#۱۵۱
⏳♡🔥
از جعبه سیگارم یک نخ برداشت و اهرم فندک را فشرد. سیگار روشن را به پلاک پیدا از میان دو دکمهی باز پیراهنم نزدیک کرد. بوی کِز خوردن موهای روی سینهام و داغی پوستم خواب را علاوه بر چشمانم از تمام وجودم پراند.
-برای فردا شب... این رفتن با بقیه رفتنهات فرق داره. باید کار رو تموم کنی. میخوام دفعه بعد که توی این اتاق نشستیم در مورد اینکه چقدر خوب تونستیم از پسش بربیایم حرف بزنیم.
این بوی کثیف داشت حالم را بهم میزد. انگشتانم را دور سیگارش حلقه کردم و آتشاش را توی مشتم خاموش.
-همینه! به دیدن این خشمت احتیاج داشتم.
سیگار را توی دستم جا گذاشت و پرده را کنار زد. توی قاب فقط سیاهی محض بود. قلبم با این تصویر برآمده در دل پنجره رقابت کرد.
-تو عزیزترین و باارزشترین آدم زندگیم هستی پسرم. جدا از همخون بودنمون، هدف مشترکی داریم که رابطه میان ما رو خیلی محکمتر کرده.
مشتم را باز کردم. فیلتر افتاد روی کفپوش و سوزش کف دستم بیشتر شد. با باز شدن ناگهانی درِ اتاق نگاه هردویمان به یک سو جهت پیدا کرد.
-چرا نیومدید سر میز؟
با لحن تندی سوال دومش را پرسید.
-ژانوس خستهست چرا اجازه ندادی حداقل الان که بعد از چند روز برگشته خونه کمی استراحت کنه؟ مگه نگفتم میخوام امشب فقط به خانوادهمون تعلق بگیره نه کار و...
-خیلی خب! چرا اینقدر عصبانی شدی؟ قصد داشتم فردا صبح باهاش صحبت کنم ولی حس کردم حالش زیاد خوب نیست.
برای متقاعد کردن همسرش دروغ گفت!
-ژانوس خوبی؟
با شناختی که از من داشت حرف شوهرش را باور نکرد. روی صندلی کنارم نشست و دستانم را گرفت. پوست سوخته و ملتهب کف دستم باعث گره خوردن ابروهای باریکش و بیشتر شدن عصبانیتش شد.
-این چه بلایی که سر خودت آوردی پسرم؟
بلافاصله یکی از خدمتکارها را برای آوردن جعبه کمکهای اولیه صدا زد و با دستان خودش زخمم را پانسمان کرد.
-نمیدونم کی قراره این روزها بگذره فقط دعا میکنم هرچی زودتر تموم بشه.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
از جعبه سیگارم یک نخ برداشت و اهرم فندک را فشرد. سیگار روشن را به پلاک پیدا از میان دو دکمهی باز پیراهنم نزدیک کرد. بوی کِز خوردن موهای روی سینهام و داغی پوستم خواب را علاوه بر چشمانم از تمام وجودم پراند.
-برای فردا شب... این رفتن با بقیه رفتنهات فرق داره. باید کار رو تموم کنی. میخوام دفعه بعد که توی این اتاق نشستیم در مورد اینکه چقدر خوب تونستیم از پسش بربیایم حرف بزنیم.
این بوی کثیف داشت حالم را بهم میزد. انگشتانم را دور سیگارش حلقه کردم و آتشاش را توی مشتم خاموش.
-همینه! به دیدن این خشمت احتیاج داشتم.
سیگار را توی دستم جا گذاشت و پرده را کنار زد. توی قاب فقط سیاهی محض بود. قلبم با این تصویر برآمده در دل پنجره رقابت کرد.
-تو عزیزترین و باارزشترین آدم زندگیم هستی پسرم. جدا از همخون بودنمون، هدف مشترکی داریم که رابطه میان ما رو خیلی محکمتر کرده.
مشتم را باز کردم. فیلتر افتاد روی کفپوش و سوزش کف دستم بیشتر شد. با باز شدن ناگهانی درِ اتاق نگاه هردویمان به یک سو جهت پیدا کرد.
-چرا نیومدید سر میز؟
با لحن تندی سوال دومش را پرسید.
-ژانوس خستهست چرا اجازه ندادی حداقل الان که بعد از چند روز برگشته خونه کمی استراحت کنه؟ مگه نگفتم میخوام امشب فقط به خانوادهمون تعلق بگیره نه کار و...
-خیلی خب! چرا اینقدر عصبانی شدی؟ قصد داشتم فردا صبح باهاش صحبت کنم ولی حس کردم حالش زیاد خوب نیست.
برای متقاعد کردن همسرش دروغ گفت!
-ژانوس خوبی؟
با شناختی که از من داشت حرف شوهرش را باور نکرد. روی صندلی کنارم نشست و دستانم را گرفت. پوست سوخته و ملتهب کف دستم باعث گره خوردن ابروهای باریکش و بیشتر شدن عصبانیتش شد.
-این چه بلایی که سر خودت آوردی پسرم؟
بلافاصله یکی از خدمتکارها را برای آوردن جعبه کمکهای اولیه صدا زد و با دستان خودش زخمم را پانسمان کرد.
-نمیدونم کی قراره این روزها بگذره فقط دعا میکنم هرچی زودتر تموم بشه.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan