📚نفس باش به جانم 💥رمان های شایسته نظری📚


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций


توجه




Репост из: گسترده مهربانی❤
‍ 💄🫦💄🫦


💄🫦

-ولم کنین،ولم کنین آشغالا....سورن تورو خدا بگو ولم کنن

جیغ هایش در سالن طویل و بی روح اکو میشد و وحشت را به جانشان تزریق می‌کرد

ناخن های بلندش را بند دیوار کرده بود و برای نرفتن به آن اتاق نفرین شده به هر ریسمانی چنگ میزد

-بترس سورن!بترس از روزی که از این سگ دونی بیام بیرون ....روزگارت سیاه میکنم سورن

بهار دست سورن را فشرد و در خودش جمع شد . برخلاف سورن که با چشمانی بی تفاوت به دخترکی که بازوانش اسیر دست پرستار ها بود و پاهایش روی زمین کشیده میشد می‌ترسید از دختر مقابلش

-ولم کنین میگم....من دیوونه نیستم....به خدا من دیوونه نیستم...دروغ میگن

دختر وزن زیادی نداشت ولی آنقدر خودش را منقبض کرده بود که برای بردنش نیاز به کمک بیشتری داشتند و دو پرستار حریف دخترک به ظاهر دیوانه نبودند

مهتا حتی فکرش را هم نمیکرد که سورن و بهار اینچنین به او خیانت کنند و او را روانه دارلمجانین کنند!

بهترین دوستش با دوست پسرش تبانی کرده بود و تمام دارایی اش را به تاراج برده بودن و در این میان دلی بود که مهتا آن را هم باخته بود...

دست سورن دور شانه بهار حلقه شد و بنزینی شد و آتشی به جان مهتا انداخت که با تمام توانش به سمتشان حمله ور شد و این بار پرستاران هم حریفش نشدند که مهتا از میان دستشان گریخت و سمت بهار هجوم برد

-میکشمت هرزه ...به روح بابام میکشمت!

بهار با ترس پشت سورن سنگر گرفت و سورن با اخم هایی در هم خودش را سپر بهارش کرد و مانع برخورد مشت های پی در پی مهتا شد

مشت های مهتا اسیر دست سورن شد و همین تماس ‌کوچک هم برای مهار کردن دختر عاشق اما دیوانه کافی بود که سست شده خیره چشمان سورن شود .

-چجوری تونستی سورن؟!

دستان سورن به دور تن مهتا پیچید و سد چشمان مهتا ترک برداشت و قطره اشکی از چشمانش چکید

-چرا اینکار کردی؟..من دوست دا

با فرو رفتن سرنگ در گردنش ادای عاشقانه هایش نیمه کاره ماند و برای لحظه ای دنیا به دور سرش نوسان گرفت و در میان دستان سورن بدنش همان نیمه جانی که برایش مانده بود را هم به حراج گذاشت

تن بی جان دختر را روی تخت انداختن و از لای پلک های نیمه بازش قطره اشک سمجی چکید

-منتظرم باش سورن....داستان من و تو همینجا تموم نمیشه...منتظرم باش برمیگردم!

https://t.me/+HkF2MOyn4jZmNTA0
https://t.me/+HkF2MOyn4jZmNTA0


-گوشی ات زنگ میزنه سورن

سورن بر روی تن بهارش خیمه زد و موهای مواجش را از روی صورتش کنار زد و سر جلو برد و در یک سانتی صورتش لب زد

-بذار زنگ بزنه، فعلا کار واجب تر دارم

پوست زیر سیبک گلوی بهار را به لب گرفت و پایین و پایین تر رفت و پوست نرم بالاتنه اش را به کام گرفت

صدای زنگ موبایلش لحظه ای قطع نمیشد و کم کم اعصابش را بهم میریخت.

وقتی صدا برای بار پنجم پرده گوشش را لرزاند لعنتی به پشت خطی کنه اش فرستاد و ناراضی از تخت پایین آمد تا صدای گوشی را خفه کند ولی با دیدن نام مرکز روانی بدون هیچ تعللی آیکون سبز را لمس کرد

-بله!

-جناب آریا مهتا....

با شنیدن صدای لرزان زن پلکش پرید و ابرو در هم کشید

-مهتا چی؟!

-فرار کرده...
https://t.me/+HkF2MOyn4jZmNTA0
⭕️پارت واقعی رمان⭕️


Репост из: گسترده مهربانی❤
_خلخال می‌بندی پات راه میفتی تو محل راه میری که چی شه؟! چشم بیفته روت و سر زبون مبون ملت بیفته ما بی‌غیرتم!


از صدای دادش چسبیدم به دیوار که بیشتر داد زد:
- بکن اون لعنتیو از پات بینم، فکر کردی هنوز بالا شهر زندگی می‌کنی این طوری چیسان فیسان می‌کنی


سمتم اومد که خانجون سرش داد زد:
_آراز پسر خیره ندیده ولش کن دختره زهرش ترکید! ولش کن هر سری به یه چیزیش گیر میدی عه


آراز با اخم بهم نگاه کرد و واقعا من از هیکل مردونه و قد دو مترش و شایدم صورت جای زخمش می‌ترسیدم!
درحالی که زنجیر تو دستش می‌چرخوند نیشخند زد:
-د خانجون باید یاد بگیره ما خانواده ی جدیدشیم دیه… باید بفهمه دیه بچه بالا نی


و آره بعد این که پدرم مرد و توی وصیتش نوشته بود من دختر واقعیش نیستم خواهرم کسی که فکر می‌کردم هم‌خونمه بیرون کرد منو... و من اومده بودم تو خونه ی خانواده‌ای که خانواده‌ی واقعیم بودن!


با بغض به آراز نگاه کردم که نیشخندی زد:
-اووو چه دل‌نارکم هست بهش میگی پخه حوضچه میشه چشماش


و من خسته از این اتفاقا به یک باره زدم زیر گریه و اون چشماش کرد شد:-عه!؟

هق هق می‌کردم و خانجون درحالی که نا نداشت از کنار خونه بلند بشه به خاطر کهولت سن داد زد:
-د آراز نخس بازی چرا در میاری ولش کن


آراز خیره به چشما و صورتم لب زد:
-خانجون به خدا کاریش نکردم نوه‌ تو خودش الکی شیر فلکشو باز کرد

این‌بار با حرص کیفمو زدم تو سینش که تعجبش بیشتر شد و لب زدم:
-برو دیگه ولم کن، پسر عممی چیکارم داری جای تورو تنگ کردم که هر سری میای به من گیر میدی غذا نپختی موت بیرون پسرای محل نبیننت چه معنی میده مو رنگ کنی ولم کن


و بعد بدو سمت تنها اتاق خونه رفتم و اون خیره من موند و صدای خانجون باز اومد:
-گناه داره از وقتی اومده یه چشمش خونه واس اون خواهر نا تنیه عوضیش یه چشمش اشک که به خاطر گیرای تو
دختره عادت نداره به این محله ها خب


آراز سکوت کرد و من تا شب از اتاق بیرون نیومدم، حوصله ی خودمم نداشتم و چرا آراز نمی‌رفت؟!
نوه پسری خانجون بود یه جورایی پسر عمم می‌شد و هر روز میومد به خانجون سر میزد و اشک منو در می‌آورد و می‌رفت!


اما حالا چرا نمی‌خواست بره؟! با اخم به در خیره بودم که به یک باره در اتاق باز شد و اون با قامت مردونش که فهمیده بودم به خاطر بوکسه، وارد اتاق شد و گفت:
-وسایلتو جمع کن بینم

-چی؟! می‌خوای بیرونم کنی؟ من جایی ندار..

