📚همسر خطر ناک💥رمان های شایسته نظری📚


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Книги



کپی پیگرد قانونی دارد
#کتاب‌های‌چا‌پی📗عقدغیابی💖بی پناهی همراز
شیفت شب📕بغض پنهان.. جدال عشق و غیرت
#تعرفه‌ی‌‌تبلیغات
👉💥 @aslllllli

✅ثبت وزارت ارشاد
@nafaabaash

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Книги
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: گسترده مهربانی❤
-ویارش شوهرشه… بگین بیاد آروم بگیره!

اینو بی‌بی گفت و شبنم با غصه بهم نگاه می‌کرد.

-زنی که ناخواسته باردار می‌شه ویاراش شدیده!

عق می‌زنم و حس می‌کنم دارم دل و روده‌مو بالا میارم.

-نمی‌خوام بیاد... اصلاً نمی‌خوام ببینمش!

حین عق زدن زار می‌زنم!

-بسه مادر تو که چیزی تو معده‌ت نمونده! لجبازی نکن... بذار خان بیاد پیشت آروم شی!

اشک می‌ریزم و دستمو روی شکم دردناکم می‌کشم.

-من این بچه رو نمی‌خوام بی‌بی… نمی‌خوامش!
لعنت به من که ویار اون‌و نکنم!

-هیس دختر! به گوش مادر خان برسه گیساتو می‌بره!

بی‌اختیار بیشتر عق می‌زنم و طعم خون رو تو دهنم حس می‌کنم!

-شبنم بدو برو به خان بگو عروسش داره از دست می‌ره…
بیاد بالاسرش این دختر بی عقله، تا صبح از دست می‌ره!

به دقیقه نرسیده که صدای پوتین‌های سنگینش که داره نزدیک می‌شه رو می‌شنوم!

-چی شده؟ این چه حالیه؟ چرا زودتر صدام نکردین!

صدای غرشش حتی منو هم می‌ترسونه!

پشت سرم می‌ایسته و موهامو تو دستش جمع می‌کنه!

-همه بیرون خودم به عروسم رسیدگی می‌کنم!

به آنی دورمون خلوت می‌شه و همه بیرون می‌رن!

این بار که صحبت می‌کنه دیگه لحنش به خشنی لحظات قبلش نیست!

-چرا آروم نمی‌گیری تو دردت به سرم؟ انقدر عق نزن… نفس عمیق بکش!

خودش صورتمو آب می‌زنه و منو تو بغلش می‌بره!

-من پیشتم... نفس بکش...

خودمو تو آغوشش رها می‌کنم و دم عمیقی از عطر تنش می‌گیرم!

https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk

-تقصیر توئه همش حال من بده! بچه‌ت ویار تو رو داره!

از بی‌حالی و درد تو سینه‌ش هق‌هق می‌کنم.

-تقصیر تو شد… تو گولم زدی! من نمی‌خواستم حامله شم! من نمی‌خوامش!

-هیس! دیگه نشنوم ماهرخ!

از تشرش مو به تنم سیخ می‌شه!
بیشتر گریه می‌کنم و تو خودم جمع می‌شم.

رو تخت کنارم درازم میکشه اما من به قهر ازش رو می‌گیرم.

-رو نگیر ازم دورت بگردم!

دستشو دورم می‌پیچه و با کف دست بزرگ و مردونش روی شکممو نوازش می‌کنه.

-این بچه‌ی من و توئه که داره تو وجود تو رشد می‌کنه…

-نمی‌خوامش امیرمحتشم! من آمادگیشو ندارم… ببین؟ حتی بدنم پسش می‌زنه!

نوچ کشیده‌ای می‌گه و لب هاشو به لاله‌ی گوشم می‌رسونه.
آروم پچ می‌زنه:

-دیگه قبولش کن ماهم… این بچه قراره وارث خان سالار باشه!

با حرص سر می‌چرخونم و نگاهش میکنم.

-از کجا معلوم که پسره و وارث خان می‌شه؟

-می‌دونم پسره! نطفه‌ی امیرمحتشم خان تو شکمته… مگه می‌شه پسر نباشه؟

از حرص کل صورتم سرخ می‌شه…

-آها نه که نطفه تون سلطنتیه! پسر نیست… من مادرشم، حسش می‌کنم دختره!

سرش با خنده به عقب پرتاب می‌شه.

بعد خم می‌شه و لبامو محکم می‌بوسه.

-قربون مادرش برم من… اگه مادرش می‌گه پس حتما دختره!

