#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت398
- از کجا اومدی؟ از کجا اومدی اینجوری عاشقم کردی؟
به نفس نفس افتادم و خیره چشمهاش آهسته به حرف اومدم
- اذیتم نکن!
- چیکار کردم اذیت شدی؟ حرفهام اذیتت میکنه؟ قلبت کوچولوت برای من میکوبه اذیت میشی؟
برای اینکه حرفش و ادامه نده دستم و گذاشتم رو دهنش
- نگو دیگه!
دستش و گذاشت دو طرف سرم و دستم روی دهنش و زبون زد
ترسیده دستم و کشیدم عقب
- بهراد.
خندید و دستش و کشید روی ابروهام
- بالاخره گرفتمت! چند روز کشیک کشیدم و بیخوابی کشیدم تا تو یه فرصت مناسب بیام ببرمت!
پوزخندی زد و ادامه داد: حالا اون آژمان لعنتی بگرده دنبالت؛ ولی عمراً بتونه پیدات کنه! اینبار نمیذارم از دستم در بری! تا نفس میکشم پیش من میمونی!
مضطرب نگاهش کردم
- خیلی عصبانی میشه!
- به درک!
- کجاییم؟
- لازم نیست بدونی! همین که بدونی من کنارتم برات کافیه! فعلاً بریم صبحانه بخوریم!
ازم جدا شد و از تخت رفت پایین و رفت سمت در… حین اینکه نگاهم به اطراف بود دنبالش راه افتادم… از اتاق خارج شدیم و داشت میرفت سمت آشپزخونه… در همین حین نگاهم به در ورودی افتاد… زیر چشمی نیم نگاهی بهش انداختم… حواسش به من نبود… همینکه وارد آشپزخونه شد از فرصت استفاده کردم و با دو خودم رو رسوندم به در و دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین؛ ولی باز نشد... چند بار امتحان کردم… قفل بود… مستاصل و نا امید روم و ب گردوندم
دیدم بهراد با یه سینی تو دستش خونسرد کنار در آشپزخونه ایستاده و نگاهش به منه
- نمیتونی بری بیرون! تو چنگ من اسیری دختر کوچولو!
به کارش اعتراض کردم
- بیا در و باز کن! میخوام برم!
- مگه به اختیار خودت اومدی حالا بخوای بری؟ هر کاری میکنم نری
#پارت398
- از کجا اومدی؟ از کجا اومدی اینجوری عاشقم کردی؟
به نفس نفس افتادم و خیره چشمهاش آهسته به حرف اومدم
- اذیتم نکن!
- چیکار کردم اذیت شدی؟ حرفهام اذیتت میکنه؟ قلبت کوچولوت برای من میکوبه اذیت میشی؟
برای اینکه حرفش و ادامه نده دستم و گذاشتم رو دهنش
- نگو دیگه!
دستش و گذاشت دو طرف سرم و دستم روی دهنش و زبون زد
ترسیده دستم و کشیدم عقب
- بهراد.
خندید و دستش و کشید روی ابروهام
- بالاخره گرفتمت! چند روز کشیک کشیدم و بیخوابی کشیدم تا تو یه فرصت مناسب بیام ببرمت!
پوزخندی زد و ادامه داد: حالا اون آژمان لعنتی بگرده دنبالت؛ ولی عمراً بتونه پیدات کنه! اینبار نمیذارم از دستم در بری! تا نفس میکشم پیش من میمونی!
مضطرب نگاهش کردم
- خیلی عصبانی میشه!
- به درک!
- کجاییم؟
- لازم نیست بدونی! همین که بدونی من کنارتم برات کافیه! فعلاً بریم صبحانه بخوریم!
ازم جدا شد و از تخت رفت پایین و رفت سمت در… حین اینکه نگاهم به اطراف بود دنبالش راه افتادم… از اتاق خارج شدیم و داشت میرفت سمت آشپزخونه… در همین حین نگاهم به در ورودی افتاد… زیر چشمی نیم نگاهی بهش انداختم… حواسش به من نبود… همینکه وارد آشپزخونه شد از فرصت استفاده کردم و با دو خودم رو رسوندم به در و دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین؛ ولی باز نشد... چند بار امتحان کردم… قفل بود… مستاصل و نا امید روم و ب گردوندم
دیدم بهراد با یه سینی تو دستش خونسرد کنار در آشپزخونه ایستاده و نگاهش به منه
- نمیتونی بری بیرون! تو چنگ من اسیری دختر کوچولو!
به کارش اعتراض کردم
- بیا در و باز کن! میخوام برم!
- مگه به اختیار خودت اومدی حالا بخوای بری؟ هر کاری میکنم نری