وسط حرفم پرید:-شعر نگو ما مثل خانواده‌ی قلابی قبلیت بی‌ناموس نیستیم وسایلتو جمع کن می‌خوام ببرمت یه جا بهتر این طوری اعصاب خودمم آروم میگیره رو بدن ناموس من چشم نی

سر جام نشسته بودم که توپید:
-با تواما یالا دیگه پا میشی یا با چک بلندت کنم

با نیم نگاهی به دستای دهنش سریع از جام پاشدم که پوزخندی زد و رفت


https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0

به خونه ویلایی که از منطقه ی خودمونم بالا‌تر بود خیره بودم و آراز در در حیاط رو باز کرد و لب زد:-برو تو دیگه

-این جا، اینجا خونه ی کیه؟

بدون این که نگاهم کنه گفت:-خونه ی من!


چشمام گرد شد که این بار با نیشخندی سرشو سمتم برگردوند:
-چی؟! من هر جا برم آخرش بچه همون پایین مایینام نمی‌بینی اخلاقم؟!

-‌واس چی منو آوردی خونت؟

کمی بهم نگاه کرد و بعد ازم نگاه گرفت:
-اون محل نگاه روت زیاد من آروم قرار ندارم اینجا باز راحت تری

-خونه ی تو راحت ترم؟ تنهایی به این نتیجه رسیدی؟! تویی که همش...

یه قدم اومد سمتم که ترسیده لال شدم و اون با لبخند اینبار گفت:
-از من نترس، برخلاف چهره ی سگیم آدم مهربونیم تا وقتیم که تو اینجایی من یه ساک. برمیدارم میرم پیش خانجون زندگی کنم

با پایان حرفش وارد خونه شد و منتظر به من نگاه کرد که با تردید وارد شدم و وقتی داخل شدیم معذب بودم.
سمت اتاقی رفت که دنبالش کشیده شدم و فهمیدم اتاق خودش!

داشت لباس جمع می‌کرد و من لب زدم:
-نمیشه این طوری که تو همش خونه ی خانجون بمونی من مزاحم اینجا


درحالی که تیشرتاشو بدون تا کردن می‌چپوند تو یه ساک ورزشی جوابمو داد:
-قرار نیستم تا همیشه این طوری بمونه

فقط نگاهش کردم که سمتم برگشت و گفت:
-اگه قبول کنی صیغم شی منم میام خونم باهم زندگی می‌کنیم

و با پایان حرفش ساکشو رو‌ کولش انداخت من با چشمای گرد شده فقط نگاهش می‌کردم که باز نیشخندی زد:
-عزت زیاد دختر دایی جدیده

https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY
https://t.me/+26ERBnFHeYJkZGY0


Репост из: گسترده مهربانی❤
-توئه حـرومـزاده بـه زن مـن مـواد مـخـدر دادی آرره؟!

سر اسلحه شو به سمت مردی که مدام داشت گریه و التماس میکرد، نشونه گرفت و من با تنی یخ زده و لرزون خیره شون بودم.

-ب..به خدا قسم نمی دونستم اون نوشیدنی رو قراره زن شما بخوره... نمی‌دونستم رئیس!

مرد بلند گریه میکرد و من با تن سرد و چشم های نیمه بازم، در حالی که کت پشمی آتحان رو پوشیده بودم، به شدت میلرزیدم و هیچی نمیفهمیدم.

-ک..کدوم نوشیدنی؟ تو..وش م..مواد ب..بوده؟ من... من فقط آب پ..پرتقال خوردم!

با بلند شدن صدام آتحان سریع به سمتم چرخید و خیرم شد که چطوری کنار داداشش دارم از حال میرم.

-آ..آتحان ق..قسم میخورم هی..هیچی نخوردم... و..وای چقدر سرده!

چشماش نرم شد و سریع جلو آمد و بی‌توجه به همه افراد اسلحه به دستش، بی‌توجه به رئیس بودن و ارج و قربش خم شد و محکم و طولانی پیشونیمو بوسید.

-جونم؟ آروم باش شما آروم عزیزم... نترس کاری باهاشون می کنم تا عمر دارن یادشون نره. نشونشون میدم هیچکس حق نداره به زن آتحان چپ نگاه کنه!

مغزم داشت میومد تو دهنم و چشمام داشت بسته میشد اما حتی با این حالم می فهمیدم منظور این مرد که بوی خون می‌داد، چیه و به دستش چنگ زدم!

-نه خ..خواهش می کنم. آ..آتحان دیگه نمیخوام بخاطر من خونی ریخته بشه ل..لطفاً!

بی‌توجه لب های لرزومونو محکم بوسید و پچ زد:

-بخاطر تو نیست عروسکِ آتحان بخاطر غلط اضافه‌ی خودشونه!

بدون اینکه منتظر جواب بمونه، به متیو اشاره زد که مراقبم باشه و دوباره سمت مرد رفت.

-آروم باش عزیزم همه‌ش بخاطر خودته. داداشم دشمن کم نداره باید همه بفهمن نزدیک شدن به زنش تاوان داره!

متیو بعد گفتن این حرف تو بغلش کشیدتم و سرمو به سینه‌ش چسبوند تا چیزی نبینم اما صدای التماس های مرد و تهدیدهای آتحان داشت عذابم میداد و به گریه افتادم.

دقیقاً مثل داستان ها یه دیو دو سر عاشقم شده بود و باهام ازدواج کرده بود... یه سیاهی مطلق!

-وقتی جنازتو برای رئیسای عوضی‌تر از خودت فرستادم میفهمید نزدیک شدن به حریم من یعنی چی!

و بعد بلند شدن صدای شلیک گلوله، ناخودآگاه جیغ کشیدم و تمام محتویات معده‌مو رو متیو بالا اوردم.

سرم داشت گیج میرفت. چشمام بسته شده و تنم به معنای واقعی کلمه یه یخچال!

متیو فریاد کشید:

-داداش بیا نورا خوب نیست.

چیزی نگذشت که تو اغوش گرمش فرو رفتم.
صورتمو پاک کرد و پیشونی و موهامو بوسید.

-هیش هیچی نیست عزیزم. هیچی نیست نفس آتحان فقط به چیزی که حقش بود رسید، آروم باش عمرم آروم!

گهواره‌‌وار تو بغلش بلندم کرد و تازه اون موقع متوجه خیس شدن شلوارم شد.

از ترس خودمو خراب کرده بودم.

-آ..آتحان!

محکم‌تر بوسیدتم و در گوشم پچ زد:

-جونم؟ الآن میریم می شورم نفسمو خب؟ بعدش بهش غذا میدم. تنش گرم گرم میشه... باشه عمر من؟

سرم رو شونه‌ش بود و وقتی راه افتاد و صداشو به سختی می‌شنیدم.

-تموم شد قربونت برم. الآن دکتر خبر می کنم برات... چشماتو نبند خب؟

و دقیقاً برعکس خواسته‌ش این بار تقریباً بیهوش شدم.

جدی جدی مردی که طاقت یه لحظه حال بد منو نداشت اما به راحتی آب خوردن آدم می‌کشت، شوهرم شده بود؟!

https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk

ورود زیر ۱۸ سال مطلقا ممنوع❌🔴

https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk
https://t.me/+61jha4J6_Hk2ZmJk


Репост из: گسترده مهربانی❤
_شماره خونه رو دادی به مدرسه‌ی زنت؟!

ساواش بی خیال به خواهرش خیره شد

_ چته؟

_ پشت خطن میگن باید با استاد‌ دانش‌پژوه حرف بزنیم
لادن تو دسشویی از حال رفته
دیشب کتکش زدی باز؟

ساواش بی خیال پوزخند زد

برنامه هر شب همین بود!