مشتی توی سینه‌اش می‌زنم…

-مسخرم می‌کنی؟

-نه دردت تو سرم… فقط دارم فکر میکنم که یه دونه ماهرخ دارم روزگارمو سیاه کرده، یه ماهرخ کوچولوی دیگه اضافه بشه دیگه خدا به دادم برسه!

-دلتو صابون نزن… ببین اصلا این بچه با این وضع ویارای من سالم می‌مونه یا نه…

دستشو روی شکمم نوازش‌وار می‌کشه.

-سالم می‌مونه چون مثل مادرش قویه…

-اگه دختر بشه دوستش نداری؟

لباشو به گردنم می‌چسبونه و حین بوسه‌های ریزی که می‌ذاره می‌گه:

-دختر بشه نور چشمم می‌شه…

خودمم می‌فهمم که حالا که نزدیکمه حالم بهتره...
اما دست خودم نیست که پسش می‌زنم!

-یعنی ناراحت نمی‌شی که پسر نشده؟

-پسرم می‌شه… این نشد بعدی… نشد بعدش… نشد…

صدای جیغ حرص زده‌ی من تو شلیک خنده ش گم می‌شه!

https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk
https://t.me/+UKL1q0wviXo3Yjhk


Репост из: گسترده مهربانی❤
🍃



اسمش آهو بود


دختری که برای فرار از تنهایی به خودم رو اورده بود...


براش شرط گذاشتم که اگر می‌خواد خونه ام بمونه باید #محــــــرمم بشه!


اونم با شرط اینکه اتفاقی بینمون نیوفته قبول کرد!


برام اهمیتی نداشت...


من یه دکتر جذاب، موفق و پولدار بودم که هروقت اراده می کردم و دست رو هر دختری می ذاشتم بهم نــــه نمی گفت...!


هردختری؛ جــــــز آهو!


وقتی معصومیت و لوندی های ذاتی اش رو تو خونه دیدم نتونستم دیگه خوددار باشم، نشد که دلم برای دختری که ده سال از من کوچکتر بود و بهم پناه آورده بودم نلرزه، نشد که عاشق سادگی و بوی غذاهای محشرش نشم.....


دل به دریا زدم و ازش خواستم زنم بشه اما اون خیلی سرد تو چشم هام زل زد وگفت " نمیـــخوامــــت"


به من گفت!
به کسی که نصف بیمارستان های شهر مال من بود....!


به من!


به آهیل!


اما من نتونستم ازش بگذرم!


منم مثل خودش بی رحم شدم....اما برای داشتش!


اون قدر که دیگه نخواستم سر پناهش و یه همخونه ساده باشم ویک شب در حالی که دستمو روی دهنش،گرفته بودم و اون اشکش روی انگشتام چکید من کارو تموم کردم.....!


اما نمی دونستم این راه به دست آوردنش نیست.... این رو وقتی فهمیدم که یه شب وقتی برگشتم دیدم نیست و رفته....!


و برگه بیبی چک مثبتش تنها یادگاری ای بود که برام گذاشته بود!



https://t.me/+fk6kw2wUjVdiNzZk


https://t.me/+fk6kw2wUjVdiNzZk


Репост из: گسترده مهربانی❤
_ باباجان زنت کل دیشب هق زد از درد
سرشو فرو کرده بود تو بالشت که مثلا ما صداشو نشنویم اما آه و ناله‌هاش دل سنگ رو آب می‌کرد

طوفان عصبی دندون روی هم سایید

دختره‌ی لعنتی‌
مظلوم نمایی‌هاش تمومی نداشت!

حاجی دستش رو روی شونه‌ی پسرش کوبید و ادامه داد

_ فردا ببرش مطبت
خودت ببین درد از کدوم دندونشه

برادرش تیام همونطور که سرش تو لپ‌تاپش بود پوزخند زد

_ببین اگر دندونِ زنت عصب‌کشی میخواد براش انجام بده ، من هزینشو می‌دم!

حاجی استغفراللهی گفت و طوفان عصبی غرید

_چی زر میزنی تو؟ مثل اینکه یادت رفته من صدتا مثل تو رو میخرم و می‌فروشم

تیام پوزخند زد

_صحیح داداش! تو سرمایه‌گذاری ولی مثل اینکه پولات فقط واسه دوست‌دخترت خرج می
زنت باید از درد بمیره که شوهرِ دندون‌پزشکش شاید دلش بسوزه و بهش یه مسکن بده!
آخه شوهرش برای یک انتقام مسخره بهش نزدیک شد ولی نتونست قِسِر در بره

طوفان وحشیانه سمت برادرش حمله برد اما حاجی بازوشو کشید

با جیغ و التماس‌های نرجس‌خاتون عصبی کنار کشید و از عمارت بیرون زد

مقصد مشخص بود!

