#پارت_۲۰۰
🔥💜 حس داغ 🔥💜
برای همین چشمامو بازو بسته کردم و گفتم:
-باشه! قبوله!
دستشو از صورتم عقب کشید و با ییرون پرت کردن سیگارش ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد.
بدون بستن کمربند کاملا چرخیدم سمتش.
موهام رو مرتب کردم و پرسیدم:
-پیمان...من خوبم !؟ لباسهام خوبن !؟ من خیلی حساسیت به خرج دادم واسه پوشیدن و انتخابشون.
یه وقت بد نباشن !؟
واسه چند لحظه چشم از رو به رو برداشت و سرش رو برگردوند سمتم.براندازم کرد و خیلی بی ذوق گفت:
-آره خوبن لباسات!
با اینکه بعد ازکلی امتحان لباس همچین چیزایی رو انتخاب کردم و تقریبا مطمئن بودم بهم میان اما دلم میخواست تائید و رضایت اون رو هم بگیرم برای همین باز پرسیدم:
-خوشگل شدم؟! بهم میان!؟
بازم سرد و بی ذوق و اشتیاق جواب داد:
-آره .خوبه!خوشگل شدی!
حالا اگه شایان بود کلی خایه مالی میکرد.قربون صدقه ام میرفت و با همین شر و ورها یه لب رو ازم هدیه میکرفت اما پیمان کلا انگار خیلی به این مسائل اهمیت نمیداد.
چرخیدم و اینبار نگاهم رو دوختم به مسیر و کنجکاوانه پرسیدم:
-پیمان...خونوادت چه جور آدمایین !؟ من قراره امشب کی رو ببینم...؟!
بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:
-پدرم...مادرم...عمه ام...برادر کوچیکترم پرهام و همسرش گیسو...
دوباره پرسیدم:
-مهربونن!؟
نیشخندی زد و سرش رو برگردوند سمتم.دستشو سمت صورتم دراز کرد و با گرفتن چونه ام گفت:
-نگران نباش...شب سختی در پیش داری اما من کنارتم.در ضمن باید خودتو نشون بدی.واسه بدست آوردن من تلاش کن!
خیلی کوتاه و آروم خندید و بعد دویاره دستشو پس کشید.
منظورش رو دقیقا متوجه نشدم اما کلمه های اول حرفهاش رو یادم موند.
اینکه شب سختی در پیش دارم.
این میتونست معنیش این باشه که خانواده ی سخت گیری داره....
نفس عمیقی کشیدم.دستهام رو تو هم قفل کردم و گفتم:
-باشه! تو کنارم باشی کافیه...
یه لبخند تحویلم داد و دوباره به رانندگیش ادامه داد
سلام قشنگام جهت اطلاعتون باید بگم که رمان کامل شده و تا اخر ماه با تخفیف ویژه به فروش میرسه برای اینکه این تخفیف شاملتون شه میتونین برین پیوی ادمین برای واریز مبلغ و دریافت رمان
ادمین پاسخگو👇❤️
@Laxtury_admin