته به حرف اومدم
- یعنی چی؟ چرا نمیذاری برم؟
- رفتی روی دور تکرار؟
مغوم و گرفته نگاهش کردم
دستش و نوازش وار کشید روی صورتم
- اینجوری نگاهم نکن!
نیشخندی زد و ادامه داد: مشتاقم الان قیافه مزخرف آژمان و ببینم وقتی میبینه نیستی!