خونه‌ی پنجاه متری داغونی که از لج برای دخترک اجاره کرده بود

اونم وقتی خرجِ یک ماهِ لباسای خودش از رهنِ خونه بیشتر بود

عصبی شمارش رو گرفت

صدای گرفته و ظریفش تو گوشش پیچید

_ سلام

_لباساتو بپوش گمشو پایین

گفت و تماس رو قطع کرد

باید درسی به ماهی میداد که تا مدت‌ها فراموش نکنه

روز اول گفته بود!

خبرکشی به خانوادش ممنوع اما دخترک به جای خبرکشی تو پوسته مظلوم نمایی فرو رفت!

کسی تو سرش فریاد کشید

"بی‌رحم نباش طوفان!
اون طفلک فقط هفده سالشه
واقعا مظلومه فیلم بازی نمیکنه"

پوزخند زدو صدای وجدانش رو خاموش کرد

دخترک رو دید که معذب دورتر از پسرای محله ایستاده

مانتوی مشکی ساده ای تنش کرده بود و سعی داشت موهای بلند خرمایی رنگش رو زیر شال بپوشونه اما موفق نبود!

با اخم کنار پاش ترمز کرد

دخترک بی حرف سوار شد و پچ زد

_سلا..

سلامش کامل نشد

پشت دست طوفان با شدت روی لب هاش نشست و طعم خون تو دهنش پیچید

_ریدی به زندگیِ من آشغال
خودت میای برای اراذل اوباش محله طنازی میکنی؟

ماهی بغض کرده سرش رو پایین انداخت

کاش میتونست فریاد بزنه من تک دختر خسروشاهی‌ها بودم!

من و چه به این محله ها؟

تو بخاطر انتقام بی‌رحمانت زندگیمو سیاه کردی

طوفان عصبی ماشین رو مقابل ساختمان پزشکان لوکسی که در اون مطب داشت پارک کرد

نگهبان تا کمر براش خم شد و شروع به گفتن آقای دکتر و خانم دکتر کرد

ماهی غمگین پوزخند زد

دکتر؟

اون با اشتباهی که تو شونزده سالگیش کرد ، با دل دادن به مردی که دزدیده بودش با تسلیم کردن خودش به طوفان حتی نتونست کنکور بده چه برسه به خانم دکتر بودن!

مطب جمعه‌ها تعطیل بود

طوفان با خشونت سمت اتاق جراحی هلش داد و غرید

_ بخواب رو صندلی بجنب

ماهی ترسیده زمزمه کرد

_چرا؟

طوفان خواست روپوشش رو بپوشه اما منصرف شد

اینکه یک جراحی واقعی نبود!

فقط یک گوشمالی برای زنِ هفده سالش بود!

_مگه دیشب تا صبح خونه حاجی مظلوم نمایی نکردی؟
میخوام دندونت رو برات بکشم!

ماهی بغض کرده روی صندلی نشست

اگر میگفت از دندون پزشکی وحشت داره این مرد درکش می‌کرد؟

البته که نه!

طوفان دودل به آمپول بی حسی خیره شد

بی‌حس نکردنش و کشیدن دندونش تنبیه زیادی نبود؟

زیرلب غرید

_ یه بار واسه همیشه آدمش کن!

بدون اینکه آمپول رو آماده کنه بالای سر دخترک نشست و دهانش رو شستشو داد

دستش که سمت انبر پزشکی رفت دودل شد اما عقب نکشید

به دندون کمی رنگ عوض کرده ی دخترک که حتی نیاز به کشیدن هم نداشت خیره شد و آروم گفت

_ تکون نمیخوری ماهی ، وول بزنی لثه‌ات پاره میشه!

قطره‌ی اشک دخترک رو ندید و شروع کرد

صدای جیغ دلخراش ماهی با اولین حرکت در فضای دندونپزشکی پیچید و هق‌هق های دردناکش بلند شد

طوفان عصبی چشماشو بست

این چه غلطی بود کرد؟

بهت زده سعی کرد دهان پر خون ماهی رو شستشو بده تا بتونه آمپول بی حسی رو تزریق کنه اما ماهی ثانیه ای آروم نمیگرفت

با درد زار میزد

_ آخ خدا آی درد داره
توروخدا طوفان جون مامانت
گوه خوردم ...غلط کرده دیگه به کسی نمیگم دندونم درد میکنه... غلط کردم توروخدا بسه ... آی مردم

طوفان خشمگین از خودش آمپول رو نزدیک صورت دخترک کرد

_هیش الان دردت آروم میشه
معذرت میخوام
الان خوب میشی

گفت و خواست تزریق کنه که ماهی از شدت وحشت خودش رو حرکت داد

سوزن تو گونه‌اش فرو رفت و خون دهانش شدت گرفت

وحشت زده آمپول رو عقب کشید و ماهی از شدت درد بی حال روی صندلی افتاد

_ماهی؟ عزیزم به من نگاه کن
چیزی نیست نترس

دخترک میون خواب و بیداری به سرفه افتاد و ثانیه‌ای بعد محتوای معدشو همراه خون زیادِ توی دهانش بالا آورد

طوفان با چشمای گشاد شده به خونی که از دهانش میریخت خیره شد و با عذاب‌وجدان پچ زد

_ لعنت به من


https://t.me/+vlb6VqGMC38wYzY0
https://t.me/+vlb6VqGMC38wYzY0


Репост из: گسترده مهربانی❤
بیمار مرموز اتاق ۴۰۲ که مرد هیکلی بودبا صورت و دست و پا های باندپیچی شده.

_اِ بیدارین؟ بهترین؟ من پرستار جدیدم...

فقط چشمان و کمی از دهانش معلوم بود و بینی، تصادف کرده بود.

_خانم قدیمی همین صبح بازنشستگی رو گرفت، ولی قبلش می دونین چی گفت؟

مونیتور را چک می کنم، خوب بود، لبخند می زنم به نگاهی که انگار زیر باندها اخم داشت.

_اخم نکنین! شما رو به من سپرد، گفت خورشید...همینجوری با تاکید گفت.

سعی می کنم کمی آرامش کنم، ضربان قلبش کمی بالا می رود، بیمار خاصی بود.

_گفت خورشید، این پسر دست تو امانت، یکم بدقلقه...ولی بهش برس.

نمی دانستم داستان بیمار این اناق چه بود، اما دیروز عمل سختی داشت، دست و پاهایش هنوز گچ داشتند.

_گمشو...بیرون.

به سختی کلمات را ادا کرد اما من شنیدم، داذوی دستگاه را پر کردم، پمپ ضد درد.

_آها گفت بددهنی هم می کنین، ولی حرف نزنید، برای بخیه ها خوب نیست...همون با چشم فحش بدین خوبه.

باز آرام با صدایی خفه غرید.

_ب...رو.

اخم می کنم، این اتاق پرستاری دائم داشت و من داوطلب شده بودم، ادم تنهایی مثل من کار زیادی نداشت.

_نمی تونم برم، شما رو دادن به من، نمی دونم کی هستین، نمی دونمم چرا اینجایین، باید باهام کنار بیاید، غر نزنین خب؟

باید پانسمان دستش را تعویض می کردم، فقط یک نفر حق داشت بیاید. چرا؟ نمی دانستم.

_اینجا رئیس منم خب؟ الانم بانداژ و عوض می کنم.

یک هفته‌ گذشت تا پذیرفت من پرستارش باشم. پذیرفت رئیس من بودم هربار با خنده می گفتم.

_چند ...سالته؟

صدایش بهتر می شد حداقل فحش نمی‌داد شاید دردش کمتر بود.

_خودت چندسالته؟...اسمت و نمی گی؟

اخرین پانسمان را برمیدارم، سوختگی پوست اورده بود. پانسمان صورتش اما سرجایش ماند ان را دکتر تعویض می کرد.

_به...تو...ربط...

اخم می کنم، باز بدخلق شده بود.

_وقتی بد اخلاقی با من حرف نزن.

نگاه خیره اش کم کم رنگ آشنایی می گرفت، کسی نمی دانست اسم او چیست، انگار ادم مهمی بود.

_زخمم...میخاره.

زخمهای زیادی داشت، اکثرا خوب شده بودند.

_کدوم یکی بداخلاق.

کم کم به هم عادت کرده بودیم، حالا می دانستم مرد جوانی ست، ادم مهمی بود که احتمالا کسی نباید می فهمید کیست.

_صورتم...دستم.

کلافه سر به بالشت گذاشت. دلم برایش میسوخت، سه هفته ای می شد که هرروز و بیشتر ساعتها می دیدمش.

_بذار یه فکری دارم.

یک نفر می امد برای کارهای شخصی اش، اما باقی اش با من بود، حتی غذا دادن، اگر میخورد.

_لعنتی... خسته شدم.

اولین بار بود که چنین می گفت. دستم را روی صورتش می برم که عقب می کشد.

_چه...کار ...

