#پارت_۸۸
- هومن می گه بهت زنگ زده ولی جواب ندادی، پیامک هم داده! دو سه روزی می شه اومدن...
کلافه و بی زار از بی توجهی اطرافیانم دستی به صورتم می کشم و دل خور از این رفتارشان زمزمه می کنم.
- من لایق نیستم قبل رفتن ببینمتون؟
با لحنی ناله مانند، انگار که می خواهد بچه گول بزند حرف می زند و هیچ خوشم نمی آید.
- خطرناکه مادر، ما که دو ماه پیش همدیگه رو دیدیم... فرانک و برادراش مدام این اطراف می پلکن؛ دیده نشی بهتره... بذار بعد رفتن فرانک هر کاری دلت می خواد بکن!
چیزی ته دلم می لرزد، به خاطر یک ترس مسخره از چه نعمت هایی محروم می شوم!
با حرف بعدی اش واقعا دلم از سنگ می شود و با خودم می گویم؛ چرا بی خودی دل بسوزانم؟ دلشان نمی خواهد که باشم!
مامان: کیان رو با هومن می فرستم، تو هم از پسش برنیومدی سایه مسئولیتش رو قبول می کنه!
دیگر زیادی بی مسئولیت و بچه تصورم کرده اند! عصبی می شوم و با بیزاری غر می زنم.
- لازم نکرده، همون یه نفره که می تونم برای خودم حفظش کنم... امر دیگه ای ندارید؟
مامان: نه مادر کاری ندارم، قطع نکن. کیان می خواد باهات حرف بزنه!
گوشی را به کیان می دهد و کمی با او حرف می زنم و وعده ی دیدار می دهم و کلی زبان می ریزد و قطع می کنم.
سری در خانه می چرخانم، خبری از رضوانه نیست. می ایستم و گوش تیز می کنم. صدای نفس نفس زدن هایش از آشپزخانه می آید. ببین با این پای علیل چه طور مجبورم می کند هی جا به جا شوم! آرام تا ورودی آشپزخانه می روم. گوشه ی آشپزخانه زانو بغل گرفته و صورتش روی زانوهایش پنهان است. از لرزش شانه ها و هق هق خفه شده اش مشخص است که گریه می کند. حوصله ی این یکی را دیگر ندارم. پوفی می کشم و بی حوصله سرش غر می نم.
- چت شده باز؟
سرش را که بلند می کند و با چشمان گریان خیره ی من می شود. دلم بی تاب برای آرام کردنش می شود. چقدر می خواهد اشک و آه حرام این دنیا کند؟
- شما بچه داری؟ بچه ی منو کشتن... ازم گرفتنش، نامردی کردن، به خدا من به کسی بدی نکردم ولی همه...
هق هق گریه اش شدید می شود و اجازه نمی دهد حرفش را ادامه دهد و بلندتر هق می زند. انگار قربان صدقه های من و کیان با روانش بازی کرده و این طور عذابش را تخلیه می کند. روبه رویش زانو می زنم و این حد مهربانی از من بعید است.
- قسمت این بوده، الان که گذشته و هر چی حسرت بخوری درست نمی شه؛ از کجا می دونی اون بچه زندگیت رو درست می کرد؟ به خدا نمی کرد! اون آدمی که من تو دفترات خوندم زندگی اون بچه رو هم جهنم می کرد... به اون شرایط هیچ امیدی نبود...
انگار از حرف هایم فقط همان جمله ی اولش را می شنود که مدافعانه و شاکی از دنیا غر می زند.
- چرا قسمت من این طوری شد آخه؟ مگه من چه گناهی داشتم؟ حق کی رو خوردم، با زندگی کی بازی کردم که این عاقبتم باشه؟ من که تا هر جا تونستم به همه خوبی کردم؛ چرا قسمتم این شد که اعدام بشم و اون دنیام هم جهنم باشه؟
هق هق و گلایه اش از دنیا بیشتر می شود و گریه ی آرامش به ضجه تبدیل می شود و حالتی عصبی به خود می گیرد.
- نمی خوام؛ نمی خوام؛ این دنیام به اندازه کافی جهنم بود، نمی خوام اون دنیام هم جهنم باشه، من نمی دونم چه طوری فواد رو کشتم... به خدا هیچی یادم نمیاد...
دیگر تحمل نمی کنم تا گریه و بی تابی این موجود مظلوم را ببینم و بی اراده به آغوشم می کشانمش و محکم سرش را به شانه ام می چسبانم. چیزی که در این لحظه خودم هم به آن نیاز دارم.
- آروم باش، نمی ذارم... نمی ذارم...
نمی توانم به او قول دهم که نمی گذارم اعدام شوی، در توانم نیست. خودم هم می دانم که از پس اثبات بی گناهی اش برنمی آیم. ادامه ی حرفم را می خورم و از آغوشم جدایش می کنم. در تحیر به سر می برد و دیگر اشک نمی ریزد و سرش تا آخرین حد ممکن در یقه اش فرو می رود و دوباره خودش را جمع می کند و کنج دیوار مچاله می شود.
خودم هم می دانم زیاده روی کرده ام، برای من عادی است ولی برای امثال او شوک محسوب می شود و مشخص است که می ترسد واکنش تندتری نشان دهد! با این حال از موضعم کوتاه نمی آیم و جدیت و مهربانی را در حرکات و کلامم محفوظ نگه می دارم.
- بریم عکسای پسرم رو ببینی؟
هنوز با ترس نگاهم می کند. می خواهم دستش را بگیرم و بلندش کنم که دوباره خودش را جمع می کند. دستم را پس نمی کشم و با پررویی بازوی سالمش را می گیرم و کمک می کنم تا بایستد.
