#پارت_۲۱۴
🌀🌀 حس داغ🌀🌀
ماشین رو نزدیک به خونه نگه داشت.
تو مسیر نه اون حرفی زده بود و نه من.
انگار اون دختره ی نسناس تهش تاثیرش رو روی ارتباط ما گذاشته بود.
اما من نه دلم نمیخواست به نیت پلیدش برسه.
دوست نداشتم از پیمان جدا بشم.
تازه داشتم بهش علاقمند و وابسته میشدم.
دستهاش رو گذاشت روی فرمون و پرسید:
-دلخوری !؟
کیفم رو برداشتم و جواب دادم:
-نه! کم کم دارم به این رفتارهات عادت میکنم ! میخوای برگردی خونه !؟
نفس عمیفی کشید و جواب داد:
-آره! خستمه! میرم خونه بخوابم! فقط بخوابم!فقط خوااااب!
لبم رو زیر دندونهام جویدم و سرمو به سمت خونه چرخوندم.
تو سرم داشتم به چیزایی فکر میکردم که شاید همچین بگی نگی غلط باشن اما...
اما ریسکش خیلی هم گنده نبود.
میتونستم انجامش بدم بدون اینکه کسی بویی ببره.
سرمو برگردوندم سمتش و پرسیدم:
-اینجوری خسته نمیشی !؟دوباره اینهمه مسیر رو برگردی که بری اونجا بخوابی؟
خسته جواب داد:
-چرا ولی چاره چیه!
ناراحت گفتم:
-اینجوری شابد یه ساعت خواب مفید هم نتونی داشته باشی!
تا تو بخوای دوباره برگردی صبح شده!
دستهاش رو بالا و پایین کرد و با حالتی ناچارگونه گفت:
-چه میشه کرد!
به نیمرخش خیره شدم و گفتم:
-بیا بریم امشب رو تو اتاق من بخواب و دیگه اینهمه راه رو برنگرد!
از پیشنهاد غیرمنتظره ام جاخورد.
چشمهاش با همون حالت جاخوردگی روی صورت جدی و عاری از شوخیم به گردش در اومد و درنهایت
متعجب پرسید:
-حالت خوبه !؟ بیام خونه ی شما !؟اونوقت پدرت نمیگه هنور هیچی به هیچی نشده...
حرفش رو قطع کردم و با لبخند گفتم:
-از اینجا نمیریم داخل.از در پشتی میریم.
از اتاق من به حیاط پشتی راه هست که من کلیدش رو دارم.
میتونیم ب از اونجا بریم داخل.یه راست هم میریم تو اتاق من.
شب پیش من بمون صبح برو سرکار!
مرددو با تردید نگاهم کرد...
🌀🌀 حس داغ🌀🌀
ماشین رو نزدیک به خونه نگه داشت.
تو مسیر نه اون حرفی زده بود و نه من.
انگار اون دختره ی نسناس تهش تاثیرش رو روی ارتباط ما گذاشته بود.
اما من نه دلم نمیخواست به نیت پلیدش برسه.
دوست نداشتم از پیمان جدا بشم.
تازه داشتم بهش علاقمند و وابسته میشدم.
دستهاش رو گذاشت روی فرمون و پرسید:
-دلخوری !؟
کیفم رو برداشتم و جواب دادم:
-نه! کم کم دارم به این رفتارهات عادت میکنم ! میخوای برگردی خونه !؟
نفس عمیفی کشید و جواب داد:
-آره! خستمه! میرم خونه بخوابم! فقط بخوابم!فقط خوااااب!
لبم رو زیر دندونهام جویدم و سرمو به سمت خونه چرخوندم.
تو سرم داشتم به چیزایی فکر میکردم که شاید همچین بگی نگی غلط باشن اما...
اما ریسکش خیلی هم گنده نبود.
میتونستم انجامش بدم بدون اینکه کسی بویی ببره.
سرمو برگردوندم سمتش و پرسیدم:
-اینجوری خسته نمیشی !؟دوباره اینهمه مسیر رو برگردی که بری اونجا بخوابی؟
خسته جواب داد:
-چرا ولی چاره چیه!
ناراحت گفتم:
-اینجوری شابد یه ساعت خواب مفید هم نتونی داشته باشی!
تا تو بخوای دوباره برگردی صبح شده!
دستهاش رو بالا و پایین کرد و با حالتی ناچارگونه گفت:
-چه میشه کرد!
به نیمرخش خیره شدم و گفتم:
-بیا بریم امشب رو تو اتاق من بخواب و دیگه اینهمه راه رو برنگرد!
از پیشنهاد غیرمنتظره ام جاخورد.
چشمهاش با همون حالت جاخوردگی روی صورت جدی و عاری از شوخیم به گردش در اومد و درنهایت
متعجب پرسید:
-حالت خوبه !؟ بیام خونه ی شما !؟اونوقت پدرت نمیگه هنور هیچی به هیچی نشده...
حرفش رو قطع کردم و با لبخند گفتم:
-از اینجا نمیریم داخل.از در پشتی میریم.
از اتاق من به حیاط پشتی راه هست که من کلیدش رو دارم.
میتونیم ب از اونجا بریم داخل.یه راست هم میریم تو اتاق من.
شب پیش من بمون صبح برو سرکار!
مرددو با تردید نگاهم کرد...