با غیض می گویم.

_مگه نمیخاره، بذار کمکت کنم. پاچمو نگیر، نمیخورمت.

غر زد اما وقتی ارام دست روی پانسمان تکان دادم چشم بست، بعد هم دستش را با کف دست آرام مثل نوازش کشیدم، از خارش کم می کرد.

_با صد من عسلم خوردنی نیستی، اگر پسر خوبی باشی برات فیلم میذارم و کتاب میخونم.

چپ چپ نگاهم کرد اما همین که چیزی نگفت خوب بود.

_خورشید؟ دیگه ۴۰۲ نرو، مریض و بردن.

بهت زده به سرپرستار نگاه می کنم، دوماه شبانه روز مراقب او بودم و حالا یکهویی رفته بود؟

_ولی چرا کسی نگفت؟

شوکه بودم، دوماه تمام ، برایم عادت شده بود، برایش کتاب میخواندم، فیلم می دیدیم، دیگر بداخلاقی نمی کرد...

_ما پرستاریم دختر، یه روز مریض میاد به روزم میره... مهم اینه که به حالت عادیت برگشتی.

دروغ چرا دلم شاید تنگ می شد. دو هفته گذشت، مریض۴۰۲ ته ذهنم هنوز بود، گچ ها باز شده و صورت انگار خوب شده بود.

_خانم؟!

شیفت تمام شده و میخواستم به خانه برگردم که دو مرد درشت هیکل جلویم ایستادند.

_بله؟ چیزی شده؟

یکی از مردها به ماشین اشاره کرد.

_شماذپرستار اتاق۴۰۲ بودین؟ خورشید!؟

ترسیده به ماشین سیاهرنگ نگاه می کنم. با لکنت می گویم:

_ک..اری دا...رین؟

مرد لبخند می زند اما از ترس من کم نمی شود.

_با ما بیاید، باید جایی بریم...آقا گفتن بیاین.


https://t.me/+EiH2oeDUDYswZTM0
https://t.me/+EiH2oeDUDYswZTM0
https://t.me/+EiH2oeDUDYswZTM0


#پارت_۱۱۱



همونطور سر به زیر ایستادم نفهمیدم گارسون کی اومد و هزینه ی میز حساب شد خودشم هیچی نخورده بود دنبالش حرکت کردم
جلوتر از من سوار ماشین شد و از داخل درو برام باز کرد نم اشک کنج چشمم رو پاک کردم و از شیشه ی کناری به بیرون زل زدم . هوا زیادی سرد بود و بوی بارون می اومد
ولی بوی بارون این منطقه کجا و بوی بارون شمال کجا
حالا که ازاد بودم دلم میخواست بی قید برگردم به اونروزا ولی زهی خیال باطل اسیر دست این آقا شدم
نگاش کردم اونم تو عالم خودش بود و شاید برنامه های این شب طولانی رو مرور می کرد کمی که تو دل شهر فرو رفتیم گوشیش رو برداشت و شماره گرفت
سعی کردم زیاد زیر نظر نگیرمش و حواسم رو به خیابون پرت کردم با اینکه کلی سوال بی جواب داشتم ولی نمیخواستم عصبانیش کنم
- سلام سایه جان کیانو حاضر کن دارم میام دنبالش
- ًً

بی حوصله گفت :
- باشه یه پتو بپیچ دورش بیار پایین ما منتظریم
منتظر جوابی از خانوم سایه نام نموند و قطع کرد و با لبخند منو مخاطب قرار داد و گفت :
- هنوز سر شبه بچه رو خوابوندن که خودشون برن وای وای
منظورشو نفهمیدم و خیره نگاش کردم متوجه نگاهم بود بلند خندید و سری تکون داد و منم مثل یه خطاکار احساس کردم نگاهم اشتباه بود سرمو پایین انداختم
جلوی ساختمان چند طبقه ای ترمز کرد و با بستن سوئیچ گفت :
- پیاده شو با خواهرم آشنا بشی
نگاش کردم به در اشاره کرد و گفت :
- پیاده شو دیگه
دستگیره رو کشیدم و پایین رفتم اونم شونه به شونه ی من ایستاد و دستش روی کمرم نشست و حمایت بدنم شد
هوا سرد بود ولی گرمای عجیبی از نزدیکی با این مرد احساس کردم که همه ی تنم به عرق نشست و متعاقبا به خاطر سردی هوا به لرز افتاد
در ساختمون باز شد و زن و مرد جوونی که بچه ی پتوپیچی شده بغلشون بود بیرون اومدن و با دیدن ما همون جلوی در ایستادن
با فشار دستش روی کمرم فاصله ی باقی مونده رو طی کردیم و درست روبروشون قرار گرفتیم نگاه متعجبشون اذیتم می کرد
سرمو پایین انداختم و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم سلام دادم ولی آقای وکیل پرانرژی همه ی سردی رفتار منو جبران کرد .
- به به کفترچاهیا خوبین خوب پسرمو پیچوندین خودتون برید وای وای