سارینا پوف کشید

_ دختره حاملست ساواش
نمیگم نزنش
دختر اون بی شرف هرچقدر کتک بخوره کمه
ولی کمتر بزن تا بچه‌ات دنیا بیاد

ساواش پیپش رو به لب هایش چسبوند و با پوزخند به خواهرش خیره شد

_ حالا کی گفته من میزنمش؟

_ نه پس سر و صورتش بیخود کبود میشه
فقط موندم چطوری طبقه بالا خفش میکنی که صداش در نیاد

ساواش دود رو بیرون داد

سارینا ۱۶ سالش بود
وگرنه میتونست براش تعریف کنه دخترک چطور از ترس شب و رابطه با ساواش خفه خون میگیره

حس گند عذاب وجدان تو گوشش فریاد کشید
خب لادن هم ۱۶سالشه!
تازه دو ماه از خواهرت کوچیک تره

سارینا تلفن بی سیم رو جلوی صورتش تکون داد

_ بگم کِی میری؟

دندوناشو روی هم فشرد
دخترک رو عقد نکرده بود تا براش پدری کنه!

بی خیال دود رو بیرون فوت کرد

_ بگو نمی‌رم

سارینا بی تفاوت سر تکون داد و ساواش اضافه کرد

_ در ضمن بگو تا ۵ خونه نباشه راش نمیدم!

پیپ رو کنار‌ گذاشت
پیپ نیاز نداشت
یک چیز قوی میخواست
فاصله مدرسه تا خونه چندساعت بود؟
تازه اونم برای دختری که با اون وضع

به عکس پدرش بالای شومینه خیره شد و همونطور که بطری شراب رو سمت دهنش میبرد لب زد

_ انتقامتو گرفتم بابا
اون حروم زاده رفت زیر خاک اما تک دخترش هررزو داره تقاص میده

https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0
https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0



دو پارت بعد👇



سرد بود
برف می‌بارید
شکمش کم کم برآمده میشد و بزودی اخراجش میکردن
حتی نمیتونست دیپلمش رو بگیره
اما مهم تر از همه اینا آوارگیش بود

لادن فخرآرا ، زن عقدی ساواش دانش پژوه رئیس هولدینگای دانش گستر تو برف با شکم حامله پشت در مونده بود

هق هق کنان برای هزارمین بار زنگ رو فشرد

_ ساواش خان توروخدا

هیچ صدایی نیومد

_ حالم خوب نبود ... شما که ... شما که صبح دیدی وضعمو

بغضش ترکید

_ کل دسشویی مدرسه خون بود
سرگیجه داشتم
پول نداشتم

با هق هق روی در کوبید

_ میشنوی بی رحم؟
زن حامله ات پول نداشت از مدرسه برگرده
حتی اتوبوسم رام نداد

بوی پیپش رو میتونست تشخيص بده

شک نداشت پشت در ایستاده و با خونسردی و لبخند کج پیپ میکشید

بی جون دستش رو روی شکمش گذاشت و زمزمه کرد

_ بخاطر بچه‌ات
سرده نامرد
من مثل تو پالتو خز تنم نیست

خسته بود
خون از دست داده و بدنش له شده بود

ناامید روی زمین سر خورد

پاهاش یخ زده بود

آروم زمزمه کرد

_ پاهامو حس نمیکنم

کسی جواب نداد ولی صدای نفسای ساواشو میشنید

بغض کرده لبخند تلخی زد و مظلوم زمزمه کرد

_ ساواش به نظرت بچه ها هم تو شکم مامانشون سرما رو حس میکنن؟ امیدوارم نکنن ... خیلی بده ... همه جات بی حس میشه و به مورمور میفته

چشماش روی هم افتاد و هم زمان در عمارت باز شد

تلخ پوزخند زد

همیشه همین بود

دوست داشت تو اوج شکنجه رو تموم کنه!

کفشای مارکش رو دید که روبروش ایستاد

_ میخوای یخ نزنی؟

لادن بی جون پچ زد

_ بیام تو؟

_ بیا

بینیشو بالا کشید و ناله کرد

_ نمیتونم ... پاهام ... پاهام یخه

دست های مردونه که زیر پاش رفت امید به قلبش برگشت اما ساواش سمت خونه نمی‌رفت

صدای سرد و مرموزش بلند شد

_ ماه پیش برای جیکوب لونه جدید آوردیم
فکر کنم جفتتون جا بشید
یکم صمیمی تر بخوابید

چشمای خیس از اشکش از وحشت گشاد شد

صدای جیغش بالا رفت و دست و پا زد

_ نه ... نه‌ من حاملم

میدونست از سگ وحشت داره
میدونست ۳ ساله که بوده سگ بهش حمله کرده
میدونست جیکوب روش حساسه و به خونش تشنه ست

میدونست و اینطوری زن حاملشو شکنجه میکرد!

با ترس جیغ زد

_ سارینا؟ توروخدا بیا
ساواش نکن
التماست می‌کنم
تورو روح بابات

حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی صورتش خورد و هم زمان زنجیر جیکوب باز شد

_ ببند دهنتو اسم بابامو نیار

سگ سمتش اومد

وحشت زده خودش رو روی زمین کشید و چشماشو بست

صدای پارس ها و بعد تیزی و درد وحشتناک تو شکمش

تو خونه‌ی بچش!

نزدیک جنین بی گناهش...

ساواش بهت زده زنجیر جیکوب رو کشید

_ جیکوب بسه ، وحشی

سگ رو عقب کشید و مات موند

شکم دخترک غرق خون بود

ناخواسته لب زد

_ لادن...

سارینا ترسیده بیرون دوید

_ هیع ، چقدر خون

کنارش نشست

دست هاش یخ بود و مانتوی کهنه مدرسش خیس برف و بارون

لب های ترک خورده دخترک حرکت کرد

_ من ... آخ ... من دوست ... دوست داشتم ... میخواستم مامان ... مامانِ بچه‌ات باشم ... آخ خدا

قلب ساواش از حرکت ایستاد و لحظه ای بعد عربده زد

_ سوییچ و بیار سارینا


https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0
https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0
https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0
https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0
https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0
https://t.me/+RoySOIjizyo5OTA0


#پارت_۹۸

خودمو به تاج تخت تکیه دادم و زانوهامو بغل گرفتم و پر حسرت گفتم :
-کاش یادم می اومد چه غلطی کردم چطوری کشتمش
اون سمت تخت نشست و گفت :
-همین بهتر که یادت نمیاد اصلا کاش همه ی گذشتتو از یاد می بردی فراموشی چیز خوبیه که نصیب هر کسی نمی شه کاش منم می تونستم یه چیزایی رو فراموش کنم اونوقت به خاطر اشتباهاتم خودمو کمتر سرزنش می کردم
زهرا تا حالا با کسی حرف نزده بود و انگار دلش طاقت نیاورد و فوران کرد
زانوهاشو‌مثل من بغل زد وشروع به بازگویی قصه اش کرد :
-بچه بودم البته نه از تو بچه تر
هجده سالم بود تازه دانشگاه قبول شده بودم
بابام از اول گفته بود حق نداری تو انتخاب رشته استان دیگه ای بزنی ولی من گوش ندادم و هر جا که دلم خواست انتخاب کردم با خودم گفتم قبول که بشم یه جوری راضیش می کنم رگ خوابشو خوب بلد بودم مهربون و سخت گیر بود خیلی من رو لوس کرده بود پونزده سال یه دونه دخترش بودم تا اینکه زهره به دنیا اومد ولی بازم من سوگلی بودم

«رفته بود تو عالم خودش و دلش می خواست حرف بزنه با اینکه دلم می خواست بخوابم ولی چونه امو گذاشتم رو زانوم و بدون حرفی گوشامو سپردم به حرفاش »

