#پارت_۹۵
از اینکه راحت تسلیم شد بدم اومد و سرش داد زدم :
-اهمیتش اینه که اعدام می شی بیچاره اهمیتش من بدبختم که از این به بعد باید دستم تو جیب خودم باشه
دیگه حوصله شو نداشتم بلند شدم و سمت اتاق رفتم با اینکه بیرون سرد بود ولی پنجره رو باز گذاشتم تا بوی عطر زنانه و مردانه ای که تو اتاق پیچیده بود خارج شه
لعنت به تو مژگان
چقدر حالم بد می شه وقتی یاد لحظاتی که باهاش گذروندم می افتم
چهار تا فحش نثارش کردم و با برداشتن لباس و حوله از اتاق خارج شدم پشت به در اتاق نشسته بود و شونه هاش می لرزید
پووووف باز داره گریه می کنه اهمیتی ندادم و وارد حموم شدم با این پای زخمی چیکار کنم
دردش یه طرف اینکه نباید آب بخوره یه طرف نایلون بستم روی باندپیچی و دوش آب گرمو باز کردم به این آرامش نیاز داشتم کمی سبک شدم داخل حموم لباس پوشیدم و بیرون زدم
وضع خونه زیادی آشفته بود باید یه نفر رو برای نظافت پیدا کنم
نگاهی به رضوانه انداختم همون جا که نشسته بود خواب رفته بود کمی نگاش کردم موهاش از گوشه ی شال بیرون ریخته بود و دهنش کمی باز بود در عجبم چطور تونسته اینطور نشسته بخوابه
یه قدم بهش نزدیک شدم تا بلندش کنم و تو اتاق بخوابونمش ولی پشیمون شدم اشتباهه
به من اعتماد کرده ناسلامتی
آخه این مدل خوابیده تا صبح درب و داغون می شه
پوووف هیچ چیز این دختر با عقل و منطق جور نیست
از اتاق مهمان پتو و تشک و بالش آوردم و جلوی همون مبل براش جا خواب پهن کردم و صداش زدم :
-هی دختر بچه جون
با جیغ کوتاهی از خواب پرید و با ترس به من خیره شد اهمیتی ندادم و سمت اتاق رفتم و گفتم :
- بد خوابیدی پایین بخواب
برای اینکه بیشتر آزارش ندم تو اتاق مهمان رفتم و درو بستم
دیگه عمرا تو اون اتاق بخوابم حالم به هم می خوره مژگان لجن خونمو به گند کشیده
معلوم نیست چند وقته که اینطوری منو می پیچونه و به عشق و حالش با اون مردک می رسه
اگه امشبم به خاطر این دختر اینطور غافلگیر نمی شدن مشخص نیست تا کی به این خیانتش ادامه می داد
باید از رضوانه بابت فرارش تشکر کنم که باعث شد این مار دو سر از زندگیم حذف بشه
پووووف با این درد پا مگه می شه خوابید خدا لعنتت کنه مژگان
نخیر فایده نداره بلند شدم و سر وقت یخچال رفتم دو تا مسکن خوردم با یه لیوان آب سمت اتاق برگشتم که صدای زمزمه و ناله شو شنیدم
مهتابی رو روشن کردم و نگاش کردم انگار خواب می دید ولی زمزمه هاش نامفهوم بود و حرف دقیقی نمی شنیدم فقط تنش می لرزید
پتوی روی تنش رو مرتب کردم و لیوان آبو بالا سرش گذاشتم
خونه زیادی سرد شده بود پنجره ی اتاق رو بستم و به اتاق مهمان برگشتم هر چی نمی خواستم بهش فکر کنم فایده ای نداشت
حالات امشبش و پازل پرونده اش مدام تو سرم چرخ می خورد با حرفهایی که زد شاید بتونم یه کاری بکنم
امیدوارم تو این چند روز باقیمونده بتونم نتیجه بگیرم حداقلش اینه که اعدام نمی شه
البته باید ببینم حرف حساب برادر فواد این وسط چیه
هنوز همه چیز سر جاشه
******
با صدای زنگ گوشیم که از بیرون اتاق می اومد از خواب پریدم اینقدر خستگی به تنم مونده اصلا انگار نه انگار که خوابیدم بی حواس از اتاق بیرون زدم گوشی کنار در اتاق روی میز کنسول بود نگاهی به شماره کردم از دفتر بود بیخیال صداشو قطع کردم و نگام سمت رضوانه که وسط پذیرایی سر به زیر ایستاده بود افتاد
یه تشت آبی رنگ با کلی دستمال کثیف داخلش چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- کی گفت دست بزنی یه نفر رو می آوردم تمیز می کرد
همونطور سر به زیر من من کنان گفت :
-ببخشید
پوووووف معذرت خواهیم می کنه
دو قدم سمتش رفتم همزمان سمت آشپزخونه پا تند کرد
از کارش خندم گرفت نگاهی به کف خونه انداختم همه جا رو برق انداخته بود و دیگه اثری از خون کف خونه نبود
تشک و پتو رو هم تا زده روی مبل گذاشته بود برداشتمشون و برگردوندم اتاق و تو کمد دیواری پرت کردم
حتما بعد از تمیز کردن اون همه کثیفی دلش حموم می خواد کمد رو باز کردم کمی از لباسای سایه اینجا بود لباس از مژگان هم اون اتاق بود ولی دلم نمی خواست از اونا بپوشه
با اینکه از سایه ظریف تر و ریزه میزه تره ولی فعلا همینا خوبه یه تونیک و شلوار و شال برداشتم و از اتاق بیرون زدم هنوز تو آشپزخونه بود لباسا رو داخل حموم گذاشتم و صداش زدم :
