#پارت_۹۴
همیشه از قرص بیزار بوده ام. از طعم و مزه اش بیزار بوده ام، ولی این مقدار با هم طعم خوبی دارند، طعم آرامش! با اینکه تلخ است ولی با خوردن آب تلخی اش از کامم می رود. کاش طعم تلخِ زندگیِ هفت ساله ام را هم از بین می برد! حالت تهوع بدی سراغم می آید ولی دلم نمی خواهد بالا بیاورم. برای آخرین بار سری در اتاق می چرخانم و سمت تخت می روم. دیگه گریه ام هم نمی آید. در این دنیا چیزی ندارم که به خاطرش گریه کنم و از رفتن پشیمانم کند. سبکم، سبکِ سبک...
روی تخت دراز می کشم و خسته از همه چیز چشمانم را می بندم. خوابی می خواهم که خستگی هفت ساله ام را از تنم در بیاورد. خوابی بی فکر و کابوس! گور بابای دنیا...
بروند به درک فواد و افسانه و کاوه و...
نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم؛ هیچِ هیچ...
«وقتی همه میخوان که زیر آوار تهمت و دروغ خاکت کنن
حتی خودی ترین آدما میخوان از صفحه ی روز گار پاکت کنن
وقتی که زندگی همه ی راهها روبست و راهی واست بجز مردن نذاشت
وقتی که از پا دراومدی میفهمی که اصلا ارزش زندگی کردن نداشت...»
هنوز چشمانم گرم خواب نشده که در باز می شود. فواد است، مهم نیست...
حال ندارم و نمی توانم بلند شوم. فوقش می خواهد عربده بکشد و چندتایی لگد حواله ام کند!
ولی انگار قرص ها اثر کرده، دست و پایم دیگر در این دنیا نیستند. هنوز این خواب و بی خیالی به سر و صورتم نرسیده و او پیش می آید. تکان نمی خورم ولی چیزی از درونم نهیب می زند.
- چشماش برزخی نیست و آرومه!
مهم نیست دیگر!
- ببین با لبخند اومده، مگه همین رو نمی خواستی؟
دیگر مهم نیست، مدت هاست که دیگر چیزی نمی خواهم...
- داره نوازشت می کنه، گونه ات رو بوسید... اشکات رو پاک کرد... مگه همین رو نمی خواستی؟ ببین با بغض داره ازت معذرت خواهی می کنه!
دیگر مهم نیست...
- ببین تو بغلشی، محکم نوازشت می کنه و ازت بخشش می خواد!
-چرا حرف نمی زنی چرا جوابشو نمی دی؟
می خندم. بی خیال، رویاها که به حقیقت نمی رسند...
- ببین داره قربون صدقه ات می ره، می بوسه... اشکت رو پاک می کنه... دِ لعنتی چرا صدات در نمی آد؟
- چرا دیگه جوابش رو نمی دی؟ مگه همین رو نمی خواستی؟
دیگه مهم نیست، خیلی دیره...خیلی...
عجب خواب شیرینی! ولی حتی به عنوان خواب هم دیر است...
الان فقط می خواهم بخوابم، آرام و راحت... بدون کابوس و حتی رویا... سبک و آرام
چشمانم را می بندم و از همه ی دنیا فارغ می شوم.
«اینقده از گذشته هام خستم
که میخام آینده هامو ول کنم
اینقده غریبه دور و برم هست
حتی میترسم درد دل کنم»
*****
خب فهمیدیم چی به سر رضوانه اومده...
برگردیم خونه ی سپهر...
****
دستمال کاغذی رو سمتش گرفتم و گفتم :
-اگه بعد از خوردن قرصا هیچی یادت نمیاد پس
حرفمو بریدم نمی خواستم احساس کنه که بهش بی اعتمادم و دروغگو فرضش کردم
کلافه بودم اشکشو پاک کرد ولی هنوز از استرس می لرزید سعی کردم فکرمو متمرکز کنم و قضایا رو به هم ربط بدم و بدبختانه همه به یک جا ختم می شد و همونطور غرق فکر فکرمو بلند بیان کردم :
- پزشکی قانونی گفت قرصا و خودکشی بعد از قتل صورت گرفته ولی تو میگی بعد از خوردن قرصا فواد رو دیدی
زانوهاشو روی مبل بالا کشید و تو بغلش گرفت و گفت :
- من دقیق یادم نمیاد
شاید توهم زدم شایدم واقعا کشتمش و بعد قرص خوردم
اصلا چه اهمیتی داره
تهش که مشخصه
همیشه از قرص بیزار بوده ام. از طعم و مزه اش بیزار بوده ام، ولی این مقدار با هم طعم خوبی دارند، طعم آرامش! با اینکه تلخ است ولی با خوردن آب تلخی اش از کامم می رود. کاش طعم تلخِ زندگیِ هفت ساله ام را هم از بین می برد! حالت تهوع بدی سراغم می آید ولی دلم نمی خواهد بالا بیاورم. برای آخرین بار سری در اتاق می چرخانم و سمت تخت می روم. دیگه گریه ام هم نمی آید. در این دنیا چیزی ندارم که به خاطرش گریه کنم و از رفتن پشیمانم کند. سبکم، سبکِ سبک...
