#پارت_۱۰۹
فرصت درک عملی که میخواستم انجام بدم و دلیلش وجود نداشت و تا به خودم اومدم روبروی میز محضر دار کنار آقای وکیلم نشسته بودم و فکرم پرت شد به هفت سال پیش و مراسم عزای بله گفتنم واون خاطره ی تلخ عقدم با فواد
الان هم یکباره و ناباورانه برای گفتن بله روی صندلی نشستم ولی این بار دیگه برام مهمنیست تهش چی میشه پی همه چیزوتنمزدم
-سرکار خانمرضوانه تنکابنی
صدا ها توسرم اکوگرفت درست و غلط بودنش براممهم نبود عشقی که نبود مهم نیست
-به صداق یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه تمام بهار آزادی...
اولین «وکیلم»محضر دار را که شنیدم اجازه ندادم دوباره بخونه و «بله» گفتم و نگاه سردمو به چشمای متعجب وکیل دوختم . نمی خواستم با انتظار برای سه بار شنیدن خودمو ضایع کنملبخند محوی تحویلم داد و صدای جیغ وهورا و شادی سه پسر تو اتاق پیچید
سرمو پایین انداختم با اینکه ازش بدم نمی اومد ولی هنوز باور اینکه چرا منو . یه زندانی محکوم به اعدام رو به عنوان همسر انتخاب کرده برام سخته
**
ظرف سوپ رو به طرفم هل داد و مهربون گفت :
- بخور چند روزه چیزی نخوردی معده ات اذیت می شه
به سوپ که داخلش لیموی تازه رو چلوند و هم زد خیره بودم که دوباره گفت :
- چطوری این همه گرسنگی رو تحمل کردی سه روز زیر سِرُم بیهوش بودی از ضعف
همونطور که سرم پایین بود چشمامو بالا گرفتم و متعجب گفتم :
-سه روز
قاشقی رو پر سوپ کرد و جلوی دهنم نگه داشت و همونطور مهربون گفت :
- بله خانومم سه روز
همش نیم ساعته که همسرم شده و چقدر راحت برخورد می کنه انگار سالهاست منو می شناسه و چقدر پذیرفتن رفتار و حرفاش برام سخته
چرا اینطوری رفتار می کنه
هنوز باورم نمی شه . نکنه اعدام شدم و الان تو دنیای دیگه ای به سر می برم که همه چیز اینقدر خوبه و من باور نمیکنم هنوز
- بخور دیگه
به قاشق پر از سوپی که به لبم چسبوند نگاه کردم می خواستم از دستش بگیرم و خودم بخورم که دستشو پس کشید و محکم ولی مودب و مهربون گفت :
- عِه عِه نداریما خیر سرمون تازه عروس و دومادیم بذار طعم این رمانتیک بازیا رو بچشیم
همونطور به صورتش خیره موندم با اون ته ریش و چشمای خندون درشت بینی قلمی و موهایی که انگار خیلی وقته اصلاح نشدن و روی گوششو پوشوندن واقعا مرد زیبایی بود البته شاید در نظر من
اولین قاشق سوپ رو که تو حلقم ریخت دل و روده ام پیچید و دلمو گرفتم و سرمو پایین انداختم حالت تهوع بدی داشتم و در کنترلش موفق نشدم انگار معده ی خالیم چیزی رو قبول نمی کرد
سری تو سالن چرخوندم با دیدن تابلوی سرویس بهداشتی سریع بلند شدم و با اینکه سرم گیج می رفت سعی کردم خودمو زودتر به سرویس برسونم .
فرصت درک عملی که میخواستم انجام بدم و دلیلش وجود نداشت و تا به خودم اومدم روبروی میز محضر دار کنار آقای وکیلم نشسته بودم و فکرم پرت شد به هفت سال پیش و مراسم عزای بله گفتنم واون خاطره ی تلخ عقدم با فواد
الان هم یکباره و ناباورانه برای گفتن بله روی صندلی نشستم ولی این بار دیگه برام مهمنیست تهش چی میشه پی همه چیزوتنمزدم
-سرکار خانمرضوانه تنکابنی
صدا ها توسرم اکوگرفت درست و غلط بودنش براممهم نبود عشقی که نبود مهم نیست
-به صداق یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه تمام بهار آزادی...
اولین «وکیلم»محضر دار را که شنیدم اجازه ندادم دوباره بخونه و «بله» گفتم و نگاه سردمو به چشمای متعجب وکیل دوختم . نمی خواستم با انتظار برای سه بار شنیدن خودمو ضایع کنملبخند محوی تحویلم داد و صدای جیغ وهورا و شادی سه پسر تو اتاق پیچید
سرمو پایین انداختم با اینکه ازش بدم نمی اومد ولی هنوز باور اینکه چرا منو . یه زندانی محکوم به اعدام رو به عنوان همسر انتخاب کرده برام سخته
**
ظرف سوپ رو به طرفم هل داد و مهربون گفت :
- بخور چند روزه چیزی نخوردی معده ات اذیت می شه
به سوپ که داخلش لیموی تازه رو چلوند و هم زد خیره بودم که دوباره گفت :
- چطوری این همه گرسنگی رو تحمل کردی سه روز زیر سِرُم بیهوش بودی از ضعف
همونطور که سرم پایین بود چشمامو بالا گرفتم و متعجب گفتم :
-سه روز
قاشقی رو پر سوپ کرد و جلوی دهنم نگه داشت و همونطور مهربون گفت :
- بله خانومم سه روز
همش نیم ساعته که همسرم شده و چقدر راحت برخورد می کنه انگار سالهاست منو می شناسه و چقدر پذیرفتن رفتار و حرفاش برام سخته
چرا اینطوری رفتار می کنه
هنوز باورم نمی شه . نکنه اعدام شدم و الان تو دنیای دیگه ای به سر می برم که همه چیز اینقدر خوبه و من باور نمیکنم هنوز
- بخور دیگه
به قاشق پر از سوپی که به لبم چسبوند نگاه کردم می خواستم از دستش بگیرم و خودم بخورم که دستشو پس کشید و محکم ولی مودب و مهربون گفت :
- عِه عِه نداریما خیر سرمون تازه عروس و دومادیم بذار طعم این رمانتیک بازیا رو بچشیم
همونطور به صورتش خیره موندم با اون ته ریش و چشمای خندون درشت بینی قلمی و موهایی که انگار خیلی وقته اصلاح نشدن و روی گوششو پوشوندن واقعا مرد زیبایی بود البته شاید در نظر من
اولین قاشق سوپ رو که تو حلقم ریخت دل و روده ام پیچید و دلمو گرفتم و سرمو پایین انداختم حالت تهوع بدی داشتم و در کنترلش موفق نشدم انگار معده ی خالیم چیزی رو قبول نمی کرد
سری تو سالن چرخوندم با دیدن تابلوی سرویس بهداشتی سریع بلند شدم و با اینکه سرم گیج می رفت سعی کردم خودمو زودتر به سرویس برسونم .