- هومن می گه بهت زنگ زده ولی جواب ندادی، پیامک هم داده! دو سه روزی می شه اومدن...
کلافه و بی زار از بی توجهی اطرافیانم دستی به صورتم می کشم و دل خور از این رفتارشان زمزمه می کنم.
- من لایق نیستم قبل رفتن ببینمتون؟
با لحنی ناله مانند، انگار که می خواهد بچه گول بزند حرف می زند و هیچ خوشم نمی آید.
- خطرناکه مادر، ما که دو ماه پیش همدیگه رو دیدیم... فرانک و برادراش مدام این اطراف می پلکن؛ دیده نشی بهتره... بذار بعد رفتن فرانک هر کاری دلت می خواد بکن!
چیزی ته دلم می لرزد، به خاطر یک ترس مسخره از چه نعمت هایی محروم می شوم!
با حرف بعدی اش واقعا دلم از سنگ می شود و با خودم می گویم؛ چرا بی خودی دل بسوزانم؟ دلشان نمی خواهد که باشم!
مامان: کیان رو با هومن می فرستم، تو هم از پسش برنیومدی سایه مسئولیتش رو قبول می کنه!
دیگر زیادی بی مسئولیت و بچه تصورم کرده اند! عصبی می شوم و با بیزاری غر می زنم.
- لازم نکرده، همون یه نفره که می تونم برای خودم حفظش کنم... امر دیگه ای ندارید؟
مامان: نه مادر کاری ندارم، قطع نکن. کیان می خواد باهات حرف بزنه!
گوشی را به کیان می دهد و کمی با او حرف می زنم و وعده ی دیدار می دهم و کلی زبان می ریزد و قطع می کنم.
سری در خانه می چرخانم، خبری از رضوانه نیست. می ایستم و گوش تیز می کنم. صدای نفس نفس زدن هایش از آشپزخانه می آید. ببین با این پای علیل چه طور مجبورم می کند هی جا به جا شوم! آرام تا ورودی آشپزخانه می روم. گوشه ی آشپزخانه زانو بغل گرفته و صورتش روی زانوهایش پنهان است. از لرزش شانه ها و هق هق خفه شده اش مشخص است که گریه می کند. حوصله ی این یکی را دیگر ندارم. پوفی می کشم و بی حوصله سرش غر می نم.
- چت شده باز؟
سرش را که بلند می کند و با چشمان گریان خیره ی من می شود. دلم بی تاب برای آرام کردنش می شود. چقدر می خواهد اشک و آه حرام این دنیا کند؟
- شما بچه داری؟ بچه ی منو کشتن... ازم گرفتنش، نامردی کردن، به خدا من به کسی بدی نکردم ولی همه...
هق هق گریه اش شدید می شود و اجازه نمی دهد حرفش را ادامه دهد و بلندتر هق می زند. انگار قربان صدقه های من و کیان با روانش بازی کرده و این طور عذابش را تخلیه می کند. روبه رویش زانو می زنم و این حد مهربانی از من بعید است.
- قسمت این بوده، الان که گذشته و هر چی حسرت بخوری درست نمی شه؛ از کجا می دونی اون بچه زندگیت رو درست می کرد؟ به خدا نمی کرد! اون آدمی که من تو دفترات خوندم زندگی اون بچه رو هم جهنم می کرد... به اون شرایط هیچ امیدی نبود...
انگار از حرف هایم فقط همان جمله ی اولش را می شنود که مدافعانه و شاکی از دنیا غر می زند.
- چرا قسمت من این طوری شد آخه؟ مگه من چه گناهی داشتم؟ حق کی رو خوردم، با زندگی کی بازی کردم که این عاقبتم باشه؟ من که تا هر جا تونستم به همه خوبی کردم؛ چرا قسمتم این شد که اعدام بشم و اون دنیام هم جهنم باشه؟
هق هق و گلایه اش از دنیا بیشتر می شود و گریه ی آرامش به ضجه تبدیل می شود و حالتی عصبی به خود می گیرد.
- نمی خوام؛ نمی خوام؛ این دنیام به اندازه کافی جهنم بود، نمی خوام اون دنیام هم جهنم باشه، من نمی دونم چه طوری فواد رو کشتم... به خدا هیچی یادم نمیاد...
دیگر تحمل نمی کنم تا گریه و بی تابی این موجود مظلوم را ببینم و بی اراده به آغوشم می کشانمش و محکم سرش را به شانه ام می چسبانم. چیزی که در این لحظه خودم هم به آن نیاز دارم.
- آروم باش، نمی ذارم... نمی ذارم...
نمی توانم به او قول دهم که نمی گذارم اعدام شوی، در توانم نیست. خودم هم می دانم که از پس اثبات بی گناهی اش برنمی آیم. ادامه ی حرفم را می خورم و از آغوشم جدایش می کنم. در تحیر به سر می برد و دیگر اشک نمی ریزد و سرش تا آخرین حد ممکن در یقه اش فرو می رود و دوباره خودش را جمع می کند و کنج دیوار مچاله می شود.
خودم هم می دانم زیاده روی کرده ام، برای من عادی است ولی برای امثال او شوک محسوب می شود و مشخص است که می ترسد واکنش تندتری نشان دهد! با این حال از موضعم کوتاه نمی آیم و جدیت و مهربانی را در حرکات و کلامم محفوظ نگه می دارم.
- بریم عکسای پسرم رو ببینی؟
هنوز با ترس نگاهم می کند. می خواهم دستش را بگیرم و بلندش کنم که دوباره خودش را جمع می کند. دستم را پس نمی کشم و با پررویی بازوی سالمش را می گیرم و کمک می کنم تا بایستد.