Репост из: زخم کاری🔥📚
😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




Репост из: زخم کاری🔥📚
📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۱۱۰




دستی که بازوم رو برای کمک در راه رفتن گرفت رو پس زدم و خودمو به روشویی سرویس رسوندم و تمام یه قاشق سوپ رو به همراه مقدار زیادی اسید معده بالا آوردم شیر آب رو باز کردم
- حالت خوبه رضوانه
شروع به ماساژ شونه هام کرد
عصبی پسش زدم قبول این همه محبت یکباره قلمبه شده برام سخت بود حالم کمی بهتر شد چند بار به صورتم آب زدم تا التهابم کم بشه
- بهتری بریم دکتر
عصبی گفتم :
- می شه اینقدر نگران من نباشید اینهمه محبت برای من زیاده و رودل می کنم

توقع داشتم دیگه تحویلم نگیره ولی همینکه از سرویس بیرون زدم دوباره دستش حمایت بدنم برای راه رفتن شد آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
- همه ی محبتم برای همسرمه خرج تو نکنم برای کی نگه دارم آخه
مثل یه غذای سنگین هضم حرفاش برام سخت بود باور حرفاش برام سخت بود ولی به قولی اگه از دل بیاد به دل می شینه
حس عجیبی از حرفاش بهم دست می داد
منو پشت میز نشوند و اینبار روی صندلی کناریم نشست و جدی و محکم گفت :
- باید همه ی سوپت رو بخوری شب طولانی ای در پیش داریم اصلا انرژی نداری
زیر چشمی نگاهم می کرد تو دلم برای خودم پوزخند زدم
دیدی رضوانه خانوم محبتش برای شب طولانیه
نه خودت هِه چقدر دلم خوشه
سعی کردم دیگه نگاش نکنم و برای اینکه جوابگوی لطف و محبتش باشم خودمو برای شب طولانیش آماده کنم بی هیچ حس و رغبتی با سر قاشق کم کم سوپم رو خوردم به برده بودن عادت دارم پس جای گله ای نمی مونه
همه ی مردا مثل هم هستن این آقای وکیل که الان همسرمه از چشم و ابروم خوشش نیومده
مگه خودم ندیدم وسیله ی هوس شبانه اش رو از خونه بیرون کرد خب معلومه که به جایگزینش نیاز داره کی بی کس و کارتر از من

دل پیچه داشتم ولی اهمیتی ندادم و نصف لیمویی که گوشه ی بشقاب بود رو برداشتم و زبون زدم تا این حسم رو برطرف کنم
- زیاد نخور همینطوریش فشارت پایین هست
بدون نگاهی لیمو رو تو بشقاب برگردوندم بدجور بغضم گرفته بود دلم نمی خواست پاخور جماعت هوسران باشم ولی بودم
- بریم دیر شد .


#پارت_۱۰۹



فرصت درک عملی که میخواستم انجام بدم و دلیلش وجود نداشت و تا به خودم اومدم روبروی میز محضر دار کنار آقای وکیلم نشسته بودم و فکرم پرت شد به هفت سال پیش و مراسم عزای بله گفتنم واون خاطره ی تلخ عقدم با فواد
الان هم یکباره و ناباورانه برای گفتن بله روی صندلی نشستم ولی این بار دیگه برام مهمنیست تهش چی میشه پی همه چیزوتنمزدم
-سرکار خانمرضوانه تنکابنی
صدا ها توسرم اکوگرفت درست و غلط بودنش براممهم نبود عشقی که نبود مهم نیست
-به صداق یک جلد کلام الله مجید و چهارده سکه تمام بهار آزادی...