زهرا : وضع مالیمون بدک نبود و خونه و زندگی خوبی داشتیم
کرمانو خیلی دوست داشتم ولی زاهدان قبول شدم بابام پاشو کرد تو یه کفش که نمی ذارم بری و منم پامو کردم تو یه کفش که باید برم بابا لج کرد منم لج کردم آخرشم به خاطر راحتی من رضایت داد
با اینکه دلش رضا نبود خودش همه ی کارها رو برام روبراه کرد و قول گرفت هر هفته بهشون سر بزنم و منم قبول کردم
دو سه ماه اول حتی اگه یه روز کلاس نداشتم یا اونا می اومدن پیشم یا من می رفتم دیدنشون
تا اینکه با یه پسر تهرانی که از همون اول تو نخم رفته بود دوست شدم بچه پر ابهت دانشگاه بود از اون پولدارا
بچه تهرونم که بود خاطرخواه زیاد داشت از اون مودب و باکلاسا که همه ی دخترا دوست داشتن باهاش دوست باشن ولی اون دست گذاشته بود رو من و کلی ذوق کردم
کلاس داشت دوست پسری مثل اون داشتن برای کرمان رفتن و دیدن بابا و مامان بهونه می آوردم و در عوض با نیما وقت می گذروندم خونه مجردی داشت و شاغل بود اون موقع نمی دونستم چه شغلی؛ ولی کلی دک و پز و درآمد و برو و بیا داشت
کمبود محبت از والدینم نداشتم ولی تب استقلال و خود پر رنگ بینی دیوونه ام کرده بود و زیادی با نیما صمیمی شدم اونم کم نمی ذاشت و حسابی بهم پر و بال می داد قربون صدقه ام می رفت و دیوونه ام می کرد

«اشکش راه گرفت و زانوشو بغل گرفت و سرشو تو پاهاش قایم کرد و با گریه نالید» :
-خامم کرد و بهم تجاوز کرد کاری کرد اسیرش بمونم می خواست ترکش نکنم می خواست همیشه مطیعش باشم و هر کاری می خواد بکنم می گفت منو برای همیشه می خواد

سرشو بلند کرد و اشکشو گرفت انگار گفتن همین قسمت براش سخت بود دوباره به موکت کف سلول خیره شد و ادامه داد :
-گفت پایه ام هست تا اقدامی نکنم
منم دیدم می تونم ازش استفاده کنم و بالا برم مستقل بشم
باهاش همراه شدم گواهینامه داشتم ازم می خواست برای کارای شرکتش که خودش امکانشو نداشت شهرستان برم
یه وقتایی بیرجند بوشهر حتی کرمان و مشهد
منو می فرستاد برای قرارداد بستن با یکی از طرفای شرکتش ولی همه اش سوءاستفاده و پوشش بود
بابام خیلی به در و دیوار زد که بی خیال کار بشم ولی نمی دونست که من مجبورم نیما رو حفظ کنم
تا اینکه یه پروژه اول تابستون باید می رفتم مشهد ؛ بابام هر چی اصرار کرد بی خیال کار بشم و برگردم کرمان گوشم بدهکار نبود
دانشگاه و کلاسام تموم شده بود می گفت فوق دیپلم خوبه دیگه بی خیال بشم ولی کو گوش شنوا
نیما گفته بود بعد این پروژه عقدم می کنه و میاد خواستگاریم
منم برای آخرین پروژه و بستن قرارداد بزرگ اومدم سمت مشهد سهل آباد بازدید ماشین تریاک درآوردن هر چی گفتم بی اطلاعم گوش ندادن
ماشین هم سرقتی در اومد و برام قوز بالا قوز شد

فهمیدم کار نیما همینه

دک و پز و ثروتش از این راه بود فهمیدم هر بار که شهر به شهر می رفتم برای بستن اون‌قرار دادای کذایی براش مواد جابجا می کردم

من که گیر افتادم نیما هم غیبش زده بود و پلیس نتونست برای اثبات حرفم پیداش کنه
اون حجم مواد حکمم بی برو برگرد اعدام بود ولی بابام برام وکیل گرفت و با همکاریهام و دستگیر شدن چند تا از واسطه ها به حکمم تخفیف خورد
هر بار که من یه قرارداد صوری می بستم پشت سرم مواد تو ماشین رو تخلیه می کردن طوری که آب از آب تکون نخوره
بد جوری پا خورده بودم چون اغفال شده بودم و ثابت کردم بی اطلاع بودم ده سال حبس خوردم


#پارت_۹۷

جلوی زندان نگه داشتم زودتر از من پیاده شد و سمت ورودی رفت به پنجره ی دژبانی کوبید تا درو براش باز کنند
یه جورایی دلم نمی خواست بذارم بره ولی راهی نبود دنبالش راه افتادم تا روال تحویل دادنش رو طی کنم و اونم همراه یکی از مامورا سمت بندش راهی شد
بعد این همه مدت باید برمی گشتم دفتر نزدیک یک ماه از جریان آبدار خونه و همایون و فرحناز می گذره و حتما فراموش شده با سلام سردی وارد شدم
همایون و خود جناب صادقی انگار دادگاه داشتن و نبودن
فرحناز هم با خجالت پشت میزش نشسته بود و حتی سرشو بلند نکرد جواب سلاممو بده
اهمیتی ندادم و اوراق پرونده رو روی میزم پهن کردم و برای شروع کارم یادداشت برداری کردم تا از بعدازظهر اقدامات عملی رو شروع کنم


سه روز سخت و طولانی در پیش داشتم و باید همه چیز برای روز دادگاه آماده میشد به نگاههای زیر چشمی فرحناز اهمیتی ندادم و برای اولین بار کاملا جدی و محکم همه ی حواسمو به نکات پرونده جمع کردم


****
خب سپهر انگار داره تلاششو‌میکنه
یه سر بزنیم ببینیم تو زندان به رضوانه چی میگذره و چخبره
****



بی حوصله وارد سلول شدم هیچ کدوم از دخترا نبودن یا برای هواخوری رفتن و یا هم سالن کارن
حسابی خسته بودم
لباسامو در آوردم و گوشه ی تخت گذاشتم و رو تختم خزیدم
دیشب از ترس اون وکیل دیوونه تا صبح خوابم نبرد
دستمم به خاطر تمیز کردن خونه اش حسابی درد گرفته بود کمی ماساژش دادم و سعی کردم بخوابم
مثل همیشه قبل خواب یاد بدبختیام افتادم و دوباره اشکم راه گرفت و درد دلام با خودم و خدا شروع شد
ببین آخر و عاقبتم به کجا رسیده گوشه ی زندون تک و تنها ناامید بدون حتی یه روزنه ی امید و حتی بدون دلگرمی به این دنیا

چشمامو محکم رو هم فشار دادم شاید بتونم بخوابم خوشبختانه این اتاق راحت تر از اتاق قبلی می تونم بخوابم اونجا حتی از نشستن تو اتاق هم می ترسیدم اون فرخنده نکبت این حرفا حالیش نبود وقیح و غیر قابل تصور بود همینکه فهمید جرمم قتل همسره دنبال فرصت بود ازم سوءاستفاده کنه و چقدر اون مدت زجر کشیدم خدا رو شکر که تونستم از شرش خلاص بشم
همینطور با فکر و خیال رو تخت به خودم می پیچیدم که یه نفر رو پشت سرم احساس چرخیدم سمتش
زهرا بود دختر بیست ساله ای که به جرم مواد اینجا حبس بود مانتویی که وکیل برام گرفته بود دستش بود و نگاش می کرد با لبخند نگام کرد و گفت :
-چه خوشگله کی برات خریده
رنگش آبی نفتی بود و یه کمربند کشی مشکی رنگ روش می خورد ولی برای من قشنگی ای نداشتاز دیروز تنم بود و‌اصلا قشنگیشو‌ندیدم
این روزا هیچی تو دنیا برام قشنگ نیست
همونطور که از دیدنش ذوق کرده بود پوشید و چرخی زد و پرسید :
-قشنگه به من میاد