-آهای دختر
از اینکه راحت تسلیم شد بدم اومد و سرش داد زدم :
-اهمیتش اینه که اعدام می شی بیچاره اهمیتش من بدبختم که از این به بعد باید دستم تو جیب خودم باشه
دیگه حوصله شو نداشتم بلند شدم و سمت اتاق رفتم با اینکه بیرون سرد بود ولی پنجره رو باز گذاشتم تا بوی عطر زنانه و مردانه ای که تو اتاق پیچیده بود خارج شه
لعنت به تو مژگان
چقدر حالم بد می شه وقتی یاد لحظاتی که باهاش گذروندم می افتم
چهار تا فحش نثارش کردم و با برداشتن لباس و حوله از اتاق خارج شدم پشت به در اتاق نشسته بود و شونه هاش می لرزید
پووووف باز داره گریه می کنه اهمیتی ندادم و وارد حموم شدم با این پای زخمی چیکار کنم
دردش یه طرف اینکه نباید آب بخوره یه طرف نایلون بستم روی باندپیچی و دوش آب گرمو باز کردم به این آرامش نیاز داشتم کمی سبک شدم داخل حموم لباس پوشیدم و بیرون زدم
وضع خونه زیادی آشفته بود باید یه نفر رو برای نظافت پیدا کنم
نگاهی به رضوانه انداختم همون جا که نشسته بود خواب رفته بود کمی نگاش کردم موهاش از گوشه ی شال بیرون ریخته بود و دهنش کمی باز بود در عجبم چطور تونسته اینطور نشسته بخوابه
یه قدم بهش نزدیک شدم تا بلندش کنم و تو اتاق بخوابونمش ولی پشیمون شدم اشتباهه
به من اعتماد کرده ناسلامتی
آخه این مدل خوابیده تا صبح درب و داغون می شه
پوووف هیچ چیز این دختر با عقل و منطق جور نیست
از اتاق مهمان پتو و تشک و بالش آوردم و جلوی همون مبل براش جا خواب پهن کردم و صداش زدم :
-هی دختر بچه جون
با جیغ کوتاهی از خواب پرید و با ترس به من خیره شد اهمیتی ندادم و سمت اتاق رفتم و گفتم :
- بد خوابیدی پایین بخواب
برای اینکه بیشتر آزارش ندم تو اتاق مهمان رفتم و درو بستم
دیگه عمرا تو اون اتاق بخوابم حالم به هم می خوره مژگان لجن خونمو به گند کشیده
معلوم نیست چند وقته که اینطوری منو می پیچونه و به عشق و حالش با اون مردک می رسه
اگه امشبم به خاطر این دختر اینطور غافلگیر نمی شدن مشخص نیست تا کی به این خیانتش ادامه می داد
باید از رضوانه بابت فرارش تشکر کنم که باعث شد این مار دو سر از زندگیم حذف بشه
پووووف با این درد پا مگه می شه خوابید خدا لعنتت کنه مژگان
نخیر فایده نداره بلند شدم و سر وقت یخچال رفتم دو تا مسکن خوردم با یه لیوان آب سمت اتاق برگشتم که صدای زمزمه و ناله شو شنیدم
مهتابی رو روشن کردم و نگاش کردم انگار خواب می دید ولی زمزمه هاش نامفهوم بود و حرف دقیقی نمی شنیدم فقط تنش می لرزید
پتوی روی تنش رو مرتب کردم و لیوان آبو بالا سرش گذاشتم
خونه زیادی سرد شده بود پنجره ی اتاق رو بستم و به اتاق مهمان برگشتم هر چی نمی خواستم بهش فکر کنم فایده ای نداشت
حالات امشبش و پازل پرونده اش مدام تو سرم چرخ می خورد با حرفهایی که زد شاید بتونم یه کاری بکنم
امیدوارم تو این چند روز باقیمونده بتونم نتیجه بگیرم حداقلش اینه که اعدام نمی شه
البته باید ببینم حرف حساب برادر فواد این وسط چیه
هنوز همه چیز سر جاشه
******
با صدای زنگ گوشیم که از بیرون اتاق می اومد از خواب پریدم اینقدر خستگی به تنم مونده اصلا انگار نه انگار که خوابیدم بی حواس از اتاق بیرون زدم گوشی کنار در اتاق روی میز کنسول بود نگاهی به شماره کردم از دفتر بود بیخیال صداشو قطع کردم و نگام سمت رضوانه که وسط پذیرایی سر به زیر ایستاده بود افتاد
یه تشت آبی رنگ با کلی دستمال کثیف داخلش چپ چپ نگاش کردم و گفتم :
- کی گفت دست بزنی یه نفر رو می آوردم تمیز می کرد
همونطور سر به زیر من من کنان گفت :
-ببخشید
پوووووف معذرت خواهیم می کنه
دو قدم سمتش رفتم همزمان سمت آشپزخونه پا تند کرد
از کارش خندم گرفت نگاهی به کف خونه انداختم همه جا رو برق انداخته بود و دیگه اثری از خون کف خونه نبود
تشک و پتو رو هم تا زده روی مبل گذاشته بود برداشتمشون و برگردوندم اتاق و تو کمد دیواری پرت کردم
حتما بعد از تمیز کردن اون همه کثیفی دلش حموم می خواد کمد رو باز کردم کمی از لباسای سایه اینجا بود لباس از مژگان هم اون اتاق بود ولی دلم نمی خواست از اونا بپوشه
با اینکه از سایه ظریف تر و ریزه میزه تره ولی فعلا همینا خوبه یه تونیک و شلوار و شال برداشتم و از اتاق بیرون زدم هنوز تو آشپزخونه بود لباسا رو داخل حموم گذاشتم و صداش زدم :
-آهای دختر