اولین «وکیلم»محضر دار را که شنیدم اجازه ندادم دوباره بخونه و «بله» گفتم و نگاه سردمو به چشمای متعجب وکیل دوختم . نمی خواستم با انتظار برای سه بار شنیدن خودمو ضایع کنملبخند محوی تحویلم داد و صدای جیغ وهورا و شادی سه پسر تو اتاق پیچید

سرمو پایین انداختم با اینکه ازش بدم نمی اومد ولی هنوز باور اینکه چرا منو . یه زندانی محکوم به اعدام رو به عنوان همسر انتخاب کرده برام سخته
**
ظرف سوپ رو به طرفم هل داد و مهربون گفت :
- بخور چند روزه چیزی نخوردی معده ات اذیت می شه
به سوپ که داخلش لیموی تازه رو چلوند و هم زد خیره بودم که دوباره گفت :
- چطوری این همه گرسنگی رو تحمل کردی سه روز زیر سِرُم بیهوش بودی از ضعف
همونطور که سرم پایین بود چشمامو بالا گرفتم و متعجب گفتم :
-سه روز
قاشقی رو پر سوپ کرد و جلوی دهنم نگه داشت و همونطور مهربون گفت :
- بله خانومم سه روز
همش نیم ساعته که همسرم شده و چقدر راحت برخورد می کنه انگار سالهاست منو می شناسه و چقدر پذیرفتن رفتار و حرفاش برام سخته
چرا اینطوری رفتار می کنه
هنوز باورم نمی شه . نکنه اعدام شدم و الان تو دنیای دیگه ای به سر می برم که همه چیز اینقدر خوبه و من باور نمیکنم هنوز
- بخور دیگه
به قاشق پر از سوپی که به لبم چسبوند نگاه کردم می خواستم از دستش بگیرم و خودم بخورم که دستشو پس کشید و محکم ولی مودب و مهربون گفت :
- عِه عِه نداریما خیر سرمون تازه عروس و دومادیم بذار طعم این رمانتیک بازیا رو بچشیم
همونطور به صورتش خیره موندم با اون ته ریش و چشمای خندون درشت بینی قلمی و موهایی که انگار خیلی وقته اصلاح نشدن و روی گوششو پوشوندن واقعا مرد زیبایی بود البته شاید در نظر من
اولین قاشق سوپ رو که تو حلقم ریخت دل و روده ام پیچید و دلمو گرفتم و سرمو پایین انداختم حالت تهوع بدی داشتم و در کنترلش موفق نشدم انگار معده ی خالیم چیزی رو قبول نمی کرد
سری تو سالن چرخوندم با دیدن تابلوی سرویس بهداشتی سریع بلند شدم و با اینکه سرم گیج می رفت سعی کردم خودمو زودتر به سرویس برسونم .


#پارت_۱۰۸


با ترس نگاش می کردم دوباره حالت عصبیم از داد و بیداد شنیدن نزدیک به فوران بود دوست نداشتم کسی برام دلسوزی کنه اگرچه حال وروزمدلسوزی هم میطلبید بلندتر داد زد و به حالت تهدید گفت :
- برو هر جهنم دره ای که می ری ولی من ضمانت نمی کنم ماشین بعدی که گیرت آورد و کشون کشون برد از طرف من باشه مطمئن باش دفعه بعد همچین لطفی در حقت نمی کنم

حق داشت درست می گفت
ندیده بودم از این حوادث ولی زیاد خونده بودم و شنیده بودم
بی حرکت سر جام موندم
کاری از دستم برنمی اومد اشکمو پاک کردم که دیگه تشراشو نشنوم
- پس می مونی
اینبار لحنش مهربون بود صدام در نمی اومد
هرچی باشه گفت حلال اقدام میکنه
فقط با سر تائید کردم و همونطور سر به زیر موندم چاره ی دیگه ای نداشتم

کنار پام رو زمین روی زانوش نشست و مهربون تر گفت :
- پشیمون نمی شی رضوانه مطمئن باش ترسی نداشته باش من مثل همسر سابقت نیستم
اشکی که آماده ی ریختن بود رو پس زدم و پر بغض نالیدم .
- بخت من تا ابد سیاهه
دستمو که تو دستاش گرفت یکباره تنم لرزید نه از ترس یه حس دیگه بود عادت نداشتم به این مدل واکنش ها و حرکات
لحن مهربونش باعث شد اعتماد کنم و کوتاه بیام .
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیست با سیاهیش بساز
سرمو و کج کردم و نگاش کردم لبخندش عمق گرفت و چشمک زد با خجالت نگاه ازش گرفتم با صدای خندونی گفت :
- البته قول می دم تو زندگی با من سیاهی نبینی فقط چند دست لباس سیاه دارم که به خاطر تو دیگه نمی پوشم
سرم رو تا اونجایی که می شد تو یقه ام فرو بردم بلند تر خندید و گفت :
- اگه قول بدی بخندی کیان پسرمو نشونت می دم خیلی ازت براش تعریف کردم بی صبرانه منتظر دیدنته
خنده مگه من بلدم بخندم
به چی باید بخندم خنده چیه اصلا
جوابی ندادم و سعی کردم دستمو از دستش جدا کنم ولی محکم تر نگه داشت و گفت :
- پیاده شو دیگه حاج آقا منتظره
سری اطراف چرخوندم و با خوندنتابلوی محضر شماره دنبالش کشیده شدم همون سه تا پسر هم قبل از ما رسیده بودن .