با سر تائید کردم و گفتم :
-مال تو دیگه به دردم نمی خوره

بی اختیار دوباره اشکم راه گرفت کنار تختم نشست و دلسوزانه دستمو گرفت و برای دلداری گفت :
- چرا گریه می کنی باور می کنی اگه بگم چند نفر منتظرن جای تو باشن یکیش خود من به خدا می دونستم عاقبتم اینه کاری می کردم منم حکمم اعدام بشه آخه دنیا کجاش ارزش این گریه ها رو داره

با کسی که درد آدمو ‌درک ‌نمیکنه درد دل سخته ولی تو‌این سلول همه هم درد ان و اگه حرف نزنیم دق میکنیم و این مدت که با همیم از حال و‌روز هم خبر دار شدیم اشکمو با گوشه ی پتو گرفتم و با حسرت گفتم :
-از یه طرف دیگه میلی برای زنده موندن ندارم و خوشحالم داره تموم می شه
از یه طرف از خدا گله دارم که دنیا این همه تلخی برام داشت چرا اصلا به دنیا اومدم وقتی قرار نیست لذتی از زندگی ببرم
یعنی سهم من از قشنگیای این دنیا همون پونزده سال اول عمرم بود
بی انصافی نیست
به خدا بی انصافیه زهرا آخه برا کجای این زندگی خدا رو شکر کنم
اگه همه اش امتحان بود لابد رد شدم که اخر خطم اعدامه
صورتش گرفته شد و با ناراحتی آشکاریحق به جانب گفت :
- همین که پیش خودت و خدا شرمنده نیستی جای شکر داره اگرم اون شوهر گرگ صفتت رو واقعا تو مدهوشی قرصا کشته باشی بازم حقشه و به نظرم نباید احساس پشیمونی کنی




Репост из: زخم کاری🔥📚
😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




Репост из: زخم کاری🔥📚
📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۹۶

- بله
فقط صداش بود و حتی تو زاویه ی دیدم هم نبود کلافه سری تکون دادم و گفتم :
- اگه می خوای دوش بگیری تو حموم لباس هست درو از داخل می تونی قفل کنی
برای راحتیش برگشتم اتاق سابقم و در کمد رو باز کردم می خواستم لباسامو ببرم اون اتاق عمرا بتونم اینجا راحت بخوابم نگام به آینه ی روی کمد افتاد
پس بگو چرا در رفت از دستم
خندم گرفت و چند بار به خودم تو آینه نگاه کردم حق داشت فرار کنه ؛ آخه با این وضع رفتم سراغش معلومه که می ترسه
فقط یه رکابی سفید و جذب و شلوارک کتون راحتی تا زانو تنم بود عادت نداشتم تو خواب پوشیده باشم و دیشبم موقع لباس پوشیدن اصلا حواسم به حضور این بچه نبود


یه مقدار لباس بغل زدم و از اتاق بیرون اومدم همزمان در حموم هم از داخل قفل شد با خنده سری تکون دادم و اتاق جدید رفتم
ناخودآگاه چشمم به ساعت دیواری افتاد
واااای ساعت نه و نیمه دیر شده که ساعت ده باید تحویل زندان بشه
با عجله لباس پوشیدم و به خودم رسیدم هنوز تو حموم بود روی در کوبیدم و عجولانه گفتم :
- زود باش دختر دیر شده
سمت آشپزخونه رفتم اینجا رو هم مرتب کرده بود از یخچال نون و پنیر برداشتم و برای خودم لقمه گرفتم همزمان در حموم باز شد و بیرون اومد
همون لباسای قبلی رو پوشیده بود دوباره پنیر لای لقمه گذاشتم و گفتم :
- باید بریم تحویلت بدم دیر شده
دستپاچه گفت :
- من آماده ام
لقمه رو پیچیدم و لی لی کنان از آشپزخونه بیرون زدم لقمه رو تو دستش چپوندم و کیفمو برداشتم و سمت در رفتم می خواستم کفشامو بپوشم که گفت :
- صندل بپوشید بهتره تو کفش زخمتون هوا نمی خوره
چپ چپ نگاش کردم و درو باز کردم و به بیرون اشاره کردم با اینکه با این پرستیژم اُفت داشت صندل بپوشم ولی به قول این دختر برای زخمم بهتره صندلای تابستونی رو پام زدم و سریع بیرون پریدم و درو قفل کردم و سمت پله ها رفتیم تند می رفتم و اونم دنبالم به حالت دو می اومد
دوباره بابت فرار دیروزش سرش غر زدم و گفتم :
- اگه دیروز اونطوری در نمی رفتی کلی بهت خوش می گذشت برنامه داشتم ببرمت چند جای جنگلی رو ببینی و حال و هوای شمال بزنه به سرت
آخرین فرصتت بود که با حماقت خودت از دست دادی
در ماشین رو باز کردم و اشاره کردم تا بشینه و با عجله از پارکینگ بیرون زدم و سمت زندان حرکت کردم و براش توضیح دادم :
به هیچ وجه اعتراف نمی کنی
منم می رم سراغ برادر فواد ببینم حرف حسابش چیه رضایت داد که می گیرم نگران افسانه نباش می دونم چه جوری از راه به درش کنم با وجود برادر فواد افسانه دیگه نمی تونه‌مدعی باشه حرفای دیشبت کمک زیادی کرد

نگاش کردم همچنان در سکوت بیرونو نگاه می کرد
بد جور حرصم می داد با این کم محلیاش
- می مردی از همون اول ملاقاتمون همه چیزو بگی حتما باید اینقدر دردسر می کشیدم که حرف بزنی
شانس آوردی دیشب همون جا چپ و راستت نکردم تو عمرم اینقدر که دیروز حرص خوردم حرص نخورده بودم
سرش رو پایین انداخته بود
با همون سرعتم پیچیدم و محکم زدم روی ترمز خودشو به داشبورد نگه داشت که تو شیشه پرت نشه و با ترس نگاش سمتم چرخید عصبی انگشت تهدیدمو سمتش گرفتم و داد زدم :
- وقتی باهات حرف می زنم همراهیم کن خوشم نمیاد ساکت می شینی
با بُت که حرف نمی زنم خیر سرت آدمی و بدبختانه هنوز زنده ای خواهشا خودتم یه تلاشی بکن برای زنده موندن
برق اشک تو چشماش جوشید و در حالی که ازش بعید بود داد زد :
-برای چی زنده بمونم اصلا کی به شما گفته تلاش کنی برای زنده موندن من بذارید بمیرم بذارید بمیرم زنده بمونم که چی بشه به امید چی تو این دنیا بمونم کی نگران جون منه برای کی مهمه زنده موندن من شما فقط نگران اعتبار شغلی خودت هستی که داری تلاش می کنی برای کی مهمم که تلاش کنم برای زنده موندن
صداش با هر جمله اش بالاتر می رفت و سیل اشک همه ی صورتشو پر کرد صورتشو با دستاش پوشوند و اینبار با صدای بلند هق هق گریه اش تو ماشین پیچید هنگ کردم
دهنم بسته شد با حرفاش
حق داشت واقعا حق داشت و انصافا چقدر تلخه این حقی که هیچ جا جوابی نداره
شاید منم اینقدر احساس بی کسی کنم مردن برام آسون بشه
استارت زدم و دوباره حرکت کردم حرفی برای دلداری دادنش نداشتم