روی تخت دراز می کشم و خسته از همه چیز چشمانم را می بندم. خوابی می خواهم که خستگی هفت ساله ام را از تنم در بیاورد. خوابی بی فکر و کابوس! گور بابای دنیا...
بروند به درک فواد و افسانه و کاوه و...
نمی خواهم به هیچ چیز فکر کنم؛ هیچِ هیچ...
«وقتی همه میخوان که زیر آوار تهمت و دروغ خاکت کنن
حتی خودی ترین آدما میخوان از صفحه ی روز گار پاکت کنن
وقتی که زندگی همه ی راهها روبست و راهی واست بجز مردن نذاشت
وقتی که از پا دراومدی میفهمی که اصلا ارزش زندگی کردن نداشت...»
هنوز چشمانم گرم خواب نشده که در باز می شود. فواد است، مهم نیست...
حال ندارم و نمی توانم بلند شوم. فوقش می خواهد عربده بکشد و چندتایی لگد حواله ام کند!
ولی انگار قرص ها اثر کرده، دست و پایم دیگر در این دنیا نیستند. هنوز این خواب و بی خیالی به سر و صورتم نرسیده و او پیش می آید. تکان نمی خورم ولی چیزی از درونم نهیب می زند.
- چشماش برزخی نیست و آرومه!
مهم نیست دیگر!
- ببین با لبخند اومده، مگه همین رو نمی خواستی؟
دیگر مهم نیست، مدت هاست که دیگر چیزی نمی خواهم...
- داره نوازشت می کنه، گونه ات رو بوسید... اشکات رو پاک کرد... مگه همین رو نمی خواستی؟ ببین با بغض داره ازت معذرت خواهی می کنه!
دیگر مهم نیست...
- ببین تو بغلشی، محکم نوازشت می کنه و ازت بخشش می خواد!
-چرا حرف نمی زنی چرا جوابشو نمی دی؟
می خندم. بی خیال، رویاها که به حقیقت نمی رسند...
- ببین داره قربون صدقه ات می ره، می بوسه... اشکت رو پاک می کنه... دِ لعنتی چرا صدات در نمی آد؟
- چرا دیگه جوابش رو نمی دی؟ مگه همین رو نمی خواستی؟
دیگه مهم نیست، خیلی دیره...خیلی...
عجب خواب شیرینی! ولی حتی به عنوان خواب هم دیر است...
الان فقط می خواهم بخوابم، آرام و راحت... بدون کابوس و حتی رویا... سبک و آرام
چشمانم را می بندم و از همه ی دنیا فارغ می شوم.
«اینقده از گذشته هام خستم
که میخام آینده هامو ول کنم
اینقده غریبه دور و برم هست
حتی میترسم درد دل کنم»
*****
خب فهمیدیم چی به سر رضوانه اومده...
برگردیم خونه ی سپهر...
****
دستمال کاغذی رو سمتش گرفتم و گفتم :
-اگه بعد از خوردن قرصا هیچی یادت نمیاد پس
حرفمو بریدم نمی خواستم احساس کنه که بهش بی اعتمادم و دروغگو فرضش کردم
کلافه بودم اشکشو پاک کرد ولی هنوز از استرس می لرزید سعی کردم فکرمو متمرکز کنم و قضایا رو به هم ربط بدم و بدبختانه همه به یک جا ختم می شد و همونطور غرق فکر فکرمو بلند بیان کردم :
- پزشکی قانونی گفت قرصا و خودکشی بعد از قتل صورت گرفته ولی تو میگی بعد از خوردن قرصا فواد رو دیدی
زانوهاشو روی مبل بالا کشید و تو بغلش گرفت و گفت :
- من دقیق یادم نمیاد
شاید توهم زدم شایدم واقعا کشتمش و بعد قرص خوردم
اصلا چه اهمیتی داره
تهش که مشخصه