#مژده‌مژده.
بلاخره بعد از چند سال رمان بی‌پناهی همراز به طور کامل و اضافیات جلد دوم چاپ شد😍☝️اما؛ با نام
#عشق‌یا‌انتقام
جهت سفارش به نشر آراسبان در اینستاگرام پیام بدید👇
@arasban_pub




😍😍 بالاخره جلد رمان رمان بسیار پرطرفدار منتشر شد 😍😍

📌 دانلود رمان عروس خونبس جلد 2
📝 به قلم شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 664
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/09/06/دانلود-رمان-عروس-خونبس-جلد-2/




📌 دانلود رمان عروس خونبس و اجبار
📝 نویسنده: شایسته نظری
📖 تعداد صفحات : 2752
🎭 ژانـــر : عاشقانه

🌐 www.romankade.com/1403/05/18/دانلود-رمان-عروس-خونبس-و-اجبار/


#پارت_۱۰۷


- بفرما آقا وکیل اینم از خانم صحیح و سالم تحویل شما
یکباره حرکات تدافعیم متوقف شد و نگام به کنج تاریک کوچه افتاد که چیزی تکون خورد و با دیدن وکیلم علنا مستاصل شدم و یخ بستم
پوزخندی روی لبش بود و حال خرابم براش اهمیتی نداشت
مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :
- فهمیدی بیرون از حصار چه خبره تازه این خوبش بود
خطاب به سه تا پسر با اخم گفت :
- اذیتش که نکردین
سر سمت من خم کرد و زمزمه وار پرسید :
اذیت شدی عزیزم
اسیر بودم اسیرشون بودم و نمی تونستم جوابی بدم واقعا چی میتونستم بگم
با کشیده شدن دستم دنبالش راه افتادم
- گریه نکن عزیزم اتفاقی که نیفتاد
و با صدای بلندتری گفت :
- پسرا چند تا شاهد لازم دارم واسه امر خیر هر کی پایه هست دنبالم بیاد
هر سه تاشون یکصدا گفتن :
-پایه ایم
در ماشینشو باز کرد و مجبورم کرد بشینم و خودشم سوار شد سمتم چرخید انگار نه انگار اتفاقی افتاده مهربون گفت :
- ببخش دیگه به خاطر خودت بود آخه کجا می خواستی بری به خدا بیرون از خونه و زندگی باشی همین چیزا در انتظارته حالا من مفت و مجانی یه خونه و یه بغل گرم و نرم مهمونت می کنم باید از دستم فرار کنی قول می دم اذیتت نکنم حلال حلال خوبه
اشکم شدت گرفته بود . داشتم تورابطه ی اجباری دیگه قرار میگرفتم
استارت زد و راه افتاد و محکم و جدی تر گفت :
- از گریه کردنت خوشم نمیاد
دست خودم نبود بخت سیاه و بی تار و پود من گریه کردن هم داشت
تا همین امروز قرار بود بخاطر بخت قبلیم مجازات بشم و نمی دونم چی و چرا باعث آزادیم شده و الان درست بلافاصله بعد از ختم و خلاص شدن از اون رابطه ی جهنمی باید پیوست بخورم به این بخت و رابطه که نمی دونم منو به کجا می کشه
با ترمز شدید ماشین خودمو محکم گرفتم نگاش کردم ابروهاش در هم بود بی نگاهی به من پیاده شد و ماشینو دور زد عصبی به نظر می رسید با ترس نگاش کردم در سمت منو باز کرد و کنار ایستاد و داد زد :
- من اهل منت کشی نیستم یه بار پیشنهاد دادم چون دلمبرات سوخته می خوای با من باشی بسم الله تا هر جا هم بخوای و پایه باشی باهات راه میام بدون در نظر گرفتن این حس دلسوزی اگرم نمی خوای و مدام قراره آبغوره گرفتنتو تماشا کنم بفرما به سلامت!


#مژده‌مژده.
بلاخره بعد از چند سال رمان بی‌پناهی همراز به طور کامل و اضافیات جلد دوم چاپ شد😍☝️اما؛ با نام
#عشق‌یا‌انتقام
جهت سفارش به نشر آراسبان در اینستاگرام پیام بدید👇
@arasban_pub

Показано 20 последних публикаций.