#پارت_۹۵

از اینکه راحت تسلیم شد بدم اومد و سرش داد زدم :
-اهمیتش اینه که اعدام می شی بیچاره اهمیتش من بدبختم که از این به بعد باید دستم تو جیب خودم باشه
دیگه حوصله شو نداشتم بلند شدم و سمت اتاق رفتم با اینکه بیرون سرد بود ولی پنجره رو باز گذاشتم تا بوی عطر زنانه و مردانه ای که تو اتاق پیچیده بود خارج شه
لعنت به تو مژگان
چقدر حالم بد می شه وقتی یاد لحظاتی که باهاش گذروندم می افتم
چهار تا فحش نثارش کردم و با برداشتن لباس و حوله از اتاق خارج شدم پشت به در اتاق نشسته بود و شونه هاش می لرزید
پووووف باز داره گریه می کنه اهمیتی ندادم و وارد حموم شدم با این پای زخمی چیکار کنم
دردش یه طرف اینکه نباید آب بخوره یه طرف نایلون بستم روی باندپیچی و دوش آب گرمو باز کردم به این آرامش نیاز داشتم کمی سبک شدم داخل حموم لباس پوشیدم و بیرون زدم
وضع خونه زیادی آشفته بود باید یه نفر رو برای نظافت پیدا کنم
نگاهی به رضوانه انداختم همون جا که نشسته بود خواب رفته بود کمی نگاش کردم موهاش از گوشه ی شال بیرون ریخته بود و دهنش کمی باز بود در عجبم چطور تونسته اینطور نشسته بخوابه
یه قدم بهش نزدیک شدم تا بلندش کنم و تو اتاق بخوابونمش ولی پشیمون شدم اشتباهه

به من اعتماد کرده ناسلامتی
آخه این مدل خوابیده تا صبح درب و داغون می شه
پوووف هیچ چیز این دختر با عقل و منطق جور نیست
از اتاق مهمان پتو و تشک و بالش آوردم و جلوی همون مبل براش جا خواب پهن کردم و صداش زدم :
-هی دختر بچه جون
با جیغ کوتاهی از خواب پرید و با ترس به من خیره شد اهمیتی ندادم و سمت اتاق رفتم و گفتم :
- بد خوابیدی پایین بخواب
برای اینکه بیشتر آزارش ندم تو اتاق مهمان رفتم و درو بستم
دیگه عمرا تو اون اتاق بخوابم حالم به هم می خوره مژگان لجن خونمو به گند کشیده
معلوم نیست چند وقته که اینطوری منو می پیچونه و به عشق و حالش با اون مردک می رسه
اگه امشبم به خاطر این دختر اینطور غافلگیر نمی شدن مشخص نیست تا کی به این خیانتش ادامه می داد
باید از رضوانه بابت فرارش تشکر کنم که باعث شد این مار دو سر از زندگیم حذف بشه

پووووف با این درد پا مگه می شه خوابید خدا لعنتت کنه مژگان
نخیر فایده نداره بلند شدم و سر وقت یخچال رفتم دو تا مسکن خوردم با یه لیوان آب سمت اتاق برگشتم که صدای زمزمه و ناله شو شنیدم
مهتابی رو روشن کردم و نگاش کردم انگار خواب می دید ولی زمزمه هاش نامفهوم بود و حرف دقیقی نمی شنیدم فقط تنش می لرزید
پتوی روی تنش رو مرتب کردم و لیوان آبو بالا سرش گذاشتم
خونه زیادی سرد شده بود پنجره ی اتاق رو بستم و به اتاق مهمان برگشتم هر چی نمی خواستم بهش فکر کنم فایده ای نداشت
حالات امشبش و پازل پرونده اش مدام تو سرم چرخ می خورد با حرفهایی که زد شاید بتونم یه کاری بکنم
امیدوارم تو این چند روز باقیمونده بتونم نتیجه بگیرم حداقلش اینه که اعدام نمی شه
البته باید ببینم حرف حساب برادر فواد این وسط چیه
هنوز همه چیز سر جاشه

******
با صدای زنگ گوشیم که از بیرون اتاق می اومد از خواب پریدم اینقدر خستگی به تنم مونده اصلا انگار نه انگار که خوابیدم بی حواس از اتاق بیرون زدم گوشی کنار در اتاق روی میز کنسول بود نگاهی به شماره کردم از دفتر بود بیخیال صداشو قطع کردم و نگام سمت رضوانه که وسط پذیرایی سر به زیر ایستاده بود افتاد
یه تشت آبی رنگ با کلی دستمال کثیف داخلش چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- کی گفت دست بزنی یه نفر رو می آوردم تمیز می کرد
همونطور سر به زیر من من کنان گفت :
-ببخشید

پوووووف معذرت خواهیم می کنه
دو قدم سمتش رفتم همزمان سمت آشپزخونه پا تند کرد
از کارش خندم گرفت نگاهی به کف خونه انداختم همه جا رو برق انداخته بود و دیگه اثری از خون کف خونه نبود
تشک و پتو رو هم تا زده روی مبل گذاشته بود برداشتمشون و برگردوندم اتاق و تو کمد دیواری پرت کردم
حتما بعد از تمیز کردن اون همه کثیفی دلش حموم می خواد کمد رو باز کردم کمی از لباسای سایه اینجا بود لباس از مژگان هم اون اتاق بود ولی دلم نمی خواست از اونا بپوشه
با اینکه از سایه ظریف تر و ریزه میزه تره ولی فعلا همینا خوبه یه تونیک و شلوار و شال برداشتم و از اتاق بیرون زدم هنوز تو آشپزخونه بود لباسا رو داخل حموم گذاشتم و صداش زدم :
-آهای دختر


پارت داشتیم


#پارت_۹۴

همیشه از قرص بیزار بوده ام. از طعم و مزه اش بیزار بوده ام، ولی این مقدار با هم طعم خوبی دارند، طعم آرامش! با اینکه تلخ است ولی با خوردن آب تلخی اش از کامم می رود. کاش طعم تلخِ زندگیِ هفت ساله ام را هم از بین می برد! حالت تهوع بدی سراغم می آید ولی دلم نمی خواهد بالا بیاورم. برای آخرین بار سری در اتاق می چرخانم و سمت تخت می روم. دیگه گریه ام هم نمی آید. در این دنیا چیزی ندارم که به خاطرش گریه کنم و از رفتن پشیمانم کند. سبکم، سبکِ سبک...
روی تخت دراز می کشم و خسته از همه چیز چشمانم را می بندم. خوابی می خواهم که خستگی هفت ساله ام را از تنم در بیاورد. خوابی بی فکر و کابوس! گور بابای دنیا...
بروند به درک فواد و افسانه و کاوه و...
نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم؛ هیچِ هیچ...
«وقتی همه میخوان که زیر آوار تهمت و دروغ خاکت کنن
حتی خودی ترین آدما میخوان از صفحه ی روز گار پاکت کنن
وقتی که زندگی همه ی راهها رو‌بست و راهی واست بجز مردن نذاشت
وقتی که از پا دراومدی میفهمی که اصلا ارزش زندگی کردن نداشت...»
هنوز چشمانم گرم خواب نشده که در باز می شود. فواد است، مهم نیست...
حال ندارم و نمی توانم بلند شوم. فوقش می خواهد عربده بکشد و چندتایی لگد حواله ام کند!
ولی انگار قرص ها اثر کرده، دست و پایم دیگر در این دنیا نیستند. هنوز این خواب و بی خیالی به سر و صورتم نرسیده و او پیش می آید. تکان نمی خورم ولی چیزی از درونم نهیب می زند.
- چشماش برزخی نیست و آرومه!
مهم نیست دیگر!
- ببین با لبخند اومده، مگه همین رو نمی خواستی؟
دیگر مهم نیست، مدت هاست که دیگر چیزی نمی خواهم...
- داره نوازشت می کنه، گونه ات رو بوسید... اشکات رو پاک کرد... مگه همین رو نمی خواستی؟ ببین با بغض داره ازت معذرت خواهی می کنه!
دیگر مهم نیست...
- ببین تو بغلشی، محکم نوازشت می کنه و ازت بخشش می خواد!
-چرا حرف نمی زنی چرا جوابشو نمی دی؟
می خندم. بی خیال، رویاها که به حقیقت نمی رسند...
- ببین داره قربون صدقه ات می ره، می بوسه... اشکت رو پاک می کنه... دِ لعنتی چرا صدات در نمی آد؟
- چرا دیگه جوابش رو نمی دی؟ مگه همین رو نمی خواستی؟
دیگه مهم نیست، خیلی دیره...خیلی...
عجب خواب شیرینی! ولی حتی به عنوان خواب هم دیر است...
الان فقط می خواهم بخوابم، آرام و راحت... بدون کابوس و حتی رویا... سبک و آرام
چشمانم را می بندم و از همه ی دنیا فارغ می شوم.
«اینقده از گذشته هام خستم
که میخام آینده هامو ول کنم
اینقده غریبه دور و برم هست
حتی میترسم درد دل کنم»
*****
خب فهمیدیم چی به سر رضوانه اومده...
برگردیم ‌خونه ی سپهر...
****

