#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت400
دستهام و گذاشتم روی گوشهام و چونهام شرع کرد به لرزیدن
- نمیخوام بشنوم! از حرفهات خوشم نمیاد! ازت بدم میاد! ازت بیزارم بهراد! بیزارم!
دستهام و از روی گوشهام کنار زد و بازوهام و گرفت و محکم کشید تو آغوشش و با ناراحتی نگاهش و چرخوند تو صورتم و رگباری به حرف اومد
- تحمل ندارم نباشی! تو تنها دلیل زندگیمی! هیچکس به اندازه تو خوشحالم نمیکنه! نمیتونم بهت فکر نکنم! لمست نکنم! تو تنها دختری هستی میخوام باهاش باشم! تنها دختری هستی به عنوان معشوقهام انتخابش کردم! نمیتونم ازت دست بکشم! تو از هر کسی برام مهمتری! هیجا نمیری! همینجا میمونیم! فقط من و تو! تا وقتی من هستم تو احتیاج به هیچ کس دیگهای نداری! من تنها کسی هستم دوستت داره و باید کنارت باشه! من تنها کسی هستم ازت مراقبت میکنه!
با تاکید ادامه داد: وقتی جلوی چشمهام نیستی روانم به هم میریزه! خل میشم! میفهمی؟
تا حدودی تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفتم و نگاهم چرخوندم بین چشمهاش تا اومد لبخند بیاد روی لبم توی یه لحظه همه زندگیم و همه اون دردها و شکنجههایی که تحمل کردم مثل فیلم از ذهنم گذشت… نتونستم اون حجم از فشار رو تاب بیارم و کنترلم و از دست دادم و دستهام و گذاشتم روی سینهاش و با قدرت هلش دادم عقب… بلافاصله با شتاب از جا بلند شدم و رفتم عقب و با تنفر و انزجار به حرف اومدم
- اصلاً میدونی با من چیکار کردی که الان داری از عشق حرف میزنی؟ نمیدونی! هیچکس نمیتونه! هیچوقت به کسی نمیگم! میدونی چرا؟ چون حتی شنیدنش هم وحشتناکه چه برسه به اینکه تجربش کنی! عاشقمی؟ عشق چیه؟ بگو! اگه میدونی بگو!
با فریاد ادامه دادم: من نمیدونم!
با حالی خراب از جا بلند شد و با چشمهایی که دو دو میزد ملتمس به حرف اومد
- اینجوری نگو! التماست میکنم! من بدون تو نمیتونم! من هیچ کاری نکردم!
بیتوجه به لحن ملتمسش دستی به سرم کشیدم و هسیتریک خندیدم
- میبینی؟ سر کچلم و میگم! خودم زدمش! با دستهای خودم! با یه تیغ!
خنده بلندی سر دادم و مچ دستم و نشونش دادم
#پارت400
دستهام و گذاشتم روی گوشهام و چونهام شرع کرد به لرزیدن
- نمیخوام بشنوم! از حرفهات خوشم نمیاد! ازت بدم میاد! ازت بیزارم بهراد! بیزارم!
دستهام و از روی گوشهام کنار زد و بازوهام و گرفت و محکم کشید تو آغوشش و با ناراحتی نگاهش و چرخوند تو صورتم و رگباری به حرف اومد
- تحمل ندارم نباشی! تو تنها دلیل زندگیمی! هیچکس به اندازه تو خوشحالم نمیکنه! نمیتونم بهت فکر نکنم! لمست نکنم! تو تنها دختری هستی میخوام باهاش باشم! تنها دختری هستی به عنوان معشوقهام انتخابش کردم! نمیتونم ازت دست بکشم! تو از هر کسی برام مهمتری! هیجا نمیری! همینجا میمونیم! فقط من و تو! تا وقتی من هستم تو احتیاج به هیچ کس دیگهای نداری! من تنها کسی هستم دوستت داره و باید کنارت باشه! من تنها کسی هستم ازت مراقبت میکنه!
با تاکید ادامه داد: وقتی جلوی چشمهام نیستی روانم به هم میریزه! خل میشم! میفهمی؟
تا حدودی تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفتم و نگاهم چرخوندم بین چشمهاش تا اومد لبخند بیاد روی لبم توی یه لحظه همه زندگیم و همه اون دردها و شکنجههایی که تحمل کردم مثل فیلم از ذهنم گذشت… نتونستم اون حجم از فشار رو تاب بیارم و کنترلم و از دست دادم و دستهام و گذاشتم روی سینهاش و با قدرت هلش دادم عقب… بلافاصله با شتاب از جا بلند شدم و رفتم عقب و با تنفر و انزجار به حرف اومدم
- اصلاً میدونی با من چیکار کردی که الان داری از عشق حرف میزنی؟ نمیدونی! هیچکس نمیتونه! هیچوقت به کسی نمیگم! میدونی چرا؟ چون حتی شنیدنش هم وحشتناکه چه برسه به اینکه تجربش کنی! عاشقمی؟ عشق چیه؟ بگو! اگه میدونی بگو!
با فریاد ادامه دادم: من نمیدونم!
با حالی خراب از جا بلند شد و با چشمهایی که دو دو میزد ملتمس به حرف اومد
- اینجوری نگو! التماست میکنم! من بدون تو نمیتونم! من هیچ کاری نکردم!
بیتوجه به لحن ملتمسش دستی به سرم کشیدم و هسیتریک خندیدم
- میبینی؟ سر کچلم و میگم! خودم زدمش! با دستهای خودم! با یه تیغ!
خنده بلندی سر دادم و مچ دستم و نشونش دادم