#۱۴۵
⏳♡🔥
یاسمن اعتراضش را توی گلویش خفه کرد و در عوضش تشکر هم نکرد، بلکه آهسته پرسید:
-شما قول دادید و قسم خوردید که کاری به برادرم نداشته باشید. من مثل یه زن سر حرفم موندم و از خونه شما و زندگی پسرتون رفتم شما هم مرد باشید و پای قولتون بمونید.
قبادخان برایش سر تکان داد. یاسمن بیشتر از ده روز بود که از برادرش بیخبر بود و هیچ شماره تلفن ثابتی هم از او نداشت. برای نرفتن چند روز بهانه آورد و مقاومت کرد به این امید که شاید قبل از رفتنش یکبار دیگر صدایش را از پشت تلفن بشنود و اتفاقات افتاده را با کمی سانسور برایش تعریف کند. قرار بود در اولین فرصت به او ملحق شود، اما بعد از تعیین این قرار دیگر نه تماسی گرفت نه خبری از او رسید.
همین بیخبری، یاسمن را برای قبول شرط قبادخان ترغیب کرد:
(-از زندگی پسرم دور شو در عوض منم از جان برادرت میگذرم)
شهرام در حین گذاشتن چمدانها کنار چرخ خیاطی در عقبِ ماشینش گفت:
-همین دو تا چمدون مونده؟
مازیار با یک سه حرفی "آره" خیلی کوتاه جوابش را داد.
-پس راه بیفت بریم دخترعمو.
"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."
یاسمن حس کرد مامور عذابش رفتن به جهنم را به او تعارف کرده است. تمام احساساتش به غلیان درآمده و سینهاش ظرفیت حجم قلبش را نداشت و در شُرُف انفجار بود. جلوی مازیار ایستاد و با لحن خیسش گفت:
-نمیخوام به خودش بگی فقط میگم که تو بدونی... من خیلی دوستش داشتم. حتی الانشم که آوارهی این عشق شدم بازم دوستش دارم.
این دختر باور مازیار را نسبت به عشق دگرگون کرده بود. نمیفهمید چطور ممکن است یک زن در وضعیت سخت و دردآور طرد شدن باز هم طالب حفظ احساس و ابراز علاقهاش باشد!
زنها چقدر جان سخت بودند در مراقبت از احساساتشان و عشق...!
-امیدوارم با مردی که لایقت باشه خوشبخت بشی.
خوشبخت شود؟ با مرد دیگری؟ قبل از رفتنش دومین آرزوی شبیه به توهین را هم از پسر قبادخان شنید.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan
⏳♡🔥
یاسمن اعتراضش را توی گلویش خفه کرد و در عوضش تشکر هم نکرد، بلکه آهسته پرسید:
-شما قول دادید و قسم خوردید که کاری به برادرم نداشته باشید. من مثل یه زن سر حرفم موندم و از خونه شما و زندگی پسرتون رفتم شما هم مرد باشید و پای قولتون بمونید.
قبادخان برایش سر تکان داد. یاسمن بیشتر از ده روز بود که از برادرش بیخبر بود و هیچ شماره تلفن ثابتی هم از او نداشت. برای نرفتن چند روز بهانه آورد و مقاومت کرد به این امید که شاید قبل از رفتنش یکبار دیگر صدایش را از پشت تلفن بشنود و اتفاقات افتاده را با کمی سانسور برایش تعریف کند. قرار بود در اولین فرصت به او ملحق شود، اما بعد از تعیین این قرار دیگر نه تماسی گرفت نه خبری از او رسید.
همین بیخبری، یاسمن را برای قبول شرط قبادخان ترغیب کرد:
(-از زندگی پسرم دور شو در عوض منم از جان برادرت میگذرم)
شهرام در حین گذاشتن چمدانها کنار چرخ خیاطی در عقبِ ماشینش گفت:
-همین دو تا چمدون مونده؟
مازیار با یک سه حرفی "آره" خیلی کوتاه جوابش را داد.
-پس راه بیفت بریم دخترعمو.
"هرگونه کپی برداری از داستان ژانوس یا انتشار پارتها و فایلی از رمانهام در کانال و سایت دیگهای مشمول رضایت من نیست و خوندنش در هر جایی به غیر از کانال نویسنده(سارا رایگان) حرامه و به هیچ عنوان راضی نیستم.
پس لطفاً حلال بخونید و حقِ نویسنده رو پایمال نکنید."
یاسمن حس کرد مامور عذابش رفتن به جهنم را به او تعارف کرده است. تمام احساساتش به غلیان درآمده و سینهاش ظرفیت حجم قلبش را نداشت و در شُرُف انفجار بود. جلوی مازیار ایستاد و با لحن خیسش گفت:
-نمیخوام به خودش بگی فقط میگم که تو بدونی... من خیلی دوستش داشتم. حتی الانشم که آوارهی این عشق شدم بازم دوستش دارم.
این دختر باور مازیار را نسبت به عشق دگرگون کرده بود. نمیفهمید چطور ممکن است یک زن در وضعیت سخت و دردآور طرد شدن باز هم طالب حفظ احساس و ابراز علاقهاش باشد!
زنها چقدر جان سخت بودند در مراقبت از احساساتشان و عشق...!
-امیدوارم با مردی که لایقت باشه خوشبخت بشی.
خوشبخت شود؟ با مرد دیگری؟ قبل از رفتنش دومین آرزوی شبیه به توهین را هم از پسر قبادخان شنید.
#ژانوس
#سارا_رایگان
@Donyaye_sara
@sara_raygan