دستمال کاغذی رو سمتش گرفتم و گفتم :
-اگه بعد از خوردن قرصا هیچی یادت نمیاد پس
حرفمو بریدم نمی خواستم احساس کنه که بهش بی اعتمادم و دروغگو فرضش کردم

کلافه بودم اشکشو پاک کرد ولی هنوز از استرس می لرزید سعی کردم فکرمو متمرکز کنم و قضایا رو به هم ربط بدم و بدبختانه همه به یک جا ختم می شد و همونطور غرق فکر فکرمو بلند بیان کردم :
- پزشکی قانونی گفت قرصا و خودکشی بعد از قتل صورت گرفته ولی تو میگی بعد از خوردن قرصا فواد رو دیدی
زانوهاشو روی مبل بالا کشید و تو بغلش گرفت و گفت :
- من دقیق یادم نمیاد
شاید توهم زدم شایدم واقعا کشتمش و بعد قرص خوردم
اصلا چه اهمیتی داره
تهش که مشخصه


#پارت_۹۳

- دروغ نمی گم، شاهد دارم! اصلا برو از خود دکتره بپرس... خودت بهش کارت و پول دادی قبل حبست!
می ترسم جریان گوشی لو برود و برایم شر تازه ای شود، ولی الان وقت کوتاه آمدن نیست، دوباره شیر می شوم و داد می زنم:
- دروغ می گی؛ حیوون صفتین همه تون! بیچاره ام کردید... چی از جونم می خواین؟ چرا کمر بستید نابودم کنید؟
دوباره حمله ی عصبی فواد شروع می شود و به جای هر عملی با لگد ساکتم می کند و عصبی تر از همیشه می غرد.
- ببر صدات رو!
روبه رویم می نشیند. از ترس می لرزم ولی باز هم جای سکوت نیست. آرام زمزمه می کنم:
- من دروغ نمی گم، من نکشتمش!
سیگارش را از بین لبانش برمی دارد و صاف روی بازویم فشارش می دهد. از سوز و درد به خودم می پیچم. دستش را محکم روی دهانم می گذارد تا جیغم در نیاید و با نفرت فشار می دهد.
- امیدوارم دروغ نگی، وگرنه بد می بینی!
عصبی تر گلویم را چنگ می زند و دلیل این همه نفرت را نمی توانم درک کنم.
- یه عمر دروغ گفتم ولی از دروغ شنیدن بیزارم، تو یه الف بچه بخوای...
باقی حرف هایش مثل یک سوت آزار دهنده در سرم اکو می شود و با این که چشمانم باز است همه جا در نظرم سیاه می شود. انگار در یک چاله ی تاریک و بی سر و ته افتاده ام و در بی وزنی و سبکی معلقم! مثل وقتی که دور خودمان می چرخیم و با سرگیجه روی زمین دراز می کشیم! یک سبکی خاص و دلنشین!
با سرفه در خودم می پیچم و به زحمت نفسم بالا می آید و سرگیجه و آرامش پر می کشد. کاش بیشتر فشار می داد و ‌برای همیشه نفسم را بند می آورد.
با بسته شدن در اتاق آن سمت را نگاه می کنم. رفته اند، اگر کمی دیگر در همان حالت نگهم می داشت این آرامش ابدی می شد، کاش می شد!
لرزان بلند می شوم و روی آینه دیواری به خودم زل می زنم. رد دستش روی گردنم خودنمایی می کند. دور خودم می چرخم.
«من آرامش می خواهم خدا...
«زندگی روشو‌برگردونده
از منی که گیج و سر گردونم
منی که آرزوم بوده دنیا رو
حتی یلحظه به عقب برگردونم»
امید، چند تا بهونه برای خنده... زندگی می خوام... اینی که من وسطش افتادم زندگی نیست، خدا...
یه خواب راحت، روز و شبی که مثل کابوس نباشه! دو تا چشم که مهربون نگام کنه؛ یه قلب که دوستم داشته باشه! یه نفر که نگرانم باشه... یه ذره محبت، خدایا می شنوی؟ نمی گم بدبخت تر از من نیست، هست! ولی من دیگه خسته شدم... نمی کِشم... نمی تونم خدا...

«اینقده خواستم و نتونستم
که خسته شدم و خواستنیام کم شده
خودمو کشتم از دنیا بهشت بسازم
ولی نمیدونم چی شد که جهنم شد»»

در یخچال را باز می کنم و برای آرام شدن یک لیوان آب سر می کشم. کتف و بازویم از سوز سوختگی می سوزد ولی برایم مهم نیست.
چشمم به نایلون قرص هایی که افسانه برای آرام شدن دردم داده بود، می افتد. برمی دارم و نگاهشان می کنم. از فکری که به سرم می زند، به خودم نهیب می زنم.
- نه؛ حتما بازم امیدی هست... راهی مونده!
می گذارمش سر جایش و سراغ تلفنم می روم. آرام نمی شوم. مجازی هم دیگر دلگرمم نمی کند.
«پست آخر»
این همه «نرو» گفتن ها پای پست آخر هم برایم دل گرمی نمی شود. امید می خواهم که از هر کسی می پرسم، سراغش را ندارد؛ همه می گویند نیست و انگار واقعا نیست و من ساده دل بی خود در انتظار یک اتفاق خوب ایستاده ام!
غروب شده و آخر خط است. امشب آرام می خوابم، بدون فکر... دیگر نمی خواهم فکر کنم! فواد که بیاید دوباره زندگی همین جهنم است که تا کنون بوده!
گوشی را خاموش می کنم و لب پنجره می ایستم. غروب شده و نمی دانم چرا هنوز روناک نیست! گوشی و شارژر را وسط بلوار پرت می کنم. تموم می شود. این اولین قدم برای آخر خط! فکرم دیگه کار نمی کند. حواسم به هیچ چیز نیست. هیچ چیزی برایم مهم نیست.
«هزار تا درد تو سینه ی منه
که واسه هرکدوم یه بار مردم
دردی مگه ازین بدتر هست
که هرچی بوده از خودی خوردم»
دوش می گیرم تا از التهابم کاسته شود؛ قشنگ ترین لباسم را می پوشم، موهایم را شانه می زنم، نه... هیچ اتفاق خاصی نمی افتد!
بی خود و بی جهت دارم تاخیر می اندازم.
شکمم هم صدایش در آمده، یخچال خالی است، مهم نیست. چه اهمیتی داره دیگر؟ در یخچال را باز می کنم و بطری آب و نایلون قرص ها را بیرون می کشم. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا...


