#پارت_۸۷
- گریه کردی نکردیا! اعصاب ندارم؛ دیدی که چی شد؟! از من بدبخت تر نیستی... خونه ی پرش می میری و راحت می شی دیگه؛ ماتمت برای چیه؟
سرش را پایین می اندازد و حرفی نمی زند و باز زل می زند به لبه ی کانتری که نمی دانم چه چیزی برای تماشا و زل زدن دارد! دوباره پوفی می کشم و سس را داخل پیتزا می کوبم و بی حوصله جعبه را هل می دهم و به حالت قهر از کانتر دور می شوم.
برمی گردم و دوباره روی مبل دراز می کشم. باز فشار عصبی شرایطِ فعلی عصبی ام کرده و فکرم درگیر می شود؛ وضع بابا و مامان؛ ماندن کیان پیش من؛ مژگان و نکبتی که در زندگی ام جاری بود و الان هم احتمال به خطر افتادن اعتبار شغلی ام! نمی دانم از کجا شروع کنم و کدام یک را جمع و جور کنم که مسیر زندگی ام هموار شود...
- اگه شامتون رو کامل بخورید هر چی یادم میاد می گم...
چشم باز می کنم و نگاهش می کنم. جعبه ی پیتزا در دست دارد و با نگاهم روی عسلی می گذارد. باز هم حرکاتش را زیر نظر می گیرم. آرام است ولی از آن آرام های طوفانی و بی حس؛ حتی چشمش روی وسایل خانه هم نمی چرخد، حتی محض کنجکاوی!...
نوشابه و لیوان هم کنارش می گذارد و دوباره نگاهم می کند.
- منم می خورم، گرسنه نخوابید...
موقع حرف زدن هم هیچ حسی ندارد، نه لبخند، نه محبت، نه دلسوزی، نه مهر، مثل یک رباط
انگار واقعا مرده است و هیچ حس و احساس موجودِ زنده بودن در وجودش دیده نمی شود. می نشینم و باز هم نگاهش می کنم و آرام زمزمه می کنم.
- چرا قبل از اعدامت خودت رو کشتی؟
دوباره قیافه اش مظلوم می شود و سرش را پایین می اندازد. دستی به موهایم می کشم و میز را سمت خودم می کشم.
- تا حرف می زنم که سرت می ره تو یقه ات؛ این چه وضعشه؟ من همون آقا وکیله ام... اینجا رو هم فکر کن همون اتاق ملاقاته، نترس از من...
روی مبل دونفره می نشیند و کمی سرش را بالاتر می گیرد. دیگر انتظار ندارم حرف بزند. بی حوصله پیتزایم را می خورم و او هم همان طور بی اشتها می خورد و آخر سر هم جعبه ها را برمی دارد و سمت آشپزخونه می رود. خیلی خوابم می آید ولی دیگر دلم نمی خواهد به اتاق خودم بروم. اتاق مهمان هم طبعا باید در اختیار این دختر قرار بگیرد. دوباره همان جا دراز می کشم تا کارش تمام شود و برای خواب به اتاق بفرستمش.
تلفنم زنگ می خورد. شماره ی مامان شیرین است. دستی به صورتم می کشم تا آثار بی حوصلگی را محو کنم و تماس را وصل می کنم.
- سلام مامان...
- سلام سپهر جان، خوبی مادر؟
- ممنون خوبم، شما در چه حالی؟ بابا چطوره؟
می نشینم تا به مکالمه ام تسلط داشته باشم. مادر مثل همیشه مهربان نیست و کمی گرفته و مردد و غرق فکر و با مکث حرف می زند.
- خوبم مادر، چه خبر؟ چی کار می کنی؟
کمی سرم را می خارانم و بی حوصله و خسته زمزمه می کنم.
- مثل همیشه!
صدایش کمی دل گیر و مشکوک است. حواسش پرت است و می دانم حامل خبری است که دلش نمی خواهد خبر رسانش او باشد! کاملا مشخص است که درگیر افکار خودش است که حتی نمی فهمد چه گفته ام و فقط تایید می کند.
- آها... خوبه!
مشکوک تر می شوم. نکند اتفاقی افتاده و نمی خواهد بدانم؟
- طوری شده مامان؟ یه طوری حرف می زنید!
کمی سکوت می کند و به یقین می رسم که حرف زدن برایش مشکل است.
- شرمم می شه این رو بهت بگم مادر، ولی وقتش رسیده!
از لحنش می ترسم و چشمانم را ریز می کنم. چرا مبهم حرف می زند؟
- وقت چی مادر؟
با همان لحن سرد و شرمنده اش ادامه می دهد و من این سمت خط تپش قلبم اوج می گیرد.
- بلیطای من و پدرت آخر همین ماه اوکی شده، رفتنی هستیم!
علنا وا می روم و حرفی برای گفتن ندارم. باید اتفاق می افتاد دیگر...
هنوز جوابی نداده ام که حرفش را ادامه می دهد.
- دنبال کیان میای یا با هومن و سایه بفرستمش؟
چشمانم گرد و متعجب می شوم.
