#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت399
سینی که دستش بود گذاشت رو زمین و اومد سمتم و دستم و گرفت تو مشتش و به زور کشوند سمت سینی و نشوند رو زمین… سعی کردم دستم و از تو مشتش بکشم بیرون
- ولم کن! چرا ولم نمیکنی؟
از تقلاهام عاصی شد و دستم و رها کرد و با خشم فریاد کشید
- انقدر عصبیم نکن! من دیوونهام! میفهمی؟ دیوونه!
بغض به گلوم نشست و دلگیر نگاهش کردم
بیتوجه نگاهش و ازم گرفت و تند تند یه لقمه درست کرد و گرفت سمتم و با تاکید ادامه داد: زودباش بخور!
برای اینکه بیشتر از این عصبانیش نکنم به اکراه لقمه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم و با صدایی لرزون پرسیدم: تاکی میخوای اینجا نگهم داری؟
- همیشه!
با شنیدن لحن جدی و قاطعش مستاصل شدم
- بس کن بهراد!
بدون اینکه سرش و بلند کنه به لقمههایی که گرفته بود اشاره کرد
- بخور! این لقمههایی که گرفتم و باید همش رو بخوری!
بدون اینکه چشم ازش بردارم یه لقمه رو برداشتم و گذاشتم تو دهنم
انگار سنگینی نگاهم و حس کرده باشه سرش و بلند کرد و نگاهم و غافلگیر کرد
فوراً نگاهم و دزدیدم و سرم و انداختم پایین
چونهام و گرفت و سرم و بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشمهام
- دلت تنگ شده نه؟ منم خیلی دلم تنگ شده بود! صبحونه خوردیم دلتنگیمون و برطرف میکنیم!
نتونستم جلوی احساسم و بگیرم و اشک به چشمهام نشست و آهسته به حرف اومدم
- چرا این کار و میکنی؟
کلافه دستی به صورتش کشید
- برای اینکه دوباره ازم خوشت بیاد هر کاری میکنم!
حین اینکه اشکهام میریخت رو گونهام با عجز نالیدم:
- نمیشه! دیگه هیچی مثل قبل نمیشه! دیگه دوست ندارم!
ناباور سرش و تکون داد و با لحنی گرفته به حرف اومد
- داری دروغ میگی! تو نمیتونی به همین راحتی منو فراموش کنی! من به خاطر تو بابابزرگ و اذیت کردم تا فقط تو رو برای خودم بگیرم! اونوقت خیلی راحت میگی دوست ندارم؟
#پارت399
سینی که دستش بود گذاشت رو زمین و اومد سمتم و دستم و گرفت تو مشتش و به زور کشوند سمت سینی و نشوند رو زمین… سعی کردم دستم و از تو مشتش بکشم بیرون
- ولم کن! چرا ولم نمیکنی؟
از تقلاهام عاصی شد و دستم و رها کرد و با خشم فریاد کشید
- انقدر عصبیم نکن! من دیوونهام! میفهمی؟ دیوونه!
بغض به گلوم نشست و دلگیر نگاهش کردم
بیتوجه نگاهش و ازم گرفت و تند تند یه لقمه درست کرد و گرفت سمتم و با تاکید ادامه داد: زودباش بخور!
برای اینکه بیشتر از این عصبانیش نکنم به اکراه لقمه رو ازش گرفتم و گذاشتم تو دهنم و با صدایی لرزون پرسیدم: تاکی میخوای اینجا نگهم داری؟
- همیشه!
با شنیدن لحن جدی و قاطعش مستاصل شدم
- بس کن بهراد!
بدون اینکه سرش و بلند کنه به لقمههایی که گرفته بود اشاره کرد
- بخور! این لقمههایی که گرفتم و باید همش رو بخوری!
بدون اینکه چشم ازش بردارم یه لقمه رو برداشتم و گذاشتم تو دهنم
انگار سنگینی نگاهم و حس کرده باشه سرش و بلند کرد و نگاهم و غافلگیر کرد
فوراً نگاهم و دزدیدم و سرم و انداختم پایین
چونهام و گرفت و سرم و بلند کرد و نگاهش و چرخوند بین چشمهام
- دلت تنگ شده نه؟ منم خیلی دلم تنگ شده بود! صبحونه خوردیم دلتنگیمون و برطرف میکنیم!
نتونستم جلوی احساسم و بگیرم و اشک به چشمهام نشست و آهسته به حرف اومدم
- چرا این کار و میکنی؟
کلافه دستی به صورتش کشید
- برای اینکه دوباره ازم خوشت بیاد هر کاری میکنم!
حین اینکه اشکهام میریخت رو گونهام با عجز نالیدم:
- نمیشه! دیگه هیچی مثل قبل نمیشه! دیگه دوست ندارم!
ناباور سرش و تکون داد و با لحنی گرفته به حرف اومد
- داری دروغ میگی! تو نمیتونی به همین راحتی منو فراموش کنی! من به خاطر تو بابابزرگ و اذیت کردم تا فقط تو رو برای خودم بگیرم! اونوقت خیلی راحت میگی دوست ندارم؟