#پارت_۹۲


افسانه چند بار دیگر سراغم آمده و چون سربالا جوابش را داده ام، حسابی بد و بیراه نثارم کرده و دیگر چند روزی است که پیدایش نمی شود. نمی دانم چند روز خودم را حبس این اتاق کرده ام و منتظرم تا سر و کله ی فواد پیدا شود و شکایت افسانه را به او برسانم و تکلیفم را بدانم! این قدر محو ایم حرکت شده ام که از یک قدم جلوتر بودن افسانه غافل شده ام.
از دیروز مایحتاجم تمام شده و گمانم بیشتر از سی روز می گذرد، چون دیگر خونریزی ندارم. این مدت مایحتاج را یادداشت می کردم و از پنجره برای جهانگیر پرت می کردم و از همان جا هم خریدهایم را تحویل می گرفتم و به خط و نشان کشیدن های افسانه اهمیتی نمی دادم. هر چه که بود این بار او خطا کرده بود! این که خودم را این جا حبس کرده ام، هشداری است برای افسانه و معلوم شدن تکلیف خودم!
خانه را مرتب می کنم و روی تخت لم می دهم و یک پست دیگر از رمانم را که به نوعی سرگذشت خودم است و با کمی تغییر نوشته ام را ارسال می کنم. گوشی را زیر تشک تخت هل می دهم و از بیکاری دوباره چشمانم را می بندم تا بخوابم.
با صدای تق تق در بیدار می شوم و لبه ی تخت می نشینم. این افسانه چرا بی خیال نمی شود؟
- چی از جونم می خوای؟
- باز کن در رو...
فواد است. با این که این مدت کلی حرف برای گفتن آماده کرده ام ولی علنا خشکم می زند. می خواهم به او بگویم من عشق می خواهم، زندگی آرام می خواهم، مگر چه گناهی کردم که آدم حسابم نمی کنی؟ چرا بعد از اعدام ارسلان آزادم نکردی که بروم؟ یا وقتی فهمیدی من نسبت احساسی ای با برادرانم ندارم چرا ماندگارم کردی؟ می خواهم بگویم یا با من درست رفتار کند یا بگذارد بروم رد زندگی خودم! دلم برای خانه مان در شمال پر می کشد...
برای حسین؛ ننه گیسو؛ غازها؛ رودخانه...
- چرا باز نمی کنی، مُردی؟
با تشرش از جا می پرم و لرزان سمت در می روم. اعتماد به نفسم صفر است. قفلی در را می کشم و یک قدم عقب بر می گردم. مثل همیشه برزخی ولی شیک پوش با کت و شلوار خاکستری رنگش با لگد به در می زند و یک قدم داخل می آید. با دیدن افسانه که با اعتماد به نفس پشت سرش داخل می آید علنا وا می روم. هر چی می خواهم نفس بکشم، نفسم بالا نمی آید. دستم را روی دستش می گذارم و چنگ می زنم تا آزادم کند ولی محکم تر فشار می دهد و نفسم در سینه سنگینی می کند. چشمانم دارد از حدقه بیرون می زند که پرتم می کند و پهلویم به کنج گاز می خورد و از درد در خودم جمع می شوم.
زیر چشمی به افسانه که پوزخند به لب نگاهم می کند، نگاه می کنم. خشمم فوران می کند. زورم به فواد که نمی رسد ولی همین که غفلتش را می بینم سمت افسانه حمله می کنم و موهایش را چنگ می زنم و با تمام توانم می کشم تا سرش به پشت سر خم می شود.
- پست فطرت چی بهش گفتی باز؟ چی کارت کردم که باهام این کار رو می کنی؟
با این که قدرتی ندارم ولی با همه ی نفرتم مشت و لگد حواله اش می کنم و تا می توانم موهایش را می کشم و صورتش را چنگ می زنم. جنون به مغزم زده و تا نفسش بند نیاید نمی خواهم رهایش کنم.
با سوزش کتفم جیغم در می آید؛ افسانه را رها می کنم و هر چه به خودم می پیچم بیشتر فشار می دهد و افسانه که از دستم خلاص می شود، هلم می دهد و نقش زمین می شوم و فواد سیگار خاموش شده اش را روی صورتم پرت می کند و می غرد.
- بچه ی منو نمی خوای؟ کی رو زیر سر داری که بچه ی منو به کشتن دادی؟
ضربه هایش روی پهلویم که شروع می شود، مثل مار به خودم می پیچم و بالاخره نطقم باز می شود و فریاد می کشم.
- دروغه، به خدا دروغه، افسانه منو برد! گفت می بره از سلامتش مطمئن بشیم ولی برد که بچه ام رو نابود کنه، من دوستش داشتم... من دوستت دارم... من زندگیم رو دوست دارم فواد اگه آرامش بیاری...
با این حرف لگد زدنش متوقف می شود و با ترس خودم را از زیر پاهایش خلاص می کنم و به کنج خانه می خزم. درد جسمم را متوجه نمی شوم. سیگاری آتش می زند و رو به افسانه تشر می زند.
- چی می گه این؟
همان طور که با غیظ نگاهم می کند، از دیوار دروغ و حاشا بالا می رود.
- آره من بردمش دکتر تا مطمئن بشیم و باهات مطرح کنیم ولی این دختره ی چشم سفید به منشی پول داده دور از چشم من و گفته براش یه کاری کنه بچه بیفته؛ اونم شیاف گذاشته!
با جیغ حرفش را می برم و اجازه نمی دهم چنین افکاری را به ذهن فواد بیاندازد.
- دروغ می گی، من بچه ام رو دوست داشتم، تو حسودی کردی... تو نابودش کردی... تو کشتیش... پولم کجا بود که خرج این فضاحت کنم؟
دیگر به من اهمیتی نمی دهد و رو به فواد می کند.


پارت


Репост из: گسترده مهربانی❤
#پارت220

مهدا با درد و رنگی پریده به آرتا نگاه کرد تنش از خشم و نزدیکی با این مرد می‌لرزید. روی زمین کنج تخت خواب کز کرده بود و چهار ستون بدنش می‌لرزید. توانایی حرکت نداشت بیچاره وار لباس آرتا را که تنها چیز دم دستش بود را روی تن رنجورش کشید. هق هق کنان به مرد خشمگین مقابلش نگاه کرد بیشتر در خودش جمع شد. درد زیادی را تحمل کرده بود. درد به کنار وحشت از آن حرکات جانش را به لب رسانده بود.
_ تو... تو... قول داده بودی. کاری نکنی اما...
دستش را بین پایش گذاشت و اشک ریخت.
آرتا در حالی که ملحفه به خون نشسته را از تخت جدا می‌کرد غرید:
_ خدا لعنتت کنه اون برای زمانی بود که تو سر از مهمانی مافیای دختر در نیاورده بودی خواستم بدونی تجاوز چه وحشیانه‌س... آره قول دادم اما تو زنمی. منم بی رگ نیستم. بذارم هر غلطی دلت خواست بکنی.
پوزخندی زد رنگ رخسار مهدا خبر از حال بدش می‌داد:
_ حالت خوبه لان؟
مهدا مچاله شده هق‌هق می‌کرد. آرتا جواب خودش را داد:
نه که خوب نیستی تجاوز خیلی دردناک‌تر از اینه...

https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk
https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk

Показано 20 последних публикаций.