- هومن و سایه کی اومدن اون جا؟ چرا به من خبر ندادن؟
- گریه کردی نکردیا! اعصاب ندارم؛ دیدی که چی شد؟! از من بدبخت تر نیستی... خونه ی پرش می میری و راحت می شی دیگه؛ ماتمت برای چیه؟
سرش را پایین می اندازد و حرفی نمی زند و باز زل می زند به لبه ی کانتری که نمی دانم چه چیزی برای تماشا و زل زدن دارد! دوباره پوفی می کشم و سس را داخل پیتزا می کوبم و بی حوصله جعبه را هل می دهم و به حالت قهر از کانتر دور می شوم.
برمی گردم و دوباره روی مبل دراز می کشم. باز فشار عصبی شرایطِ فعلی عصبی ام کرده و فکرم درگیر می شود؛ وضع بابا و مامان؛ ماندن کیان پیش من؛ مژگان و نکبتی که در زندگی ام جاری بود و الان هم احتمال به خطر افتادن اعتبار شغلی ام! نمی دانم از کجا شروع کنم و کدام یک را جمع و جور کنم که مسیر زندگی ام هموار شود...
- اگه شامتون رو کامل بخورید هر چی یادم میاد می گم...
چشم باز می کنم و نگاهش می کنم. جعبه ی پیتزا در دست دارد و با نگاهم روی عسلی می گذارد. باز هم حرکاتش را زیر نظر می گیرم. آرام است ولی از آن آرام های طوفانی و بی حس؛ حتی چشمش روی وسایل خانه هم نمی چرخد، حتی محض کنجکاوی!...
نوشابه و لیوان هم کنارش می گذارد و دوباره نگاهم می کند.
- منم می خورم، گرسنه نخوابید...
موقع حرف زدن هم هیچ حسی ندارد، نه لبخند، نه محبت، نه دلسوزی، نه مهر، مثل یک رباط
انگار واقعا مرده است و هیچ حس و احساس موجودِ زنده بودن در وجودش دیده نمی شود. می نشینم و باز هم نگاهش می کنم و آرام زمزمه می کنم.
- چرا قبل از اعدامت خودت رو کشتی؟
دوباره قیافه اش مظلوم می شود و سرش را پایین می اندازد. دستی به موهایم می کشم و میز را سمت خودم می کشم.
- تا حرف می زنم که سرت می ره تو یقه ات؛ این چه وضعشه؟ من همون آقا وکیله ام... اینجا رو هم فکر کن همون اتاق ملاقاته، نترس از من...
روی مبل دونفره می نشیند و کمی سرش را بالاتر می گیرد. دیگر انتظار ندارم حرف بزند. بی حوصله پیتزایم را می خورم و او هم همان طور بی اشتها می خورد و آخر سر هم جعبه ها را برمی دارد و سمت آشپزخونه می رود. خیلی خوابم می آید ولی دیگر دلم نمی خواهد به اتاق خودم بروم. اتاق مهمان هم طبعا باید در اختیار این دختر قرار بگیرد. دوباره همان جا دراز می کشم تا کارش تمام شود و برای خواب به اتاق بفرستمش.
تلفنم زنگ می خورد. شماره ی مامان شیرین است. دستی به صورتم می کشم تا آثار بی حوصلگی را محو کنم و تماس را وصل می کنم.
- سلام مامان...
- سلام سپهر جان، خوبی مادر؟
- ممنون خوبم، شما در چه حالی؟ بابا چطوره؟
می نشینم تا به مکالمه ام تسلط داشته باشم. مادر مثل همیشه مهربان نیست و کمی گرفته و مردد و غرق فکر و با مکث حرف می زند.
- خوبم مادر، چه خبر؟ چی کار می کنی؟
کمی سرم را می خارانم و بی حوصله و خسته زمزمه می کنم.
- مثل همیشه!
صدایش کمی دل گیر و مشکوک است. حواسش پرت است و می دانم حامل خبری است که دلش نمی خواهد خبر رسانش او باشد! کاملا مشخص است که درگیر افکار خودش است که حتی نمی فهمد چه گفته ام و فقط تایید می کند.
- آها... خوبه!
مشکوک تر می شوم. نکند اتفاقی افتاده و نمی خواهد بدانم؟
- طوری شده مامان؟ یه طوری حرف می زنید!
کمی سکوت می کند و به یقین می رسم که حرف زدن برایش مشکل است.
- شرمم می شه این رو بهت بگم مادر، ولی وقتش رسیده!
از لحنش می ترسم و چشمانم را ریز می کنم. چرا مبهم حرف می زند؟
- وقت چی مادر؟
با همان لحن سرد و شرمنده اش ادامه می دهد و من این سمت خط تپش قلبم اوج می گیرد.
- بلیطای من و پدرت آخر همین ماه اوکی شده، رفتنی هستیم!
علنا وا می روم و حرفی برای گفتن ندارم. باید اتفاق می افتاد دیگر...
هنوز جوابی نداده ام که حرفش را ادامه می دهد.
- دنبال کیان میای یا با هومن و سایه بفرستمش؟
چشمانم گرد و متعجب می شوم.
- هومن و سایه کی اومدن اون جا؟ چرا به من خبر ندادن؟