#رمان_برف_برف_میبارد
#پارت396
- هیس! بخواب دختر کوچولوی من!
من و به خودش فشرد… از گرمای آغوشش دوباره به خواب رفتم…
***
با نوازش دستی تو صورتم هشیار شدم و پلکهام رو از هم باز کردم… همزمان چشم تو چشم با بهراد شدم
با دیدن چشمهای بازم سرش و آورد جلوی صورتم
- چقدر میخوابی خوابالو؟ از کی منتظرم بیدارشی باهم صبحانه بخوریم!
بیاراده لبخند زدم و دستم و بلند کردم و نوازش وار کشیدم رو صورتش
لبخند کجی زد
- تو هم دلت تنگ شده بود نه؟
تو خودم جمع شدم و خندیدم
اونم صورتم و نوازش کرد و خندید
- خوبی؟ خوب خوابیدی؟
با لمس و گرمای دستش انگار تازه به خودم اومده باشم لبخند روی لبم ماسید و گیج نگاهی به اطراف انداختم
- اینجا کجاست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
- دزدیدمت!
بهت زده تو جام نشستم
- چیکار کردی؟
- میدونم الان میخوای بپرسی کجایی و اینجا چیکار میکنی؛ ولی باید بگم شرمنده کوچولو نمیتونم بگم کجاییم!
ناباور به لکنت افتادم
- وا… قعاً… د… زد… ید… یم؟
خودش و کشید سمتم و سرش و آورد با فاصله نزدیک صورتم و حرفم و تایید کرد
- دزدیدمت!
نمیدونم چرا یه دفعه استرس و اضطراب همه وجودم و گرفت و احساس ناامنی بهم دست داد… با نگاهی که دو دو میزد دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و با دیدن در باز اتاق بدون تعلل شتابزده از تخت پریدم پایین دویدم سمت در؛ ولی قبل اینکه به در برسم دو تا بازوم و گرفت از پشت کشید تو آغوشش و دستهاش دورم حلقه کرد و بهم قفل کرد
- بدون من کجا میرفتی کوچولو؟
با نفس نفس به حرف اوموم
- بذار برم بهراد!
- کجا؟
بغض به گلوم نشست
- اینجوری نکن بهراد! میترسم!
بیتوجه برم گردوند سمت خودش و با شتاب کشیدم تو آغوشش و با تاکید به حرف اومد
- محکم بچسب!
بیاراده دستهام و دور گردنش حلقه کردم… بلافاصله کمرم و گرفت و مثل پرکاه از جا بلندم کرد… از ترس اینکه بیفتم خودم و چسبوندم بهش… پا تند کرد سمت تخت و خوابوندم روش و روم خیمه زد و دستهام و گرفت تو مشتش و نگاهش و خیره و مسخ شده چرخوند بین چشمهام
- مال من میشی؟ اینجوری دیگه کسی نمیتونه ازم بگیرتت!
#پارت396
- هیس! بخواب دختر کوچولوی من!
من و به خودش فشرد… از گرمای آغوشش دوباره به خواب رفتم…
***
با نوازش دستی تو صورتم هشیار شدم و پلکهام رو از هم باز کردم… همزمان چشم تو چشم با بهراد شدم
با دیدن چشمهای بازم سرش و آورد جلوی صورتم
- چقدر میخوابی خوابالو؟ از کی منتظرم بیدارشی باهم صبحانه بخوریم!
بیاراده لبخند زدم و دستم و بلند کردم و نوازش وار کشیدم رو صورتش
لبخند کجی زد
- تو هم دلت تنگ شده بود نه؟
تو خودم جمع شدم و خندیدم
اونم صورتم و نوازش کرد و خندید
- خوبی؟ خوب خوابیدی؟
با لمس و گرمای دستش انگار تازه به خودم اومده باشم لبخند روی لبم ماسید و گیج نگاهی به اطراف انداختم
- اینجا کجاست؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
- دزدیدمت!
بهت زده تو جام نشستم
- چیکار کردی؟
- میدونم الان میخوای بپرسی کجایی و اینجا چیکار میکنی؛ ولی باید بگم شرمنده کوچولو نمیتونم بگم کجاییم!
ناباور به لکنت افتادم
- وا… قعاً… د… زد… ید… یم؟
خودش و کشید سمتم و سرش و آورد با فاصله نزدیک صورتم و حرفم و تایید کرد
- دزدیدمت!
نمیدونم چرا یه دفعه استرس و اضطراب همه وجودم و گرفت و احساس ناامنی بهم دست داد… با نگاهی که دو دو میزد دوباره نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم و با دیدن در باز اتاق بدون تعلل شتابزده از تخت پریدم پایین دویدم سمت در؛ ولی قبل اینکه به در برسم دو تا بازوم و گرفت از پشت کشید تو آغوشش و دستهاش دورم حلقه کرد و بهم قفل کرد
- بدون من کجا میرفتی کوچولو؟
با نفس نفس به حرف اوموم
- بذار برم بهراد!
- کجا؟
بغض به گلوم نشست
- اینجوری نکن بهراد! میترسم!
بیتوجه برم گردوند سمت خودش و با شتاب کشیدم تو آغوشش و با تاکید به حرف اومد
- محکم بچسب!
بیاراده دستهام و دور گردنش حلقه کردم… بلافاصله کمرم و گرفت و مثل پرکاه از جا بلندم کرد… از ترس اینکه بیفتم خودم و چسبوندم بهش… پا تند کرد سمت تخت و خوابوندم روش و روم خیمه زد و دستهام و گرفت تو مشتش و نگاهش و خیره و مسخ شده چرخوند بین چشمهام
- مال من میشی؟ اینجوری دیگه کسی نمیتونه ازم بگیرتت!